جنگجو
آبان ۹ام, ۱۳۹۹
هفت سال قبل، شب قدر توی حرم توی صحن رضوی بودیم. بعدش از توی شلوغی وحشتناک نزدیک حرم به سختی خودمان را رسانده بودیم هتل که به موقع به سحری برسیم. بعد از سحری همه خوابیده بودند ولی من مرتب صفحه سازمان سنجش را رفرش میکردم که ببینم نتایج کی میآید. اعلام شده بود ساعت ۱۰ صبح ولی من مطمئن بودم زودتر میآید. آخرین بار به صفحه نگاه کردم و چیزی نبود. آن را رفرش کردم و نتایج آمده بود! سریع از ته کوله بزرگ سیاهم اطلاعاتم را که روی یک کاغذ آ۵ پرینت شده بود پیدا کردم. اتاق تاریک بود. رفتم توی حمام و درحالی که دست و پایم میلرزید کد ده رقمی را با سرعت وارد کردم. مطمئن بودم اشتباه وارد کردهام و باید دوباره تلاش کنم. اما درست بود! توی آن گوشی کوچکم که آن موقعها بزرگ به نظر میرسید، نتایج باز شد. با عجله رفتم پایین صفحه و رتبهام را دیدم. دقیقا همان چیزی بود که تصورش را میکردم. پریدم روی تخت و مادرم را صدا کردم. خیلی آرام. مامان رتبهها اومده. عه جدی؟ چند شدی؟ ۲۶۷. خوبه؟ آره خیلی خوبه. خب خدا رو شکر. و خوابید. به پدرم اسمس دادم. امیدوار بودم بیدار باشد و ببیند. ولی خواب بود. نه پیامرسانی داشتم نه هیچ شبکه اجتماعیای. رفتم توی آن حمام بزرگ سفید و تا صبح آن جا ماندم. به هرکس میشناختم و نمیشناختم اسمس دادم. تا صبح ۱۰۰ها اسمس فرستادم و دریافت کردم. هیجان زده بودم. توی حمام راه میرفتم. گاهی لب وان مینشستم. روی زمین مینشستم. خودم را توی آینه نگاه میکردم. منتظر بودم بقیه بیدار شوند. کلا خوابم نبرد. قبل از ظهر برمیگشتیم تهران. همین که نشستم توی هواپیما خوابم برد. تا خود تهران خوابیدم. وقتی برگشتیم همه کتابها، جزوهها، هرچه بود و نبود بسته بندی کردم و ریختم توی صندوق عقب ماشین پدرم که ببرد برای یک مدرسه نیازمند.
آن شب توی آن حمام، نمیتوانستم خودم را توی الآنم تصور کنم. نمیدانستم سرنوشت من را به کجا میرساند. هیچ کدام از چیزهایی که به دست آورده بودم مفتی نبود. برای تک تکشان زحمت کشیده بودم. سرنوشت من را برد توی دانشکده کامپیوتر دانشگاه شریف. گاهی فکر میکنم اگر جای دیگری رفته بودم، باز هم من و بامبو همدیگر را پیدا میکردیم؟ فکر میکنم جوابش مثبت است. دو نفر که باید به هم برسند بالاخره میرسند. من ۷سال قبل تر از آن تیزهوشان را بیخیال شده بودم و تمام سال های راهنمایی و دبیرستان فکر میکردم اگر به آن جا میرفتم سرنوشت دیگری پیدا میکردم. اما آخرش توی دانشکده کامپیوتر همکلاسی همانهایی شدم که توی تیزهوشان اسمم توی لیست کلاسشان بود. پس شاید من و بامبو هم بالاخره جایی همدیگر را پیدا میکردیم. مهم نبود کجا. دانشکده کامپیوتر جایی بود که هم زمان دوستش داشتم و هم زمان از آن متنفر بودم. آن ۴ سال گذشت، تلخ و شیرین. بعدش سرنوشت در عجیبترین روزها من را رساند به آن استادی که سالها او را ستایش کرده بودم. من را از پرتترین، از دورترین نقطه رساند به آن جایی که آن را میخواستم. قبل از آن همیشه خودم را توی دانشکده هنر تصور کرده بودم، بین دانشجویان سینما، بین فیلمنامهنویسها. ولی از همان دانشکده کامپیوتر رسیدم به آن نقطه عجیب. برای سرنوشت، هیچ اهمیتی نداشت کجا باشم. آخرش به آن جایی که باید، دیر یا زود میرسیدم.
نمیتوانم تصور کنم که ۷ سال، چه زود، چه عجیب گذشت. هنوز هم تصور میکنم همان دختر کوچک عصبانی و پرانرژیای هستم که اطلاعاتش را روی کاغذ آ۵ پرینت کرده بود و هیچ تصوری از آیندهاش نداشت. چیزهایی دوست داشت، چیزهایی او را به وجد میآورد، آرزوهایش بیپایان بود و هیجان داشت تا زودتر همه دنیا را فتح کند.
میخواهم دوباره مثل ۷ سال پیش، شمشیرم را دست بگیرم و تصور کنم آن جنگجویی هستم که هیچ چیزی جلودارش نیست، مثل تمام خوابها و رویاهایم. میدانم که شمشیر توی دستم سنگینی خواهد کرد. ولی دیگر برایم مهم نیست. رویاهای مهمی دارم که باید به تک تک آنها برسم.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)