فاصله

مرداد ۵ام, ۱۳۹۹

من از فاصله‌ها متنفرم. برای همین خانه‌ام را نزدیک‌ترین نقطه ممکن به خانه مادرم انتخاب کردم. حتی هنوز هم فکر می‌کنم این یک خیابان فاصله زیاد است. باید نزدیک‌تر بود. باید همه دور‌ هم باشند. توی یک ساختمان. توی یک کوچه. مثل هندی‌های ساکن کنیا که هر خانواد‌ه‌شان یک خیابان داشته‌اند.
من از دوری متنفرم. هیچ وقت آن‌هایی را که در سودای موفقیت کشورشان را ترک می‌کنند درک نمی‌کنم. هیچ‌ وقت دلم نخواسته با کسانی که خودخواسته از خانواده‌شان دور می‌شوند هم‌دردی کنم.
من طرفدار نزدیکی‌ام. ازدواج با همشهری، با هم‌محله. زندگی در جایی که همه همدیگر را میشناسند. فاصله‌های حداکثر ۵ دقیقه‌ای. باید آن‌قدر نزدیک بود که برای رسیدن به هیچ کس، نیازمند صرف زمان نبود. باید فاصله خواستن تا رسیدن، فقط خود خواستن باشد.
یک شب خواب می‌دیدم که رفته‌ام کانادا. دانشگاهم تمام شده بود و شب بود و تنها بودم. زنگ زدم به مادرم و گفتم بیایید دنبالم. توی خوابم مادرم و برادرم سوار آن سمند مرحوم -که دزد آن را برد- شدند و از خانه راه افتادند به سمت کانادا. می‌دانستم باید ماه‌ها دم در دانشگاه‌ بایستم تا برسند ولی ایستاده بودم چون فکر می‌کردم حتی اگر چند ماه هم طول بکشد بالاخره به من می‌رسند. فاصله‌ها همینقدر بدند. وقتی آدم به مادرش زنگ می‌زند، وقتی به برادرش می‌گوید بیا دنبالم، باید تنها چند دقیقه طول بکشد. نه چند ماه یا حتی چند سال..
باید آدم‌ها بتوانند هر زمان اراده کردند چیزهایی از خانواده‌شان بگیرند. مثلا یک کتاب، یک روسری. آدم‌ها باید خیلی راحت هوس چایی خانه همدیگر‌ را بکنند.
فاصله‌ها را ما را بدبخت می‌کنند. فقط فاصله‌ها هستند که می‌توانند یک نفر را توی فرودگاه مضطرب کنند وقتی عجله رسیدن دارد. فاصله‌ها هستند که آخرین روزها، آخرین دقایق با هم بودن را از آدم‌ها می‌گیرند.
من از بلیط‌های فوری خریداری شده، از چمدان به دست توی فرودگاه دویدن متنفرم. من از دیدن فامیل‌ها بعد ماه‌ها توی فرودگاه متنفرم. من از فاصله‌ها متنفرم.
لعنت به تمام فاصله‌ها.

ارسال شده در وبلاگ | ایده شما

تیر ۲۴ام, ۱۳۹۹

هیچ کس پشت اتفاقات را نمی‌بیند. هیچ کس آن اتفاقات تلخ، آن سختی‌ها، آن روزهای طولانی و تمام نشدنی را نمی‌بیند. همه نتیجه را می‌بینند و به ساده‌ترین شکل ممکن نتیجه‌گیری می‌کنند. ولی آدم‌ها آن پشت زندگی می‌کنند. در آن روزهای سخت.

ارسال شده در وبلاگ | ایده شما

دور صد و یکم

تیر ۲۲ام, ۱۳۹۹

خانم تبریزی، استاد تربیت بدنی، تنها معلم ورزشی که حس می‌کردم شاید بتواند مرا درک کند و نهایتا هم درک نکرد، وقتی مثل اسب مسابقه ۱۰۰ بار دور زمین ورزشگاه دویده بودیم و می‌خواستیم از خستگی و تشنگی جان بدهیم، به ما می‌گفت همین زمان است که اگر دویدن را ادامه بدهید بدنتان یک مرحله پیشرفت می‌کند. می‌گفت اگر این لحظه بیخیال بشوید بدنتان همیشه همین قدرت فعلی را خواهد داشت و هیچ وقت قوی‌تر نمی‌شوید. وقتی دیگر نفستان بالا نمی‌آید همان لحظه‌ای است که حتما باید به دویدن ادامه بدهید.
شنبه، یک صبح ابری نفرین شده و کرونایی بود. ترجیح می‌دادم توی تختم جان بدهم ولی به جلسه ۸ صبحم نروم. وقتی سوار اسنپ می‌شدم زمین و زمان را نفرین کردم و دلم می‌خواست همان جا با یک تماس از تمام مسئولیت‌هایم شانه خالی کنم و به بدبختی‌های مزخرف و تمام نشدنی پایان بدهم. اما نشستم توی آن اسنپ ویروسی و زیر ماسک چندلایه خفه شدم و خودم را به آن مدرسه لعنتی رساندم و حرف‌های مزخرف را شنیدم و بیرون آمدم.
شب سر میز شام مثل یک فیلسوف دیوانه درحالی که عدس‌ پلو می‌خوردم نطق می‌کردم و گفتم امروز همان موقعی بود که بعد از ۱۰۰ دور دویدن دیگر نفسم بالا نمی‌آمد. ولی به جای متوقف شدن باز هم دویدم. این یعنی قوی شدم. یعنی ورود به مرحله بعد.

ارسال شده در وبلاگ | ایده شما

روزهایم

تیر ۱۹ام, ۱۳۹۹

کاف عزیزم،
در رویایی عمیق و عجیب فرو رفته‌ام. عجیب ‌ترین رویای تمام دوران‌های زندگی‌ام. روزها سخت است! کارها بیشتر از همیشه‌اند! سرم شلوغ است! زیاد! از ابهام برایت نگویم. از تمام چیزهایی که نمی‌دانم. کاف عزیزم، شدیدترین فشارهای تمام دوران‌های زندگی‌ام را تجربه می‌کنم! تنها‌ترین روزهای زندگی‌ام را می‌گذرانم. کاف عزیزم، در یک جمله می‌توان گفت خودم را توی بزرگ‌ترین و بدترین چالش‌ها انداخته‌ام. اما، باید بگویم که بهترین روزهای زندگی‌ام است. هیچ گاه به این اندازه از زندگی لذت نبرده‌ام. اگر زندگی این است، قبل از آن چه بود؟ درباره قبل از آن حرف زیاد دارم. کاف عزیز، به راستی چرا سالیان دراز مجبور به انجام کارهایی بوده‌ایم که انتخاب خودمان نبوده‌اند؟ این روزها «انتخاب» را تجربه می‌کنم. با شدیدترین و مهلک‌ترین آثار ناشی از آن. و با شیرین‌ترین احساسات ناشی از آن. «ترس» زیباترین اثر انتخاب است. هر روز می‌ترسم. در زندگی‌ هیچ گاه به این اندازه ترس را از نزدیک لمس نکرده بودم. خواب‌های عجیب می‌بینم. تمام افراد زندگی‌ام را در خواب‌های رازآلودم می‌بینم. کاف عزیز، مرز واقعیت و رویا چیست؟ این روزها رویاها و واقعیت‌هایم به هم آمیخته‌اند. از این روزهایم باید بیشتر بنویسم.

ارسال شده در وبلاگ | ایده شما

تیر ۱۹ام, ۱۳۹۹

دوست دارم دوباره بنویسم. باید عجیب‌ترین روزهای زندگی را ثبت کرد. باید با داستان‌ها، روایت زندگی‌هایمان را بگوییم. وگرنه در زمان گم می‌شوند و فراموش می‌شوند. باید بنویسم.

ارسال شده در وبلاگ | ایده شما

چرا کار می‌کنیم؟

دی ۶ام, ۱۳۹۸

چرا کار می‌کنیم؟ برای به دست آوردن پول؟ در این صورت به ازای کسب یک درآمد یکسان، ترجیح می‌دهیم کار آسان‌تر یا حتی بی‌معناتر را انجام بدهیم؟
آیا در کارمان به دنبال معنا هستیم؟ چه کسانی می‌توانند در کارشان معنا جستجو کنند؟
به عنوان یک مدیر چگونه محیطی بسازیم که در آن هر کسی ـ حتی یک مستخدم ـ بتواند در کارش معنایی بیابد که کارش را فراتر از دستور العمل‌ها و مهم‌تر از کسب درآمد بکند؟

ارسال شده در کتاب | ایده شما

از زندگی

دی ۳ام, ۱۳۹۸

گاهی از مسیری که در پیش گرفته‌ام می‌ترسم. بعد به ۵۰ سالگی‌ام فکر می‌کنم. با خودم می‌گویم آن موقع چه احساسی خواهم داشت؟ همیشه آخرش به این نتیجه می‌رسم که زندگی کوتاه‌تر از آن است که ارزش ریسک کردن نداشته باشد.

ارسال شده در وبلاگ | ایده شما

شرکت خلاقیت

آذر ۱۳ام, ۱۳۹۸

بدون اغراق یکی از بهترین کتاب‌های کسب و کار که تا امروز خوانده‌ام!
با وجود تمام تصاویر مسحور کننده‌ای که از غرب هست، هرگز حتی برای ثانیه‌ای حسرت بودن در یکی از شرکت‌های پیشروی فناوری اطلاعات یا دانشگاه‌های برتر دنیا را نداشته‌ام. اما هنگام خواندن این کتاب، بارها آرزوی کار کردن در پیکسار را کردم!
کتابی شگفت‌انگیز از ماجرای سال‌ها تلاش سخت، تحمل ابهام‌ها و جنگیدن بدون توقف برای رسیدن به یک رویای بزرگ. این کتاب‌ را به تمام افراد باهوش ولی ناامید اطرافم توصیه می‌کنم. این کتاب نشان می‌دهد که چه طور موفقیت و بزرگ شدن یک راه آسان دو سه ساله نیست، بلکه به سالیانی دراز نگاه رو به جلو نیاز دارد.
فضای شرکت پیکسار، روش خلاقانه داستان‌سرایی و حرکت بلندپروازانه آن‌ها در خلق رویاها، حسرت برانگیز و آموزنده است. چندبار تجربه حضور در فضاهایی را داشته‌ام که شعارشان خلاقیت و نوآوری و کشف ناشناخته‌ها بوده، اما در عمل کشنده خلاقیت بوده‌اند. بارزترین مثال این موضوع حضور در جایی بود که افراد اجازه راه افتادن در شرکت و گفت‌و‌گوی بی‌واسطه با همدیگر را نداشتند. دقیقا برعکس ساختمان اصلی شرکت پیکسار به نام ساختمان استیوجابز که از ابتدا طراحی آن بر اساس هرچه بیشتر کردن تعامل و ایجاد فضاهایی برای برخوردهای زیاد بی‌برنامه و تصادفی بوده است.
این کتاب را بخوانید. حتما!

ارسال شده در کتاب | ایده شما

من بعد از تو

آذر ۸ام, ۱۳۹۸

۳ سال گذشت.

photo_2016-12-22_15-37-59

ارسال شده در وبلاگ | ایده شما

بعد از طوفان

آذر ۸ام, ۱۳۹۸

بالاخره به آن آرامشی که در جستجویش بودم رسیدم. بعد از ۱۰ سال ناآرامی، حالا آرام و راحتم. باورم نمی‌شود که آرامش تا این اندازه شیرین و بی‌نظیر باشد. همه اتفاقات زندگی، در هاله‌ای از خوشی عمیق فرو رفته‌اند. روزها شلوغ و پردغدغه‌اند. فرصت‌هایم کم است. کتاب‌های نصفه خوانده روی هم تلنبار شده‌اند. کارهای پیگیری نشده فراوان‌اند. استرس زیادی دارم! اما آرامش… حس تجربه نشده‌ای که حالا بعد از ۱۰ سال دویدن بالاخره به آن رسیده‌ام. ارزشش را داشت. همه آن سال‌ها ارزشش را داشت.

ارسال شده در وبلاگ | ایده شما