اولین تماس تلفنی از بهشت
دی ۱۳ام, ۱۳۹۵
من و ریحانه، همیشه آرزو داشتیم بتوانیم از بالای در دستشویی بپریم. ولی ما نهایتا میتوانستیم از پلهی ششم بپریم. پله ها بلند بودند. با موکتهای قهوهای. با حسرت به نوههای بزرگ نگاه میکردیم که از بالای در دستشویی میپریدند و آرزو میکردیم زودتر بزرگ شویم تا بتوانیم مثل آنها از آن ارتفاع بپریم. ما بزرگ شدیم، ولی هیچ وقت از آن بالا نپریدیم.
من و ریحانه، همیشه آیفون را برمیداشتیم و تویش آواز میخواندیم. همهی آنهایی که از توی کوچه رد میشدند و همه آنهایی که پشت در بودند که بیایند تو، صدایمان را میشنیدند و به دیوانگیمان میخندیدند.
من و ریحانه، همیشه ریشههای قالی آویزان جلوی آن طاقچه مخفی را میبافتیم. سه دستهای، چهار دستهای، پنج دستهای. همیشه توی باغچه لوبیا میکاشتیم ولی هیچ وقت سبز نمیشدند چون آقا بزرگ هر روز همهی باغچه ی بیل میزد. همیشه گلها را پر پر میکردیم و از گچ دیوار میکندیم که لیلی بازی کنیم.
من و ریحانه این شانس را داشتیم که بتوانیم از پنجره توی حیاط بپریم. این شانس را داشتیم که حوض را آب کنیم و توی آن بازی کنیم. این شانس را داشتیم که ساعتها و ساعتها زیر آفتاب داغ توی حیاط بازی کنیم. این شانس را داشتیم که شبها توی حیاط، این طرف پرده بخوابیم و آسمان بالای سرمان پر از ستاره باشد. آخرین بار کی بود؟ سال ۸۴. شب انتخابات. همان شبی که هیچ مردی که توی خانه نبود و آسمان قرمز بود و تا صبح از ترس مردیم و زیر لحافهای کلفت خودمان را پنهان کردیم و صبح با صدای مامان بزرگ بیدار شدیم که آمد توی حیاط و داد زد که احمدی نژاد رای آورده و ما بلند شدیم و توی رختخوابهایمان جیغ کشیدیم و شادی کردیم.
من و ریحانه شانس این را داشتیم که هرچه قدر دلمان میخواهد خاک بازی کنیم. شانس این را داشتیم که با چوبهای درخت انجیری که قطع شد برای خودمان تیر و کمان بسازیم. شانس این را داشتیم که توی انبار، توی رختکن حمام، زیر تخت آقابزرگ، توی پستو و توی هزارتا سوراخ دیگر قایم بشویم. شانس این را داشتیم که دم غروب توی کوچههای خاکی پیاده برویم مسجد.
من و ریحانه شانس این را داشتیم که برویم بالای رختخوابها و یواشکی از شیشه بالای در مهمانهای آقابزرگ را تماشا کنیم. شانس این را داشتیم که شاهد عاشقانهترین صحنههای روزگار باشیم. نه توی فیلمها، نه سریالها، نه عکسهای اینستاگرامی و نه پستهای فیسبوکی و توئیتری. بلکه توی خانهی آقابزرگ. وقتی آقابزرگ و مامانبزرگ دوتایی عمامه میبستند…
من و ریحانه، شانس این را داشتیم که نوههای آقابزرگ باشیم. برویم توی اتاقش و دستش را توی دستمان بگیریم و ببوسیم. من و ریحانه، شانس این را داشتیم که ساعتها توی آشپزخانه بنشینیم و داستانهای مامانهایمان را از آقابزرگ گوش بدهیم. شانس این را داشتیم که خاطرات کودکیمان را توی خانهای بسازیم که درش همیشه باز بود. شانس این که شبها توی اتاقی بازی و شیطنت کنیم که روزها محل رفت و آمد آدمهای مختلف بود. آدمهایی که همه مشکلاتشان را برمیداشتند و میآمدند پیش آقابزرگ. شانس این را داشتیم که هرجای شهر که سوار تاکسی شدیم، بگوییم برو خانهی آشیخ عباس و راننده ما را مستقیم ببرد در خانهی کاهگلیاش. شانس این را داشتیم که از عطر شببوهایی که آقابزرگ توی باغچه میکاشت مست مست بشویم. شانس این را داشتیم که او را داشته باشیم.
من و ریحانه، شانس این را نداشتیم که کمی، فقط کمی زودتر به دنیا بیاییم تا بتوانیم روزهایی که خوب بود، آن قدری بزرگ باشیم که دنبالش توی کوچههای خاکی بدویم و حتی شانس این را نداشتیم که مثل نتیجههای دو سه ساله، سالهای آخر، وقتی توی خانه قدم میزد، لای دست و پایش راه برویم.
من و ریحانه دیر به دنیا آمدیم و شانس ما از او، روزهایی بود که کم کم اسممان را فراموش کرد و هرگز نتوانستیم موفقیت هایمان را با افتخار برایش تعریف کنیم و او ما را تحسین کند و از تحسینش قند توی دلمان آب بشود.
من و ریحانه، آن قدر بدشانس بودیم که وقتی داشتیم با خوشحالی کولههای سفرمان را میبستیم، آخرین لحظات بودن کنار او را از دست دادیم. فکر میکردیم همیشه هست و همیشه توی اتاقش مینشیند و میتوانیم برویم دستش را ببوسیم. ولی ما مجبور بودیم توی فرودگاه بدویم تا بتوانیم به او برسیم. وقتی که دیگر نبود.
من و ریحانه، شانس این را داشتیم که ذره ای، هرچند کم، آقابزرگ را داشته باشیم. و این را فقط کسی میتواند بفهمد که بداند داشتن آقابزرگ یعنی چه.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)
بهمن ۱۴ام, ۱۳۹۵ در ۷:۴۸ ق.ظ
کسی که بفهمد داشتن آقابزرگ یعنی چه…
خیلی خوب بود. و غمگین…