دور صد و یکم
تیر ۲۲ام, ۱۳۹۹
خانم تبریزی، استاد تربیت بدنی، تنها معلم ورزشی که حس میکردم شاید بتواند مرا درک کند و نهایتا هم درک نکرد، وقتی مثل اسب مسابقه ۱۰۰ بار دور زمین ورزشگاه دویده بودیم و میخواستیم از خستگی و تشنگی جان بدهیم، به ما میگفت همین زمان است که اگر دویدن را ادامه بدهید بدنتان یک مرحله پیشرفت میکند. میگفت اگر این لحظه بیخیال بشوید بدنتان همیشه همین قدرت فعلی را خواهد داشت و هیچ وقت قویتر نمیشوید. وقتی دیگر نفستان بالا نمیآید همان لحظهای است که حتما باید به دویدن ادامه بدهید.
شنبه، یک صبح ابری نفرین شده و کرونایی بود. ترجیح میدادم توی تختم جان بدهم ولی به جلسه ۸ صبحم نروم. وقتی سوار اسنپ میشدم زمین و زمان را نفرین کردم و دلم میخواست همان جا با یک تماس از تمام مسئولیتهایم شانه خالی کنم و به بدبختیهای مزخرف و تمام نشدنی پایان بدهم. اما نشستم توی آن اسنپ ویروسی و زیر ماسک چندلایه خفه شدم و خودم را به آن مدرسه لعنتی رساندم و حرفهای مزخرف را شنیدم و بیرون آمدم.
شب سر میز شام مثل یک فیلسوف دیوانه درحالی که عدس پلو میخوردم نطق میکردم و گفتم امروز همان موقعی بود که بعد از ۱۰۰ دور دویدن دیگر نفسم بالا نمیآمد. ولی به جای متوقف شدن باز هم دویدم. این یعنی قوی شدم. یعنی ورود به مرحله بعد.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)