شهریور ۷ام, ۱۳۹۹
من یکی از نوههای آخری بودم. قبل از من یک لشکر بچه و نوه داشتی و بعد از من چند میلیون نتیجه. من یکی بودم آن وسطها. نه آن قدر بزرگ بودم که جزو اولیها محسوب بشوم و جزو ارشدها، نه آنقدر کوچک که کوچکیام به چشم بیاید. یک نوه بینهایت معمولی و دور. آن قدر دور که فرصتی برای فکر کردن به او نداشته باشی. توی آن شلوغی، چه جایی بود برای من؟ من که نه زیاد دیده میشدم، نه بلد بودم مهمانیای را بچرخانم، نه دستت را میگرفتم و تو را جایی میبردم. من حتی عکسهای خیلی کمی با تو دارم. میتوانم دلم را خوش کنم به روز تولدم و اینکه کیلومترها راه آمدی برای تولد من. شاید این تنها خاطره خاص و خصوصی من باشد. سهم من از این خاطره هم فقط چند عکس است. من کجای زندگی تو بودم؟ نوهای معمولی بین آن همه بچه و نوه و نتیجه را اصلا هیچ وقت به یاد میآوردی؟
از دست تو عصبانی هستم.
تو یک میلیون بچه و نوه و نتیجه داشتی. ولی من فقط یک مامان مکه ای داشتم. و قطعا نوه ای مثل من هیچ جای خاصی در هیچ جایی از زندگی تو نداشته. اما تو یکی از خاصترین نقاط قلب من را داشتی. یک عشق یک طرفه، میفهمی؟ دوست ندارم خودم را گول بزنم. سهم من از تو چه بود؟ هیچ. هیچ. هیچ.
هیچ گاه بوده که تو با من تماس بگیری؟ حتی من را توی هیچ کدام از تماسهایم به یاد نمیآوردی. در هیچ کدام از لحظات خوب زندگیام کنارم نبودی. من همیشه حسرت یک هدیه اختصاصی از سمت تو داشتم. حتی یک چیز بی نهایت کوچک، اما چیزی که فقط برای من باشد. نه مثل عیدی های نوروز که توی صف از تو میگرفتیم.
چه کسی توی دل من بود تا بداند نوه تو بودن چه قدر سخت بود برایم؟ آخرین بار قبل از رفتن آمدم و روی صندلی جلویت نشستم و مدتی نگاهت کردم. من حتی به همین سهم کوچک از تو راضی بودم. به این که فرصت این را داشته باشم که سالی چند بار نگاهت کنم و تو اسمم را هم به یاد نیاوری. چه میدانستم همین را هم به زودی از دست میدهم؟
از دست تو عصبانی هستم. شاید تو یک میلیون نوه و نتیجه داشتی، اما من فقط یک مامان مکه ای داشتم. شاید من برای تو بی نهایت معمولی بودم، اما تو هیچ وقت برای من معمولی نبودی. شاید تو هیچ وقت به من فکر نمیکردی، اما من همیشه به این فکر میکردم که کی میتوانم یک بلیط بگیرم و بیایم پیشت.
از دست تو عصبانی هستم. هر روز که از مرگت میگذرد عصبانی تر میشوم. به اندازه تمام تماسهایی که با تو نگرفتم، تمام بارهایی که تو را محکم توی بغلم فشار ندادم، تمام روزهایی که از تو دور بودم عصبانی هستم. تو یک مادربزرگ بی مسئولیت بودی. اگر نمیتوانستی تک تک نوههایت را به یاد بیاوری و به آنها فکر کنی، نباید مادربزرگ این همه آدم میشدی.
دوست داشتم بعد از مرگت برایم نامه ای داشته باشی. یک پیام. چیزی که دلم را خوش کنم که به من فکر کردهای. اما تو از من دور بودی. به اندازه میلیون ها سال نوری. من ولی به یادت بودم. همیشه. حتی اگر هیچ کس نداند.
مامان مکهای،
متاسفم که از تو دور بودم. متاسفم که یک نوه معمولی بودم. متاسفم که نمیتوانم عصبانیتم را فراموش کنم. توی رابطه ما، هیچ چیزی دست من نبود. اگر دست من بود، میشدم یک تک نوه، توی خانهای کنار تو، که هر عصر به دیدنت میآید و با هم توی فنجانهای چینی چای مینوشید و میخندید. نوهای که هر گاه خستهای ناخودآگاه اسمش را صدا میزنی. نوهای که میشناسی اش.
مامان مکهای، حالا که مردهای من را خوب میشناسی؟
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)
شهریور ۲۸ام, ۱۳۹۹ در ۸:۲۹ ب.ظ
دلم گرفت