تندتر از عقربه‌ها حرکت کن

آذر ۲۲ام, ۱۴۰۰

وقتی این کتاب را می‌خواندم، دلم می‌خواست از خانه بزنم بیرون و تا ته خیابان بدوم.
دوست داشتم بامبو را از خواب بلند کنم و مجبورش کنم بنشیند همراهم تا ته کتاب را بخواند.
دلم می‌خواست زنگ بزنم زهراسادات و اصرار کنم که همین الآن آن را بخرد و بخواند.
نه چون روایت خیلی خوبی داشت، که نداشت!
نه چون مسیر تخصصی قهرمان آن طوری بود که قابل الگوبرداری باشد، که نبود!
نه چون کلی فرمول و الگوی موفقیت جلوی روی آدم می‌گذاشت، که نمی‌گذاشت!
فقط و فقط چون این کتاب روایت توانستن بود. روایت دست روی زانو گذاشتن و بلند شدن و دویدن بی‌وقفه! روایت گوش ندادن به همه آن‌هایی که می‌گویند نمی‌شود. روایت توجه نکردن به همه کسانی که می‌گویند راه درست متفاوت است. روایت متفاوت فکر کردن، متفاوت عمل کردن، متفاوت نتیجه گرفتن!
دوست دارم توی این روزهای مه‌آلود و مبهم، آن را بدهم دست زهراسادات، دست بامبو، دست همه آن‌هایی که تلاش می‌کنند کاری بکنند و همه دنیا جلویشان ایستاده‌اند که بگویند نمی‌شود! نمی‌توانی! این‌طوری درست نیست! بدهم دست همه‌ آن‌هایی که به جای رفتن، مانده‌اند که بسازند! همه آن‌هایی که مطمئنم روزی، می‌توانند! قطعا می‌توانند.

ارسال شده در کتاب | نظرات (0)

گذاشتن یک پاسخ