رفیق صمیمی و قدیمی

آبان ۲۸ام, ۱۳۹۵

خاطرات شخصی دو نفره، گنج‌های خاصی هستند که ارزشمند و دست نیافتنی برای یک نفر باقی می‌مانند. با این خاطرات می‌شود یک عمر زندگی کرد. هرچند خودشان کوتاه و مختصر هستند.
من از او خاطرات زیادی ندارم. اگر در بین تمام لحظات زندگی‌ام بگردم، شاید تنها دو خاطره خاص خصوصی با او داشته باشم. هر دو خاطره، توی حیاط هستند. من نشسته‌ام جلوی در حیاط و آقا‌بزرگ جلو پنجره نشسته و از من می‌پرسد که چه کار می‌کنی؟ می‌گویم دارم دعای کمیل می‌خوانم. آن قدر بچه هستم که جمعه شب دعای کمیل می‌خوانم و تصمیم دارم هر شب هم بخوانم. آقا بزرگ می‌خندد و من را تحسین می‌کند. من ذوق می‌کنم و دعای کمیلم را تندتر می‌خوانم و با خودم تصمیم می‌گیرم که همیشه دعای کمیلم را با دقت و جدیت دنبال کنم. تحسین آقا‌بزرگ یک چیزی را ته قلبم تکان داده.
بار دیگر، من نشسته‌ام جلوی در حیاط. روی تخت. تازه شب شده و کسی خانه نیست. نمی‌دانم چرا آن موقع کسی خانه نبود و چرا من آن جا نشسته بودم. من بغض می‌کنم و می‌خواهم گریه کنم که آقا‌بزرگ می‌آید. کنارم روی تخت می‌نشیند و می‌گوید چرا گریه می‌کنی؟ می‌گویم چون تنها هستم. می‌گوید تو که تنها نیستی! من کنارت هستم! نترس! بعد من دیگر نمی‌ترسم. آقابزرگ توی آن خاطره، برایم مردی دور و دست نیافتنی است. آشنای من نیست. آشنای نوه‌هایی است که همیشه کنارش هستند و هر روز می‌بیندشان. من آن نوه‌ای‌ام که سالی چندبار می‌آید. ولی آقابزرگ دور، آقابزرگ نوه‌های هر روزه، نشسته کنارم و به من اطمینان قلب می‌دهد. دوست دارم به او تکیه کنم و نترسم. دوست دارم باور کنم که من هم نوه‌اش هستم و می‌توانم روی او حساب کنم. می‌توانم وقتی کسی نیست، خیالم راحت باشد که او هست. به آقابزرگ اعتماد می‌کنم و گریه نمی‌کنم. توی حیاطی که تازه شب شده، کنار آقا بزرگ می‌نشینم تا بقیه بیایند.
این‌ها تنها خاطرات خصوصی دونفره ی من و آقابزرگ بودند. البته شاید بشود وقت‌هایی که وضو گرفتنش را تماشا می‌کردم هم به آن‌ها اضافه کرد. وقتی که تازه نماز خواندن را یاد گرفته بودم و ته راهروی دستشویی، آقابزرگ را موقع وضو گرفتن نگاه می‌کردم و نمی‌فهمیدم که چرا مسح پایش را آن شکلی می‌کشد.
امروز، تصمیم گرفتم آخرین موقعیتم را برای داشتن یک خاطره خصوصی دو نفره با او از دست ندهم. آخرین خاطره‌ام از او. دویدم و گفتم که می‌خواهم با او سوار شوم. آخوند گفت که می‌توانی کنارش بنشینی، ولی تنهایی نه. یک نفر دیگر هم باید باشد. کسی نیامد. گفتم نمی‌ترسم. گفت باید کسی باشد. ولی کسی نبود. در را بستند. داشتم از دستش می‌دادم. داشت می‌رفت و من جا می‌ماندم. زنی گفت من می‌توانم با تو بیایم. گفتم کسی هست! آخوند در را باز کرد. من و زن سوار شدیم. من کنارش نشستم. دستم را به تابوتش گرفتم و تا خانه رفتیم. زن هم بود، ولی کاری به خلوت دو نفره‌ی ما نداشت. من بودم و او، در کنارش احساس امنیت می‌کردم. درست مثل همان موقعی که شب بود و توی حیاط کنار من نشسته بود تا از تنهایی‌ام نترسم. شب بود و من و او پشت آمبولانس به سمت خانه می‌رفتیم. او توی تابوتش آرام خوابیده بود و من لبه تابوت را گرفته بودم و قرآن می‌خواندم. صمیمانه‌ترین لحظه‌های یک نوه و پدربزرگ. دلم می‌خواست راه خانه هیچ وقت تمام نشود و ما همیشه با هم پشت آمبولانس بمانیم و من قرآن بخوانم. ولی رسیدیم به خانه و در را باز کردند و زن پیاده شد و رفت. حتی نماند که اسمش را بپرسم. زن مهربانی که آن آخرین خاطره خاص دو نفره را به من هدیه داده بود. از آقا‌بزرگ خداحافظی کردم و پیاده شدم.
و برای همیشه او را از دست دادم.
خداحافظ ای رفیق صمیمی و قدیمی.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (2)

2 پاسخدر “رفیق صمیمی و قدیمی“

  1. طرحواژه می‌گوید :

    رحمت خدا بر او باد

  2. هدی می‌گوید :

    شاید از دست ندادن موقعیتای خوب، راحتتر به ذهن نویسنده ها میاد تا آدمای دگ!
    الان ک فکرشو میکنم، منم میتونستم همچین موقعیتی داشته باشم، ولی از دستش دادم…
    چون اصلا به ذهنم نرسید همچین کاری!

    روح بزرگشون شاد
    تسلیت عزیز دل

گذاشتن یک پاسخ