حاج اسحاق
خرداد ۱۷ام, ۱۳۹۸
من توی همایش هوش مصنوعی بودم که زنگ زدی سارا. از سالن آمدم بیرون و با خودم فکر کردم که باید چه کار کنم. چند دقیقهای توی لابی هتل قدم زدم و به تو فکر کردم، به خبرت، به همایش، به جایی که بودم. تو جای من نبودی که بدانی گاهی یک تصمیم چه قدر میتواند برای آدم سخت بشود. توی زندگی من هیچ دوراهیای وجود نداشت. همیشه یک مسیر صاف و شفاف را طی کرده بودم. بدون لحظهای شک، بدون تردید، بدون سردرگمی. اما این بار مجبور شدم چند دقیقهای قدم بزنم تا بتوانم بفهمم چه کاری درست است. توی گوشیام برنامه پروازهای خارجی را چک کردم. بعد، سوار آسانسور شدم، به اتاقم در طبقه یازدهم هتل رفتم، چمدان کوچک سفریام را برداشتم و از هتل آمدم بیرون. توی چمدانم چیزهایی داشتم که دیگر نیازی به آنها نبود، مثل کراوات و مایو. چیزهایی هم لازم بود که نداشتم، مثل یک لباس مشکی. تا حالا هیچ صاحب عزایی را دیدهای که پیراهن آبی تنش باشد؟ شاید چون هیچ کدامشان وسط یک همایش عزادار نشدهاند. و شاید چون هیچ کس توی مهمترین اتفاق زندگیاش لباس مشکی نمیپوشد. تصمیمگیری خیلی سخت بود سارا، و من تمام راه هتل تا فرودگاه توی تاکسی به این فکر کردم که آیا زمانی میرسد که هوش مصنوعی بتواند برای چنین موقعیتی تصمیمی بگیرد؟ چند سال لازم است تا بتوان الگوریتمی برای امروز من نوشت؟ ۵ سال، ۱۰ سال، ۲۰ سال..؟
توی هواپیما، لپتاپم را درآوردم و از توی پوشه عکس، حاج اسحاق را تماشا کردم. آخرین عکس دوتاییمان توی فرودگاه بود. حاج اسحاق دستش را دور گردنم انداخته بود و من لای بازویش مثل یک بچه کوچک بودم. کوله پشتیام یک وری روی دوشش بود و به جای اینکه چشمش به دوربین باشد، به صورت من نگاه میکرد. تا آخرین لحظه که از آخرین گیت رد بشوم کوله پشتیام را با خودش آورد. آن موقع چه میدانستم این آخرین باری است که حاج اسحاق را میبینم؟ مهماندار آمد بالای سرم و پرسید که میتواند کمکی بکند؟ حتما تا به حال کسی روی صندلی ردیف اول هواپیمایشان این شکلی گریه نکرده است. عکس حاج اسحاق را نشانش دادم و گفتم این پدرم است که امروز مرده. مهماندار با افسوس سری تکان داد وگفت که متاسف است. میخواستم بپرسم که چرا متاسفی؟ مگر تو حاج اسحاق را کشتهای؟ حاج اسحاق ما با آن هیکل درشتش و دستهای بزرگش، خودش خسته شد و مرد. ۹۰ سال عمر درازی است. پس چرا من هیچ وقت توقع مردن حاج اسحاق را نداشتم؟ چرا فکر میکردم همیشه هست و هر وقت برگردم توی فرودگاه با یک خنده بزرگ میبینمش و همیشه بدن نحیف و لاغرم را لای بازوی قویاش آن قدر فشار خواهد داد که دادم بلند شود؟ به نظرت میتوانیم الگوریتمی بسازیم که به ما بگوید چند روز یا چند ساعت از عمر عزیزانمان مانده تا فکر نکنیم که آنها همیشه با یک لبخند توی فرودگاه به استقبال ما میآیند؟ آن روزی که به حاج اسحاق گفتم میخواهم بروم، لبخندش به بزرگی همان روزی بود که برای اولین بار دیدمش. هیچ وقت نگفت نرو یا چرا میخواهی بروی. هر چند من خوب میدانستم و خودت هم میدانستی که زینب و علی و صادق هم بارها حرف رفتن زده بودند و حاج اسحاق هربار با همان قاطعیتاش با یک نه بزرگ همه حرفها و بحثها را تمام کرده بود. ولی جلوی من خبری از نه نبود. خودش همراهم آمد و توی صف سفارتخانه ایستاد، با من برای مصاحبه تا ترکیه آمد و تمام طول پرواز بدون اینکه بفهمد چه میگویم، به حرفهایم با دقت گوش کرد و سر تکان داد. حاج اسحاق کی میتوانست بفهمد هوش مصنوعی یعنی چه؟ من با هیجان از آخرین دستاوردها و جدیدترین مقالهها حرف میزدم و میگفتم که روزی نفر اول این رشته خواهم شد. اصلا هیچ وقت فهمید که من چه قدر موفق شدم سارا؟ وقتی پای تلفن با خوشحالی از موفقیتهایم برایش تعریف میکردم، متوجه منظورم میشد؟
وارد هواپیما که شدم مهماندار راهنماییام کرد ردیف اول بنشینم. همان ردیفی که همیشه برای معلولها و پیرها خالی نگهش میدارند. میدانی، حتی اگر توی دانشگاه و همایش بهترین و موفقترین باشی، برای یک مهماندار فقط یک معلول ساده هستی. بقیه به تو به چشم یک شاگرد اول نگاه نمیکنند، بهترین پژوهشگر دانشکده، کسی که مقالههایش بیشترین ارجاع را خورده. تو همان معلول ساده و کوچک اندامی هستی که پایت میلنگد پس میتوانی روی صندلیهای ردیف اول بنشینی و وقتی با نگاه کردن به عکس پدر مردهات اشک میریزی، مهماندار با تو همدردی خواهد کرد. سارا من ساعتها روی آن صندلی نشستم و به این فکر کردم که به شما خواهم رسید؟ آیا میتوانم قبل از اینکه حاج اسحاق را دفن کنید برای آخرین بار دستان بزرگش را توی دستم بگیرم؟ اگر موفق نمیشدم، آیا ارزشش را داشت که همایش را رها کنم یا بهتر بود بمانم و به عنوان سخنران بعدی روی سن بروم؟ میدانی موضوع صحبت من چه بود؟ میخواستم با محاسباتم به بقیه نشان بدهم که حداکثر تا چند سال بعد هوش مصنوعی جای آدمها را خواهد گرفت. آن موقع کدام شغلها برای همیشه از بین میروند و کامپیوترها به سادگی جایگزین آدمها خواهند شد. اما به جای سخنرانی توی هواپیما نشسته بودم و به کیلومترها فاصله فکر میکردم. به تصمیم سختی که بین ماندن و آمدن گرفته بودم. به تمام مسیر زندگیام که صاف و شفاف بود و بدون تردید. به عکسهای حاج اسحاق توی لپتاپم. اولین لپتاپم را یادت هست سارا؟ زینب و علی و صادق با آن کامپیوتر قدیمی که گوشه مهمانخانه بود اشتراکی کار میکردند ولی حاج اسحاق برای من یک لپ تاپ خرید. از آنهایی که درش با یک دکمه باز میشد و چهار پنج کیلو وزنشان بود. حاج اسحاق ناز من و تو را زیاد کشید. تو بیشتر از همه دخترهای فامیل و همسایه عروسک داشتی. باربی داشتن برای زینب ممنوع بود ولی تو یک کمد باربی خارجی داشتی که دوستهای حاج اسحاق برایت میآوردند. از آنهایی که پایشان خم میشد و لباسهای دکلته داشتند. حاج اسحاق به زینب و علی و صادق گفته بود که نباید به من و تو حسودی کنند و آن ها هم هر چه قدر لجشان در میآمد و چشم و ابرو نازک میکردند، حرفی نمیزدند. هنوز هم چهرهشان را وقتی برای اولین بار ما را دیدند فراموش نمیکنم. نگاهشان پر از سوال و تعجب و ترحم بود. کمکم با هم خواهر و برادر شدیم. حاج اسحاق پدرمان شد. روزی که توی فرودگاه برای اولین بار میرفتم، بیشتر از تو پشت سرم گریه کردند. من هیچ وقت گریه تو را ندیدم سارا. حتی توی آن کوره آجرپزی. من گاهی خسته میشدم و بلند بلند گریه میکردم. ولی تو همیشه ساکت و قوی بودی. حتما الان هم ساکت یک گوشه نشستهای، یا در سکوت از مهمانها پذیرایی میکنی، یا جای زینب و علی و صادق دم در ایستادهای و صاحب عزایی میکنی. چرا اینقدر قوی بودی سارا؟ شاید چون مجبور بودی از من محافظت کنی. شاید چون باید جای من هم کار میکردی. من علیل و نحیف بودم. تو درشت و سالم بودی. توی آن کوره آجرپزی جای من هم کار میکردی تا به من هم غذا بدهند. وقتی برای بازی کردن با آن عروسک درب و داغانت که از توی آشغالها پیدا کرده بودی نداشتی. باید آجرهای خشک شده را سریع جابهجا میکردی. من گاهی کمکت میکردم و خیلی زود پایم درد میگرفت و گریه میکردم. ولی تو هیچ وقت گریه نکردی. فقط کار میکردی. تا اینکه حاج اسحاق آمد. با آن دستهای بزرگش محکم دستمان را گرفت و ما را با خودش برد. آخرین باری که توی فرودگاه دستانم را فشار داد، به اندازه همان روز قوی بودند. روزهای قبل از مردنش چه طور بود؟ ضعیف شده بود یا همچنان قوی بود؟
می دانی سارا، وقتی با آن پیراهن آبیام وارد همایش شدم، قرار بود به عنوان سخنران سوم، آخرین نتیجههایم را ارائه کنم. استادم گفته بود این مهمترین اتفاق زندگیات خواهد بود، نتیجههای تو همه ما را یک قدم جلو میبرد، بعد از این همایش سیل تماسها و درخواستهای کاری به سراغت خواهد آمد. تمام سالهای اخیر برای این روز لحظه شماری کرده بودم و فقط یک ساعت مانده بود نوبت من بشود که تو زنگ زدی. به نظرت زمانی میرسد که هوش مصنوعی بتواند برای چنین موقعیتی تصمیمی بگیرد؟ چند سال لازم است؟ ۵ سال، ۱۰ سال، ۲۰ سال..؟ پیراهن آبی به تن، به سمت شما میآیم در حالی که نه پژوهشگر برتر هستم و نه یک دانشمند هوش مصنوعی. یک پسر معلول یتیمم. یک پدر از دست داده. کسی که حتی فرصت نکرده برای خودش یک پیراهن مشکی جور کند. کسی که نمیتواند جلوی گریه خودش را بگیرد و توی هواپیما بلند بلند گریه میکند. هیچ روباتی میتواند بفهمد دیر رسیدن، نرسیدن یعنی چه؟ چه قدر طول میکشد تا بتوانیم الگوریتمی بسازیم که بتواند من را شبیهسازی کند که توی خاکها لنگ لنگان به سمت شما میدوم تا بتوانم قبل از اینکه حاج اسحاق را دفن کنید، برای آخرین بار دستان بزرگش را توی دستانم بگیرم؟
می دانی سارا، شاید هم تصمیمم اشتباه بود. شاید بعد از تماس تو، باید برمیگشتم توی همایش و سخنرانی میکردم. باید میرفتم روی سن و با محاسباتم نشان میدادم که حداکثر تا چند سال بعد هوش مصنوعی جای آدمها را خواهد گرفت. بعد که همه برایم دست میزدند، وقتی همه هیجانزده و متعجب بودند، لحظهای جمعیت را به سکوت دعوت میکردم و میگفتم اما به نظر من، به عنوان یک دانشمند هوش مصنوعی، بهتر است بدانید که هوش مصنوعی شاید بتواند جای آدمهایی مثل ما دانشمندها و پژوهشگرها را بگیرد، شاید بتواند بهتر از ما پژوهش کند و سریعتر از ما علم تولید کند، اما من آدمهایی را میشناسم که هیچ وقت نمیتوان الگوریتمی برای آنها نوشت. آدمهایی که هیچ روباتی نمیتواند جایشان را بگیرد. آدمهایی مثل حاج اسحاق ما. و عکسش را روی پرده بزرگ سالن همایش به همه نشان بدهم، با آن هیکل تنومند و دستهای بزرگ، و بگویم این حاج اسحاق ما بود، پدرم بود که امروز مرد. کسی که هیچ چیز و هیچ کس نمیتواند جایش را بگیرد.
.
.
پینوشت:
حاج اسحاق اسم شخصیتی بود که برای یک داستان دیگر ساخته بودم. کسی که نه یک خَیِر، بلکه یک زندانی سابقهدار بود. دلیل اسحاق شدنش هم خودش داستانی داشت. خیلی دلم میخواست آن داستان را بنویسم ولی هیچ وقت فرصتش نشد. قسمت بود که از اسمش توی این داستان که مربوط به کلاس فیلمنامه نویسی بود استفاده کنم. ولی شاید زمانی داستان واقعی حاج اسحاقم را هم نوشتم…
ارسال شده در دستهبندی نشده | نظرات (1)
آذر ۲۹ام, ۱۳۹۸ در ۳:۳۷ ب.ظ
بعد از چند ماه دوباره خواندن حاج اسحاقت اشکم را در آورد…