کسی که دیگر مثل روزهایش در طبقه ی بیست و نهم نیست.

مرداد ۲۴ام, ۱۳۹۰

نیامده بودم که بمانم، چون دلم توی آن کتاب فروشی کوچک_بین قفسه هایی که تا سقف می رسیدند_جا مانده بود. دلم توی خانه ی قشنگم، بین کتاب ها و مجله ها جا مانده بود. دلم میخواست زود برگردم بین آن همه قاب نقاشی. می خواستم برگردم و دوباره آب بریزم پای گلدان بامبوهایی که تا سقف آپارتمانم رسیده بودند.دوست داشتم باز هم لم بدهم روی کاناپه ی مغز پسته ای و از قاب پنجره ، ساخته شدن تدریجی برج روبرو را تماشا کنم. تصمیم داشتم باز هم برای خودم زندگی کنم. زندگی در طبقه ی بیست و نهم یک برج زیبا در یک محله ی زیبا در جایی که به جز من، همه سفید بودند.

قبل از رفتن، می خواستم زود برگردم. اما حالا که رفته ام، شاید دیگر هیچ وقت برنگردم. این جا همه چیز فرق دارد. شب ها توی اردوگاه می خوابم. روزها خودم را می رسانم به پایگاه کشوری که سال های زیادی از جوانی ام را توی آن گذرانده ام. همراه آن ها می شوم و با کامیون می رویم به اردوگاه ها. من زبان دان گروهم. چون حرف همه را خوب می فهمم. هم مردم بومی، هم آن هایی که بین بومی ها مثل مروارید هستند.

این جا هیچ چیز شبیه زندگی ام در طبقه ی بیست و نهم نیست. از صبح تا شب با مردمی سر و کله می زنم که پوست بدنشان چسبیده به استخوان هایشان. همه گشنه اند، نیمی مریض. بچه ها جلوی چشمم می میرند. هیچ کس کفش ندارد. مردم بر سر یک تکه نان هم دیگر را می کشند. محبت و لبخند و زندگی بی معنی شده. همه یک هدف دارند، زنده ماندن. شاید هم هر چه زودتر مردن و رهایی از این همه بدبختی. همه جای شهر را بوی مرگ پر کرده است.

وحشتناک است. بوی مرگ وحشتناک است. کلمه ی قحطی مو را بر تن آدم سیخ می کند. دیدن این مردم خواب را از سرت می پراند. ترس_از این که شاید این آخرین غذایی باشد که می خوری و یا آخرین باری باشد که آب سالم گیرت می آید_ هر لحظه به دنبال تک تک آدم ها است. ولی همه ی این ها فراموش می شود و به حاشیه می رود، وقتی خورشید غروب می کند و یک مشت آدم پابرهنه، با شکم های گشنه و لب های تشنه، به صف می شوند پشت یکی مثل خودشان ، تا نمازشان را سر وقت و به جماعت بخوانند. بعد بوی خدا، رنگ خدا، یاد خدا، می پیچد توی اردوگاه ها و بین دل های خسته.

نیامده بودم که بمانم، اما شاید همین نماز ها باشد که نمی گذارد برگردم. نماز هایی که هیچ شباهتی به نماز هایم در طبقه ی بیست و نهم ندارند. می خواستم برگردم به کتاب فروشی ام، به خانه ی قشنگم، بین قاب های نقاشی و گلدان بامبو. می خواستم بازهم روی کاناپه ی مغز پسته ای لم بدهم و ساخته شدن برج روبرویی را تماشا کنم، اما ماندنی شدم.

نماز های این جا ماندنی ام کرد.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

گذاشتن یک پاسخ