آقابزرگ

آبان ۲۴ام, ۱۳۹۹

۴سال پیش، این روزها، حدود ۸ شب، رفتی. داشتم کیسه خوابم را به کوله‌ام وصل می‌کردم که رفتی. قرار بود صبح زود راهی اربعین شویم. یک هفته بعد که برگشتیم خانه، کوله ها هنوز آن وسط بود. تو رفتی و ما شلوغ‌ترین روزهای زندگی‌مان را دور هم گذراندیم. ریحانه چند وقت پیش می‌گفت آن موقعی که تو مرده بودی، من یا داشتم قرآن می‌خواندم یا می‌رفتم یک گوشه می‌خوابیدم. یادم نمی‌آید چون منگ بودم. آن حجم از شلوغی مغزم را قفل کرده بود. خانه از مهمان پر و خالی می‌شد. مسجد پر و خالی می‌شد. تشییع شلوغ بود. ناهار را توی راهرو خانه توی دو وجب جا می‌خوردیم. اربعین کنسل شده بود و گیج بودم. ما‌ه‌ها ورزش کرده بودم و برنامه‌ریزی کرده بودم و حالا آن جا نبودم. تو، مرده بودی و من را گیج و عصبانی کرده بودی. مغز ساختاریافته و الگوریتمی من قدرت پردازش شرایط را نداشت. ۴سال از مردنت گذشت. ۴ سال از آن روزهایی که داشتم دیوانه می‌شدم گذشت. آن موقع اصلا تصور نمی‌کردم یک روزی مثل امروز از راه برسد. که اربعین برای همه کنسل شود. که مثلا برای مامان مکه‌ای نتوانیم حتی یک مراسم کوچک بگیریم. مثل آدم‌های پیر شده‌ام. عصرها بهت زده از پنجره آپارتمان کوچکم خیابان را نگاه می‌کنم و به یاد تو و مامان‌مکه‌ای و آقا گریه می‌کنم. مامان بزرگ هنوز زنده است ولی برای او هم گریه می‌کنم که پشت تلفن می‌پرسد کی می‌آیی و من هربار به دروغ می‌گویم اولین تعطیلات. این روزهایم بزرگ‌ترین تعطیلات کل زندگی است. خسته و رنجورم و به تو فکر می‌کنم که پرانرژی‌ترین آدم روی زمین بودی. مثل آقا، مثل مامان مکه‌ای، مثل همه آدم‌های مثل خودت! گیجم و سردرگمم و به تو فکر می‌کنم که همیشه جوابی، راه حلی توی آستینت داشته‌ای. احساس می‌کنم کیلومتر‌ها با تو فاصله دارم، میلیون‌ها سال نوری، بی‌نهایت. فاصله فیزیکی ما، فقط تمثیلی از فاصله واقعی بین ما بود. از این که نمی‌توانم به اندازه تو بزرگ باشم احساس درماندگی می‌کنم. یک بار توی کتاب‌فروشی، فروشنده اصرار داشت کتابی از زندگی تو به من بفروشد. رویم نشد بگویم این کتاب را خوانده‌ام. رویم نشد بگویم من اصلا نیازی به خواندنش ندارم چون نوه این آدم هستم! وانمود کردم علاقه‌ای به خواندن کتاب ندارم چون برای نوه تو بودن زیادی عقب بودم. من حداقل باید از آن جایی که تو ایستاده بودی شروع می‌کردم و خستگی ناپذیر جلو می‌رفتم، نه این که در نقطه‌ای بی‌ربط ایستاده باشم و حتی درست نفهمم دارم به کدام سمت حرکت می‌کنم.
دوست دارم بتوانم خستگی ناپذیرترین و قوی‌ترین دختر روی زمین بشوم، خیلی شبیه به تو. لطفا یک بار، فقط یک بار دیگر، با آن دست‌های چروکیده‌ات دستم را بگیر، فرصت بده چند دقیقه‌ای توی ریش‌های سفید نرمت صورتم را فرو کنم، بعدش قول می‌دهم دیگر هیچ وقت دستت را رها نکنم. من را همراه خودت تا بلندترین قله‌ها ببر، آقا بزرگ.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)

یک پاسخدر “آقابزرگ“

  1. هدا می‌گوید :

    اشکی که توی چشم حلقه میزنه با خوندنش..

گذاشتن یک پاسخ