بایگانی برای ’ وبلاگ‘ موضوع
معلم
آذر ۱۲ام, ۱۳۹۷
سالها از یاد گرفتن زبانهای دیگر گریزان بودم. حالا که بالاخره توانستهام خودم برای خودم برنامهریزی کنم، یاد گرفتن زبان یکی از مشغولیتهای لذتبخش و دوست داشتنی است. البته که نمیتوان تاثیر معلم خوب را نادیده گرفت. در طول زندگیام معلمهای زیادی داشتهام که تعدادی از آنها توانستهاند تاثیرات عمیق و طولانی مدتی بر من بگذارند. در دعاها و خواهشهایی که معمولا داشتهام، هرگز داشتن معلمهای خوب جزو خواستههای من نبوده است. دوستان خوب و همسر خوب خواستههای معمول و همیشگی هستند اما از این به بعد داشتن معلم خوب را به لیست آرزوهایم اضافه خواهم کرد. فیلمنامه نویسی و داستان نویسی دو کاری هستند که به زودی جزو مشغولیتهایم خواهند شد. از خدا دو معلم خوب میخواهم.
+کلاس خصوصی یا نیمه خصوصی در منزل، تجربهای غنی و لذتبخش است.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
سری H
آذر ۹ام, ۱۳۹۷
روزهایی که ظرف میشورم، میوه میشورم و کلا زیاد کار میکنم، گوشیام نمیتواند اثر انگشت من را تشخیص بدهد. نوک انگشتم مچاله و خراب میشود و دیگر شبیه آن اثر انگشتی که توی حافظه گوشیام ذخیره شده نیست. از آن جایی که زن خانهداری که دستکش دستش کند ندیدهام، فکر میکنم احتمالا در کسوت یک زن خانهدار، گوشی اثر انگشتی فایده چندانی نخواهد داشت. پیشنهاد من برای این موقعیت یک گوشی ساده و بدون رمز، ولی «ضد آب» است.
+شرکتهای دیجیتالی باید گوشیهای سری H را مناسب زنان خانهدار با قابلیتهای ویژه روانه بازار کنند.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (2)
زندگیگرام
آذر ۸ام, ۱۳۹۷
چند روز پیش ناگهان اینستاگرام را از روی گوشیام پاک کردم و یک نفس عمیق کشیدم. من که یک عمر پرچم مبارزه با شبکههای اجتماعی را بالای سرم برافراشته بودم و حتی در مقابل داشتن تلگرام سرسختانه مبارزه میکردم، به خودم آمدم و دیدم که یک معتاد فضای مجازی شدهام. دشمن حتی توانسته بود توی قلعه من هم نفوذ کند! از خشم و عصبانیت دلم میخواست تا سیلیکونولی بروم و آن جا را به آتش بکشم!
خیلی خوشحالم. نمیتوانم میزان آرامش و سبک شدنم را توضیح بدهم. برایم هیچ اهمیتی ندارد چه کسی به چه سفری رفته یا اینکه کی دارد کدام کتاب را میخواند، چه کسی امتحان دارد و چه کسی سخت مشغول کار است و چه کسی از داشتن شوهرش ذوق مرگ شده! چه کسی دارد شماره دوزی میکند و چه کسی دوستانش را دعوت کرده و چه کسی در یک رستوران رویایی شام خورده و چه کسی بهترین روز را در کنار بهترینها داشته! من سفر خودم را میروم، کتابهای خودم را میخوانم، مشغولیتهای خودم را دارم و از خوشیهای کوچک خودم خوشحالم! به جرئت میتوانم بگویم احساس خوشبختیام در زمانهایی که وقت خودم را در اینستاگرام تلف میکردم از همیشه کمتر بوده است.
واقعا هیچ اهمیتی ندارد که بدانیم دیگران چه کار میکنند، مهم این است که خودمان داریم چیکار میکنیم! لعنت بر تو اینستاگرام!
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)
خسی در میقات
مرداد ۲۵ام, ۱۳۹۷
۷ سال قبل, مقابل تلویزیون نشسته بودم و سیل حاجیان در طواف را تماشا میکردم و بیاختیار گریه میکردم. چند روز بعد, من هم میان حاجیان در طواف بودم و تمام نگرانیهایم تمام شده بود. بالاخره رسیده بودم و آن جا بودم. ۱۰ روز در خواب و واقعیت طی شد. ۱۰ روز عجیب, تکرار نشدنی, فشرده و پر از خاطره.
حالا بعد از ۷ سال, هر سال این موقع مقابل تلویزیون مینشینم و سیل حاجیان در طواف را تماشا میکنم و به این فکر میکنم که من هم روزی در آن جا بودهام… در آن ترکیب عشق و عقل و رویا و واقعیت و بهشت و زمین, در “حج”…
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
خرداد ۲۸ام, ۱۳۹۷
دو ماه و دو روز است که خانه به دوش هستم.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
نامه
خرداد ۱۰ام, ۱۳۹۷
کاف عزیزم
این جا در آپارتمان کوچک خیابان چهارم شرقی، پشت میز چوب روسی نشستهام و برایت مینویسم. اگر از هوا بخواهم بگویم، امروز طوفانی بود. وقتی از مقابل ساختمانهای قدیمی دانشگاه میگذشتم، شاخههای درختها شکسته بودند و راه عابر پیاده بسته شده بود. دانشگاه در آخرین روزهای سال تحصیلی، خلوت و ساکت بود. فقط صدای به هم خوردن پنجرههای باز از ساختمانهای دور، صدای شاخ و برگ درختها، و گاهی صدای استارت یک موتور سیکلت از خیابانهای اطراف میآمد. تقریبا هیچ کسی نبود که در حال تردد من را بشناسد و مجبور باشم برای سلام کردن و احوال پرسی متوقف شوم. قبل از برگشتن نیم ساعتی هم روی یکی از نیمکتهای مقابل دانشکده نشستم و فوارههای حوض را تماشا کردم. راه دانشگاه تا آپارتمان کوتاهتر از همیشه است. خبری از شلوغیهای محوطه دانشگاه و آشناها و حرفها و خداحافظی و تاکسی سوارشدنهای گروهی و پایانه تاکسیرانی و همکلاسیهای هممسیر و چتهای بین راه نیست. با یک ماشین دربستی برگشتم و توی مسیر هیچ دغدغهای برای پیگیری کردن و تماس گرفتن نداشتم. راستی آدرس من از خانه خیابان یکم که مجاور اتوبان بود عوض شده و دیگر هیچ تاکسی خطیای از مقابل منزلم نمیگذرد. به یک آپارتمان کوچک در خیابان چهارم شرقی آمدهام که آدرس دقیقش را برایت روی پاکت نوشتهام. از این به بعد به این آدرس نامه بنویس. خوشحالم که طوفان امروز آسیبی به گلدانهای پشت پنجرهام نزده است. اما مستاجر بیاحتیاط واحد بالایی موقع رنگ زدن آپارتمانش روی گلدانهایم رنگ پاشیده و شبها هم موقع راه رفتن پایش را به زمین میکوبد. در خانه خیابان یکم آرامش بیشتری داشتم. همیشه ساکنین واحدهای کوچکتر دردسرهای بیشتری دارند. خوشحالم که خانه راحتی برای استقرار خواهی داشت. دوستانم درگیر پیدا کردن واحدی از یک دانشجوی قدیمیِ در حال فارغ التحصیل شدن، یا گرفتن خوابگاههای دانشگاهی هستند. یکی از دوستانم خوابگاهی رو به اقیانوس خواهد داشت که با یک اتوبوس به دانشگاهش میرسد. دوست دیگرم در اتاقی در یک برج بلند در مرکز شهر مستقر خواهد شد. راستی هیچ وقت از آن همکلاسیام که بی خبر رفت چیزی گفتهام؟ یک روز به دانشگاه آمدم و از بقیه شنیدم که رفته. خیلی ناگهانی بدون اینکه قبل از آن حتی یک کلمه راجع به این موضوع با من صحبت کرده باشد. به او ایمیل زدم و احوالش را پرسیدم. بعدها یک بار برای تکمیل کارهای اداریاش برگشت و چند دقیقهای با هم حرف زدیم. گفت که با یک هندی هماتاقی شده است. البته این را بعد از چند ماه فهمیده. توی این چند ماه هیچ وقت با او حرف نزده بود. همان طوری که با من هیچ حرفی از خودش و رفتنش نزده بود.
کاف عزیزم، همان طوری که پشت تلفن گفتم، برایت آرزو میکنم که زودتر تصمیمت را بگیری. این مدت آدمهای زیادی را دیدم. حتی دانشجوهایی که از ترم یک دیگر ندیده بودمشان. همهشان قصد رفتن داشتند. گاهی شبها با دوستانم چت میکنم. گفتوگوهای کوتاه غمانگیزی درباره آینده. همهمان نوعی سردرگمی عجیب را تجربه میکنیم. چه آنها که دارند میروند، و چه من که میمانم، همگی حس تنها ماندن و ترکشدگی داریم. هیچ کداممان دیگر قرار نیست توی یک شهر زندگی کنیم و هویت مشترکی که چندین سال در کنار هم بودن برایمان ساخته بود، خاطره خواهد شد. آینده نامعلوم و مبهم است. برای همین بهترین آرزویی که می توانم برایت داشته باشم، این است که زودتر تصمیت را بگیری. هرچند مطمئنم تصمیم تو مشخص است. تنها پذیرش آن را چند ماهی عقب میاندازی.
دوست عزیزم، دعا کن که زودتر شغل خوبی پیدا کنم. امروز موقع رد شدن از جلوی دانشکده، استاد پروژهام را دیدم. پرسید که چرا پیشنهاد کاریاش را قبول نکردهام. البته عجله داشت و میخواست زود برود. نایستاد که حرفهایم را گوش بدهد. رویاهای چندین سالهام برای راهاندازی کسبوکار کوچکم رو به تباهی رفته و باید ذلت کارمندی را بپذیرم. تنها شرکتی که گاهی به کار کردن توی آن فکر میکردم، رو به تعطیلی است. فکر کردن به این که شاید هرگز شغل مورد علاقهام را پیدا نکنم وحشتناک است. امید چندانی هم ندارم. سالهای دانشگاه اعتماد به نفس و امید را از من گرفت. قبل از این که برای تو بنویسم، سعی کردم رزومهای بنویسم. بعد فکر کردم که فایدهای ندارد و آن را از بین بردم.
کاف عزیز، این جا از پشت میز چوب روسی میتوانم گلدانهای پشت پنجره را تماشا کنم و درخت پربار خانه مجاور را ببینم. آرزوی مدرسهای که با هم بسازیم دیگر یک رویای قدیمی است. همه آن چه من و تو با هم خواهیم داشت، همین نامههای گاه و بیگاه است. امیدوارم نداشتن شغل اوضاع مالیام را به جایی نرساند که حتی از فرستادن یک نامه به آن سوی دنیا ناتوان بشوم. در هر حال، همیشه به یادت هستم. همان طور که به یاد تمام دوستانم هستم؛ دوستانم که به زودی خواهند رفت، دوستی که بیخبر رفت، آن دوستم که ناگهان مرد، دوستانی که رد و نشانشان را گم کردهام و حتی آنهایی که مرا فراموش کردهاند.
دوستدارت در همه حال
امضا
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (3)
مرداد ۲۹ام, ۱۳۹۶
و بعد از گذراندن آن راه طولانی بود که، فهمید باید چراغ خودش را در دست بگیرد، نه اینکه با شمع دیگران راهش را روشن کند.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)
مرداد ۵ام, ۱۳۹۶
راستش را بخواهی، هنوز پیدایش نکردم. پیدا کردنش، حتی از پیدا کردن تو که سوزنی بودی توی انبار کاه، سخت تر بود! اما میدانی، من فرصت صبر کردن دارم. آن قدر دنیا را زیر و رو میکنم تا پیدایش کنم.
خودم را میگویم.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)
صبا
مرداد ۵ام, ۱۳۹۶
راستش را بخواهم بگویم صبا، من هنوز باور نکردهام که تو مردهای. هنوز هم فکر میکنم زندهای و منتظرم پیامهای تلگرامم را جواب بدهی. هنوز هم به دستبندهای رنگی و آویز ساعتت و رنگ پوستت فکر میکنم. به حرف زدنت و خندیدنت و راه رفتنت. به ساعتهای طولانیای که با هم حرف میزدیم. به انبوه خاطرات عجیب و غریبی که با هم داشتیم. به همهی پیامهایی که رد و بدل کردیم. به شکلهای امتحان هندسه که برایت میکشیدم. هنوز هم منتظرم بیایی و به من شبیهسازی یاد بدهی. بنشینیم توی لابی و دم غروب تمرین الگوریتم بنویسیم. منتظرم جواب سوالهایی که مانده بود را از تو بپرسم. اصلا حواست بود که هنوز چه قدر حرف داشتم که میخواستم به تو بزنم؟ آن آخرین باری که با هیجان برگشتی سمت من که میز پشتیات نشسته بودم. آن آخرین پیامهایی که یک روز قبل از مردنت برای هم فرستادیم و من نمیدانستم آخرین پیامهای تو هستند.
میدانی صبا، من هنوز هم باور نکردهام که تو مردهای، برای همین هنوز هم منتظرم که دوباره برویم توی مسجد و ساعتها زیر پنجره دراز بکشیم و برای هم از «عشق» بگوییم…
لطفا بیا و بگو که زندهای. من نمیدانم با این حفرهی خالی توی قلبم باید چه کار کنم صبا.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
تیر ۲۵ام, ۱۳۹۶
بهشت همین جاست؟