نامه

بهمن ۱۱ام, ۱۳۹۷

پیری عزیزم
اگر از احوال ما جویا باشی، باید بگویم این جا همه چیز خوب است. صبح‌ها بچه‌ها به مدرسه می‌روند و شوهرم به جلساتش. کارهای من برقرار و رو به روال است. هر روز چند صفحه‌ای می‌نویسم. دارم روی یک فیلم‌نامه چینی کار می‌کنم. گفته بودم؟ این روزها نوشته‌هایم را چینی‌ها می‌خرند. فیلم‌هایشان را زیاد دیده‌ام و ذائقه‌شان را خوب می‌دانم. خوب شد تو نبودی. اگر قرار بود با هم فیلم‌های چینی را تماشا کنیم، صد سال طول می‌کشید! یادت می‌آید وقت‌هایی که می‌آمدی خانه‌مان سریال تماشا کنیم؟ تا آخر شب می‌ماندی ولی یک قسمت را هم تمام نمی‌کردیم. حرف‌های تو همیشه طولانی و بی‌پایان بودند! این روزها در تنهایی‌ام فیلم می‌بینم. دیگر مثل قدیم‌ها معتاد سریال نیستم. می‌توانم تحمل کنم که تمام قسمت‌های یک سریال را در یک روز تماشا نکنم. وای که چه قدر از تمارین دانشگاه را به خاطر اعتیادم به تماشای سریال از دست دادم. شاید اگر سریال‌های آن روزها نبودند، من هم یک مهندس کامپیوتر می‌شدم! حتی خود تو. شاید با هم شرکت کوچکمان را تاسیس می‌کردیم و من هر روز به حرف‌های بی پایان تو گوش می‌دادم. اما این فقط یک خیال خوش است. هر دویمان همیشه می‌دانستیم که به دنیای مهندسی تعلقی نداریم. فقط داشتیم سال‌های جوانی‌مان را توی آن دانشگاه‌های لعنتی تلف می‌کردیم. یادت می‌آید چه قدر با تو حرف زدم و چه قدر برایت دلیل آوردم که فکر ادامه دادن دانشگاه را از سرت بیرون کنی؟ ولی هیچ وقت به حرف من گوش ندادی. اما خدا را شکر آن درس‌های جامعه شناسی برایت آسان‌تر از آن بود که بخواهی برایشان وقتی بگذاری. آن قدر زمان خالی داشتی که با هم باشگاه برویم. تو می‌خواستی لاغر بشوی و من می‌خواستم لاغر بمانم. پشت میز نشستن داشت چاقم می‌کرد. خیالت راحت باشد، هنوز هم به لاغری ۱۸ سالگی‌ام هستم. بعد از بچه اول و دوم و سومم خودت بودی که دستم را گرفتی و بردی باشگاه و نگذاشتی چاق بشوم. بعد از بچه چهارمم تو نبودی، اما به رسممان وفادار ماندم. هر روز سوار اتوبوس شماره ۲۸۳ می‌شدم و دو ایستگاه بالاتر جلوی آن باشگاه ارزان قیمت متعلق به شهرداری پیاده می‌شدم. همیشه خوشحال بودم که ایستگاه سوم سر کوچه شما هست و ایستگاه پنجم سر کوچه ما و ایستگاه هفتم جلوی باشگاه. همیشه می‌توانستم مطمئن باشم اگر ساعت ۹ ایستگاه باشم، تو توی اولین اتوبوسی که بیاید خواهی بود. این روزها توی باشگاه یک زن عرب می‌آید که هیچ کس بلد نیست با او حرف بزند. جای تو خالی است که با او عربی عامیانه حرف بزنی و او ذوق کند. مثل همه زن‌های عربی که توی سفرهایمان با آن‌ها حرف می‌زدی و از عربی بلد بودنت ذوق می‌کردند. همان طور که چینی حرف می‌زدی، فرانسوی، ایتالیایی و همه زبان‌های دیگری که نصفه و نیمه بلد بودی. تلاشت برای چینی یاد دادن به من، چیزی شبیه همان تلاشمان برای با هم سریال تماشا کردن بود. ولی اوقات خوبی بود. حالا الان در نبودنت به اندازه یک عمر وقت دارم که در سکوت و تنهایی چینی بخوانم و فیلم چینی تماشا کنم و برای چینی‌ها فیلم‌نامه بنویسم. برایت چیزی راجع به سریال جدیدم گفتم؟ این روزها از تلوزیون پخش می‌شود. کارگردان آنقدر داستان من را جذاب ساخته که حتی خودم هم برای دیدن قسمت بعدی هیجان دارم. باورت می‌شود؟ اگر تو بودی می‌خواستی هر شب تماس بگیری و به تک تک دیالوگ‌هایی که نوشته بودم ایراد بگیری. شاید همان بهتر که نیستی تا بتوانم در تنهایی از موفقیتم لذت ببرم. هرچند می‌دانی هیچ وقت تنها نیستم. دورم شلوغ و پر از سر و صداست. یک شوهر، ۴ بچه، بیشتر از ۳۰ دوست صمیمی، ۲۰۰ دوست معمولی، تعداد زیادی فامیل بی‌خاصیت، تعداد کمی فامیل خوب، همسایه‌های پرحاشیه، کارگردان‌ها و تهیه‌کننده‌ها و بازیگرها و نویسنده‌ها. همه هستند ولی یک جای خالی هست که نمی‌توانم آن را پر کنم. ۳۳سال پشتم به رفیقی گرم بود که همیشه بی‌نهایت حرف برای زدن داشت. همیشه زبانی بود که در حال یاد گرفتنش باشد. همیشه دلش می‌خواست با هم سریال تماشا کنیم. حالا نیست. هنوز منتظرم راس ساعت ۹ توی اتوبوس شماره ۲۸۳ او را ببینم. هنوز منتظرم نصفه شب‌ها پیامی از طرفش دریافت کنم. می‌دانی پیری، اگر از احوال ما جویا باشی، باید بگویم بدون تو هیچ چیز خوب نیست. بی‌نهایت حرف دارم که باید برایت بگویم. طولانی و بی‌پایان.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (2)

2 پاسخدر “نامه“

  1. هدا می‌گوید :

    دلم برای این جور پست هات تنگ شده بود…

  2. هدی می‌گوید :

    این خیال نویسی های نیم خیال نیم واقعیت…
    ۴ تا بجه؟ حرفشم نزن!

گذاشتن یک پاسخ