بایگانی برای ’ وبلاگ‘ موضوع

گر در میکده را پیر به عشاق گشود

فروردین ۲۹ام, ۱۳۹۶

کاش در بهشت ما را به حضورت راهی باشد…

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)

فروردین ۲۷ام, ۱۳۹۶

هرگز منتظر نماندیم. به جایش با تمام قدرت دویدیم و دویدیم.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)

آن روز

فروردین ۲۷ام, ۱۳۹۶

ساده بود.
زیبا بود.
شاد بود.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)

فروردین ۲۷ام, ۱۳۹۶

جایی میان تاریکی ها بودیم. آمد و چراغی دستمان داد.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)

فروردین ۲۷ام, ۱۳۹۶

کاف عزیز، این را یادم نرود به تو بگویم که ما شاید زخم بخوریم، شاید خسته شویم، شاید زمین بیفتیم و شاید زیر سنگین‌ترین بارها کمر خم کنیم، ولی هرگز متوقف نمی‌شویم. هم چنان می‌رویم تا بالاخره روزی برسیم. حتی اگر مقصد آن قدر دور باشد که هیچ گاه چراغ‌هایش را هم نبینیم.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)

بهمن ۱۲ام, ۱۳۹۵

سلام امام.
سلام…

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)

بهمن ۹ام, ۱۳۹۵

چه شد؟ چه شد که یادمان رفت باید بر سر چه چیزهایی فریاد بکشیم و برای چه چیزهایی گریه کنیم؟ چه شد که قدس را یادمان رفت؟ چه شد که نقشه فلسطین از دیوار اتاقمان پایین آمد؟ چه شد که گرسنگان را فراموش کردیم؟ چه شد که لحظه‌ای بی‌عدالتی را تاب نیاوردن از خاطرمان رفت؟ چه شد که کودکان بی‌پناه را فراموش کردیم؟ چه شد که نیمه‌شب از خواب پریدن و نامه اعتراض برای سازمان ملل نوشتن از کارهایمان حذف شد؟ چه شد که سخنرانی‌های پر شور و راهپیمایی‌های خودجوش تمام شد؟
چه شد که عادی شدیم؟ عادی عادی، بدون اینکه فکر کنیم که نمی‌توانیم عادی باشیم. چه شد که عادت کردیم آسوده بخوابیم؟ بدون اینکه فکر کنیم که حتی یک شب هم نمی‌توانیم آسوده بخوابیم تا زمانی که تمام مظلومین جهان را به حقشان برسانیم. چه شد که آرام راه رفتیم و راحت زندگی کردیم؟ بدون اینکه فکر کنیم که باید تا زنده‌ایم بدویم و سخت تلاش کنیم. چه شد که آرمان هایمان را یادمان رفت؟ بدون اینکه فکر کنیم که باید برای آرمان‌هایمان، حتی خون هم بدهیم.
چه شد که ناگهان به خودمان آمدیم و دیدیم که همه‌ی آن چیزی که باید باشیم، برایمان خاطره شده است؟
چه شد که ذره ذره آدم‌هایی معمولی شدیم و معمولی زندگی کردیم و معمولی آرزو کردیم؟
نکند گناهی کرده بودیم که تاوان آن، چنین فراموشی بزرگی بود؟

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)

بهمن ۷ام, ۱۳۹۵

همیشه یک شکل وجود ندارد. گاهی باید سخت گرفت و ایستاد و ایستاده شهید شد، گاهی باید نشست و حتی دراز کشید و زندگی کرد. هر مسأله‌یی، ویژگی‌های خودش را دارد. اگر پای آرمان‌ یا وطن در میان باشد البته فرقی نمی‌کند که ایستاده بمیریم یا ارّه‌مان کنند یا با تبر بیندازندمان. به هرحال، مرگ، صدهزار بار بهتر از کوتاه‌آمدن است. ــ نادر ابراهیمی

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)

بهمن ۲ام, ۱۳۹۵

یک بار او را بین گل های آفتاب گردان دیده بودیم.
بعد از آن بود که هرگز فراموشش نکردیم.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (2)

وداع با اسلحه

بهمن ۲ام, ۱۳۹۵

وقتی به استودیو رسیدم، دست چپم دیگر هیچ حسی نداشت. سه روز قبل، درست وقتی که از هلی‌کوپتر بیرون پریدم، بازوی چپم تیر خورد. تیر را درآوردم و رگم را سوزاندم. این تمام کاری بود که توی جنگل از دستم برمی‌آمد. وقتی وارد استودیو شدم، فقط کفش‌هایم را درآوردم و همان جا دم در افتادم و بیهوش شدم. یک خواب عمیق آسوده بعد از چند روز جنگ و سه روز پیاده‌روی تنها بین جنگل با دستی که هر دقیقه بی‌حس‌تر می‌شد. وقتی بیدار شدم، نمی‌توانستم به یاد بیاورم که چه مدت خوابیده‌ام. ساعتم از کار افتاده بود. لباس‌هایم گلی بودند. همان جا درآوردمشان و مستقیم رفتم توی حمام. آب، سرد و مانده بود. همان طوری که از آب مانده در یک مخزن انتظار می‌رفت. موهای گلی‌ام به هم چسبیده بودند و خون روی دست و بدنم خشک شده بود. با آن شامپوهای گران قیمتی که پیری همیشه با خودش می‌آورد، به سختی با دست راستم خودم را شستم. یک حوله دور خودم پیچیدم و آمدم بیرون. از سرما به خودم لرزیدم. احساس می‌کردم مثل پر سبک شده‌ام. در کمد را باز کردم. روی همه‌ی لباس‌ها یک لایه کلفت گرد نشسته بود. یک لباس راحت پوشیدم و نشستم روی مبل. همه جای استودیو را گرد و خاک گرفته بود. به پهلوی راستم روی مبل دراز کشیدم. تفنگ‌های جدیدی که دفعه آخر با آن‌ها تمرین کرده بودیم، روی میز افتاده بودند. آن موقع هم خیلی سرد بود و حتی با جوراب‌های پشمی‌مان، بازهم انگشت‌هایمان یخ زده بود. می خواستیم برویم خانه‌هایمان ولی شین وانت را برده بود و ما آن جا مانده بودیم. پیری تمام استودیو را به دنبال لحاف کرسی‌ای که شین سال قبلش آورده بود گشته بود ولی پیدایش نکرده بود. تا صبح جلوی شومینه از سرما لرزیده بودیم. نصفه شب پیری پرسیده بود: هنوز زنده‌ای؟ من گفته بودم آره و پیری خیالش راحت شده بود و دوباره خوابیده بود. من به پهلوی راست روی مبل افتاده بودم و دیگر پیری کنارم نبود تا بپرسد که زنده‌ام یا نه. حتی نبود تا کمی غذا بپزد. آخرین بار کی غذا خورده بودم؟ سه ساعت قبل از اینکه سوار هلی‌کوپتر بشوم. توی کوله‌ام فقط یک تن ماهی داشتم که روز اولی که توی جنگل بودم، آن را خوردم. پس آخرین بار دو روز قبل از رسیدن به استودیو غذا خورده بودم. چه مدت جلوی در استودیو خوابیده بودم؟ اصلا به یاد نمی‌آوردم. از جایم بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. همه چیز درست همان جایی بود که آخرین بار گذاشته بودیم. پس با این حساب حتما می توانستم یک بسته ماکارونی توی کابینت کنار پنجره پیدا کنم. و حتما یک قابلمه دو نفره بالای شیر آب بود. یک باکس آب معدنی هم زیر میز بود. همه چیز را درست همان جایی که انتظار داشتم پیدا کردم. باید با یک دست همه کارها را می‌کردم. دست چپم آویزان بود و تکان نمی‌خورد. من هیچ وقت توی آشپزخانه نمی‌آمدم. همیشه پیری بود که غذایمان را توی آن قابلمه دو نفره می‌پخت. دو بار قابلمه از دستم افتاد. یک بار ماکارونی‌ها پخش زمین شدند. در آب معدنی را مجبور شدم با دندان باز کنم. وقتی بالاخره ماکارونی را روی گاز گذاشتم، تکیه دادم به کابینت و گریه‌ام گرفت. وقتی استودیو را می‌ساختیم، حتی روزهای شادی که با پیری توی استودیو می‌گذراندیم، فکر نمی‌کردم که یک روز این قدر تنها و خسته و ناتوان، بدون پیری و با یک دست فلج به استودیو پناه بیاورم. ماکارونی را که می‌خوردم، به این فکر کردم که هیچ وقت توی زندگی‌ام تا این حد درمانده نبوده‌ام. توی استودیو راه افتادم. میز کارم سر جایش بود. میز بزرگ چوبی‌ام. روی میزم چیزهای زیادی پیدا می‌شد. فرفره دست‌سازی که یک بار توی اردوی مدرسه از یک دوره‌گرد خریدم. فنر رنگارنگی که از اسباب بازی‌های خواهرزاده‌ام دزدیده بودم. بلوط‌های خشک شده. قاب عکسی از روز فارغ التحصیلی من و پیری. جعبه‌ی مدادها. کاغذهای عطری برای نوشتن نامه برای آدم‌های خاص. کارت پستال‌هایی که فارس برایم از لندن فرستاده بود. جعبه‌ی پاستل. مقواهای نقاشی. دفترچه‌های یادداشت. دست نوشته‌هایی که آخرین بار یادم رفت بردارمشان و وقتی رسیدم خانه، تازه یادم آمد. مدام به پیری می‌گفتم که باید به زودی دوباره به استودیو بروم و نوشته‌هایم را بردارم. ولی هیچ وقت فرصتش پیش نیامد. یک یادداشت رنگی هم روی میزم بود. دست خط پیری بود. نوشته بود امسال کارمان زیاد است. یادت باشد که برای سال بعد ایده‌های خوبی دارم. پیری نبود. پیری نبود و این داشت مرا دیوانه می‌کرد. کجا بود که بیاید و ایده هایش را بگوید و من از هیجان فریاد بکشم و توی استودیو بالا پایین بپرم. توی استودیو می‌توانستیم همیشه هرچه قدر که دلمان می‌خواهد دیوانه باشیم. می‌توانستیم ورزش کنیم، شیپور بنوازیم، تمرین تیراندازی کنیم، موتور سواری کنیم، انفجارهای کوچک را امتحان کنیم، بخندیم، گریه کنیم و خودمان باشیم بدون اینکه نگران هیچ چیزی باشیم. نه نگران اعتراض همسایه‌ها، نه نگران نگاه‌های متعجب همکارانمان. آن جا را وسط جنگل ساخته بودیم. بدون این که هیچ کسی به جز من و پیری و شین از وجودش باخبر باشد. می‌توانستیم هر از گاهی برویم استودیو، ایده‌ها و آرزوهایمان را امتحان کنیم، کمی کارهای عجیب و غریب انجام بدهیم و باز ایده‌های جدید به ذهنمان برسد و وقتی بالاخره به یک نتیجه خوب رسیدیم، برگردیم خانه‌هایمان. میز پیری آن طرف استودیو بود. میزش را خودش با چوب‌های درختی که غیرقانونی قطعش کرده بود ساخته بود. ولی هیچ وقت صبر نکرد که چوب‌ها به اندازه کافی خشک بشوند و به خاطر همین نصف میزش پوسیده بود. روی آن پر از استیکرهای رنگی بود، با تعداد زیادی کلاسورهای کوچک، چند جعبه شکلات خارجی گران قیمت، سه تا ماگ که تویشان را پر از ماژیک و خودکارهای رنگی کرده بود. یک طناب بالای میزش کشیده بود و عکس هایش را به آن آویزان کرده بود. به جای صندلی یک مبل راحت که جای دراز کردن پا هم داشت، پشت میزش گذاشته بود. همیشه وقتی خسته می‌شدم، می‌نشستم پشت میز پیری و عکس هایش را تماشا می‌کردم و جملات الهام بخشی که روی استیکر‌ها نوشته بود را می‌خواندم. پیری می‌آمد بالای سرم و غر می‌زد که نباید جای او را اشغال کنم. من هم همیشه می‌گفتم قانون استودیو بی‌قانونی است. پیری کلافه بود که تمام استودیو را با پول پدر او ساخته‌ایم و حتی برای گرفتن مجوزهایش وکیل پدر او بوده که با جنگلبانی مذاکره کرده و آن ها را راضی کرده که برای ساختن استودیو وسط جنگل به ما مجوز بدهند، اما همیشه من بوده‌ام که برای استودیو قانون گذاشته‌ام. با دست راستم دسته مبل پیری را گرفتم و نشستم. عکس‌های آویزان به طناب، عکس‌هایی بودند که آخرین بار با آن دوربین پولارويد‌ گرفت. توی عکس‌ها تفنگ هایمان را دستمان گرفته بودیم و داشتیم تمرین می‌کردیم. همیشه از پیری می‌پرسیدم که چه شد ما از دانشکده کامپیوتر کارمان رسید به آن کمپانی فیلم‌سازی و چه شد که از آن جا پایمان به آن گروه چریکی باز شد؟ به عکس‌ها نگاه کردم و به چهره‌هایمان که هیچ شباهتی به روزهایی نداشت که با پیری چت می‌کردم و پیری نمونه عکس‌هایش را برایم می‌فرستاد و من ذوق می‌کردم و او به من قول می‌داد که بیاید و عکاس مراسمم بشود. آن موقع هم دست چپم فلج شده بود چون دکتر گفته بود دستی که با آن کار نمی‌کنی. واکسن دست چپم را فلج کرده بود و یک دستی با پیری چت می‌کردم و راجع به سفره عقد و عکاسی با او حرف می‌زدم. هیچ شباهتی به آن لحظه نداشتم. دستم حسی نداشت و روی مبل پیری نشسته بودم و پیری هم نبود. استودیو سرد و خاک گرفته بود. پیکان قدیمی سوخته گوشه استودیو درست مقابل میز پیری بود. یک بار که مثل همیشه بدون این که کسی بداند کجا می‌رویم به استودیو آمده بودیم، پیکان را با وانت بوکسول کردیم و آوردیم گوشه استودیو. من توی پیکان نشستم و پیری از زاویه‌های مختلف فیلم برداری کرد. بعد آن را آتش زدیم و توی آتش ترقه انداختیم و پیری فیلم گرفت. بعدش پیری توانست این فیلم را ویرایش کند و از آن یک سکانس جذاب دربیاورد که توی فیلم اکشنمان بگنجانیم. هیچ کدام از عوامل هم نفهمیدند که پیری آن فیلم را از کجا آورده. بلند شدم رفتم سمت پیکان. آن پشت یک قفسه بزرگ بود که بعضی از کتاب‌هایمان، مجسمه‌هایی که یک تابستان ساخته بودیم، ظرف‌های سفالی، گیاهان خشک شده‌ای که توی جنگل پیدا کرده بودیم و از همه مهم‌تر، جایزه‌هایمان را گذاشته بودیم. تندیس‌های طلایی‌مان آن جا خاک می‌خوردند. پیری بعد از هر جشنواره همه لوح‌ها و تندیس‌ها را جمع می‌کرد می‌ریخت توی یک کارتون موز و می‌آورد آن جا گوشه استودیو توی قفسه می‌چید. می‌گفت ما برای این جایزه‌های فلزی کمپانی‌مان را راه نینداخته‌ایم. پس لازم نیست زیاد چشممان به آن‌ها بیفتد. هیچ وقت فکر نمی‌کردیم که یک روز با هلی‌کوپتر از بین دود و آتش فرار کنیم. فکر می‌کردیم تا آخر عمر توی کمپانی‌مان فیلم می‌سازیم و جاده‌های جنگلی همیشه همان قدر آرام‌اند. از بیرون استودیو، از فواصل دور، صدای انفجار می‌آمد. پیری کجا بود؟ وقتی هلی‌کوپتر آتش گرفت، مجبورم کرد که زودتر از او بیرون بپرم. درست وقتی که بیرون پریدم، دست چپم تیر خورد. بین درخت‌های درهم فشرده افتاده بودم و برای اولین بار درد و عذاب تیر خوردن را تجربه می‌کردم. رد دود هلی‌کوپتر را گرفتم و هلی‌کوپتر را دیدم که منفجر شد. پیری بیرون پریده بود؟ برای دقایقی از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، فقط می‌دانستم که باید زنده بمانم. زنده ماندم و خودم را به استودیو رساندم. پیری همیشه می‌خندید و می‌گفت اینجا بیشتر از این که یک استودیو باشد، یک پناهگاه جنگلی است. جنگ که شروع شد، گفت فقط تصور کن اگر جنگ یک روز تا این جا برسد و مجبور باشیم استودیو را سنگر کنیم. با بی‌خیالی به او گفتم همان روزگاری که ما را به دانشکده کامپیوتر رساند، ما را به آن کمپانی فیلم سازی برد و حالا هم دارد اسلحه دستمان می‌دهد. تعجب نمی‌کنم اگر یک روز از پنجره‌های استودیو به سمت دشمنانمان شلیک کنیم. صدای انفجارها دور بود. نمی‌دانستم چه زمانی استودیو هم ناامن می‌شود. استودیو بین آن جنگل انبوه، چنان بین درخت‌ها پنهان بود که کمتر کسی می‌توانست آن را پیدا کند. چندتا کنسرو و بطری آب توی کوله‌ام گذاشتم. به اندازه کافی لباس پوشیدم. از جعبه فشنگ‌هایمان یک نوار فشنگ برداشتم. رفتم طبقه بالا. تلفن ماهواره را بین وسایل دیگر پیدا کردم. زنگ زدم خانه. امیدوار بودم که هنوز کسی توی خانه باشد. یک زنگ، دو زنگ، سه زنگ. کسی جواب نداد. همه از شهر خارج شده بودند. از روی میز پیری یک استیکر برداشتم و نوشتم: من زنده‌ام پیری. لطفا تو هم زنده باش. استیکر را به ستون جلوی در زدم. حتی چسب هم برداشتم و روی آن چسباندم. می‌خواستم با وانت بروم. فکر کردم که پیری حتما دیرتر از من می‌رسد. آن موقع باید با سرعت بیشتری از آن جا دور شود. کوله‌ام را روی دوشم انداختم و از استودیو بیرون آمدم. پیاده به سمت شهر راه افتادم. ساعت‌ها راه رفتم. دست چپم دیگر هیچ حسی نداشت. فکر کردم که شاید مجبور باشم تا آخر عمر، نیمه زندگی کنم. با یک دست، بدون پیری. اشکم سرازیر شد. انگشت‌های چپم شروع کرد به خاریدن. صدای وانت می‌آمد.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)