بعد از این که دیتای گوشی‌ام را روشن کردم

دی ۱ام, ۱۳۹۹

دوست داداشم، شماره من را پیامک کرده بود به خواهرش. خواهر دوست داداشم توی قطار مشهد اردوی ورودی‌ها، کوپه‌های دانشجوهای کامپیوتر را تک‌تک گشته بود تا خواهر دوست داداشش را پیدا کند و با او دوست شود. قبل‌تر، موقع انتخاب رشته، داداشم چند شماره از دوستش گرفته بود از آدم‌هایی که خواهر دوستش می‌شناخت و با آن‌ها مشورت کرده بود. شماره‌ها توی موبایلم این‌طوری ذخیره شده بود: فلانی مشورت انتخاب رشته (دوستِ جباری). بعد از ۷ سال هنوز آن شماره‌ها توی لیست مخاطبینم هست.
خواهر دوست داداشم، من را بین کوپه‌های کامپیوتری‌ها پیدا کرد و ما شدیم دو هم‌ورودی شریف از کامپیوتر و فیزیک که داداش‌هایمان با هم دوست بودند و به نظر می‌رسید دلیل کافی برای آشنایی با هم داشته باشیم. بعدتر خواهر دوست داداشم، دوست دوستانم شد. کم کم آنقدر از آن اردوی ورودی‌ها دور شدیم که فراموش کردم آن دوستم، تا مدت‌ها خواهر دوست داداشم بود.
.
پنج شنبه صبح، صبحانه نخورده اسنپ گرفتم و رفتم پارک ملت. با دوتا از دوست‌هایم تا ظهر توی پارک ماندیم. هوا سرد بود و ماسکم خیس شده بود و مجبور شدم ماسکم را عوض کنم و شال بپیچم دور صورتم. بعد رفتیم یک فست فودی خلوت جذاب توی یک خیابان فرعی و ناهار خوردیم. بعد اسنپ گرفتم و برگشتم خانه. نماز خواندم، کمی فیلم دیدم، دوباره اسنپ گرفتم و رفتم دندانپزشکی. دکتر دندانپزشک لباسی مثل فضانوردها پوشیده بود و از همیشه مهربان‌تر بود. فهمیدم یک دندان کم دارم و این برای من که یک نویسنده ورشکسته هستم، به معنای یک شکست مالی سنگین بود. اما روحیه‌ام را از دست ندادم چون حتی چنین شکستی باعث نمی‌شد به این فکر بیفتم که دارم اشتباه زندگی می‌کنم. اسنپ گرفتم که برگردم خانه. توی اتوبان صدر برای خودم آهنگ گوش دادم و به هزار موضوع مختلف فکر کردم. چندبار تصمیم گرفتم دیتای گوشی‌ام را روشن نکنم ولی آخرش این کار را کردم. اگر این کار را نکرده بودم، ادامه داستان این طور پیش می‌رفت: «رسیدم خانه. دوش گرفتم. سریال تماشا کردم. تلفنی بلند بلند با مادرم صحبت کردم و گفتم که یک دندان کم دارم. شام آبگوشت پختم و کمی کتاب خواندم. آخر شب یک لیوان چایی نبات بردم توی ایوان و خوردم.» اما دیتای گوشی‌ام را روشن کردم و داستان طور دیگری پیش رفت. رفتم توی یک گروه کاری و دیدم یکی نوشته داداش دوستم، که دوست داداشم بود فوت کرده. فکر کردم حتما تشابه اسمی است. زنگ زدم داداشم ولی در دسترس نبود. زنگ زدم یکی از دوست‌هایم که دوست صمیمی دوستم بودم و فهمیدم هیچ تشابه اسمی‌ای در کار نیست. بعد به این فکر کردم که چرا دیتای موبایلم را روشن کردم و اگر چیزی نمی‌دانستم چه قدر زندگی روتین و ساده به راه خودش ادامه می‌داد. رسیده بودم سر کوچه‌مان که به راننده اسنپ گفتم اگر می‌توانی بپیچ برویم سمت آزادی، وقت نیست بخواهم آدرس دقیق را پیدا کنم، برو سمت آزادی تا توی راه ببینیم دقیقا باید کجا برویم و دقیقا چه خاکی به سرمان شده.
.
پنج شنبه داداش دوستم از دنیا رفت. کسی که از دنیا رفته بود، توی این سال‌ها از دوست داداشم تبدیل شده بود به داداش دوستم. پنج شنبه دوست خوبم داداش عزیزش را از دست داد. داداش من هم دوست خوبش را از دست داد. کسی که از دنیا می‌رود برای هرکس معنا و مفهومی دارد. فرزند، برادر، همسر، پدر، دوست، همکار، هم‌کلاسی، .. و برای من داداش دوستم بود، کسی که شماره‌ام را برای دوستم فرستاده بود و واسطه دوستی ما شده بود.
.
پنج‌شنبه می‌توانست یک روز روتین و معمولی باقی بماند اگر دیتای گوشی‌ام را روشن نمی‌کردم. اما آدم‌ها یک وقت‌هایی درست همان کاری را می‌کنند که یک نقطه عطف می‌شود. نقطه عطفی مثل شنیدن خبر فوت داداش دوستشان که روزهای اول فقط دوست داداششان بود. و گاهی بعد از یک نقطه عطف، زندگی هیچ وقت به روال قبلی خود برنمی‌گردد.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)

گذاشتن یک پاسخ