ای کشتی جان حوصله کن…

دی ۱۲ام, ۱۳۹۹

آخرین روزی که مثل همیشه زندگی کردیم، شاید بشود گفت آخرین روزی که عادی زندگی کردیم، اینطوری گذشت: من از خواب بیدار شدم و رفتم خانه مامان. موهایم را سشوآور عادی‌ای کشیدم چون اعتقاد داشتم «عروسی چندان مهمی نیست». با مامان و برادر رفتیم کرج. بامبو نیامد چون کار داشت و از نظر من هم دلیلی نداشت به عروسی‌ای که «عروسی چندان مهمی نیست» بیاید. ما جلوی تالار پیاده شدیم و برادر رفت ماشین را توی پارکینگ پارک کند. در آن عروسی که عروسش ایرانی نبود، مقادیر زیادی خندیدیم و دورترین فامیل‌ها را زیارت کردیم. برای اولین بار بعد از ۲۴ سال زندگی دیدم دختردایی‌ام با نی مغز استخوان را خورد و فهمیدم چه قدر راهکارهای خلاقانه وجود دارد که از آن بی‌خبرم. دستشویی تالار بی‌نهایت سرد بود. بعد سوار ماشین شدیم و برگشتیم تهران. من جلوی خانه‌ام پیاده شدم و مامان و برادر صبر کردند تا مطمئن شوند بامبو در من را باز می‌کند. من رفتم تو و آن‌ها رفتند. ضمنا بیشتر وسایلم را توی ماشین جا گذاشتم که با خودشان ببرند. دیگر نصفه شب شده بود و خوابیدم. تا صبح یک خواب عمیق دلپذیر کردم. یک خواب جذاب دیدم که عصاره همه افکار دیوانه‌وارم بود. توی خواب در شهری با معماری عجیب بودم، ترکیبی از مدرن و سنتی، با باغ‌های فراوان و جوب‌های آب جذاب و ساختمان‌های کوتاه چوبی با درهای کشویی. شهری در کنار کوهستانی بزرگ. من هم جنگجویی بودم که یک گروه قاتل دنبالم بودند. ماجرای ما از کوهستان شروع شد. من از دست قاتل‌ها فرار می‌کردم، از روی درخت‌ها می‌پریدم، وارد شهر شدم، توی کوچه‌ها می‌رفتم، از جوب‌های آب رد می‌شدم، خانه‌های کوتاه را پشت سر می‌گذاشتم و در تمام این مسیر مشغول جنگیدن و مقابله با قاتل‌ها بودم. سلاحم شمشیر بود و می‌توانستم خیلی خوب بپرم و بدوم و فرار کنم و شمشیر بزنم. خواب جذابی بود و غرق در هیجان بودم. تا این جا هنوز زندگی عادی بود. یا حداقل من فکر می‌کردم هنوز زندگی عادی است چون نمی‌دانستم نصفه شب حدودا همان موقعی که از آن عروسی‌ای که «عروسی چندان مهمی نیست» برگشته بودم چه اتفاقی افتاده است. یک دفعه از خواب جالبم پریدم چون آخرهای خواب، صدای مجری شبکه خبر وارد خوابم شد و من به واقعی بودن خوابم شک کردم. چشم‌هایم را باز کردم و رویا تمام شد. بامبو صبح جمعه داشت با صدای بلند شبکه خبر را تماشا می‌کرد و گریه می‌کرد. زیر پتوی سبزم مچاله شده بودم و نمی‌دانستم چه شده، اما می‌فهمیدم که قطعا هیچ چیز عادی نیست. بلند شدم رفتم توی هال تا ببینم چه اتفاقی افتاده و دیگر بعد از آن هرگز، هرگز، هرگز زندگی به حالت عادی قبل از آن برنگشت.
نصفه شب قاسم سلیمانی را ترور کرده بودند.
بعد از آن هر روز عجیب‌تر از روز قبلش شد.
تشییع جنازه، شلوغی و ازدحام، له شدن بین مردم، شبکه خبر، تجمع، دسته عزاداری، کشته شدن تشییع کنندگان، مزار کرمان، لغو شدن جلسات، گروه‌های هم‌فکری، نصفه ماندن جلسات و کم‌کاری آدم‌ها، عصبانی‌ها و افسرده‌ها، سقوط هواپیمای اوکراینی، کشته شدن دوستانم، دفاع، بحث، تحلیل، اشتباه اپراتور، جنجال، عصبانیت، قطع دوستی‌های قدیمی، متهم شدن به همه چیز، تجمع، فحش، گریه، رها کردن اینستاگرام برای التیام روح، جلسات آشفته، همکارهای عصبانی و افسرده، نماز جمعه، گیجی، بحث سیاسی، خواب‌های آشفته، دوستان از دست رفته، بی‌جواب ماندن پیام‌ها، جو سیاسی، سوپ خفاش، چهلم در قم، قبر دوستان، سفر مشهد، کرونا در ایران، انتخابات، پیتزا شیلا با رعایت شستن دست، از صبح تا شب سر کار و جلسه، رعایت شستن دست، شام در خانه مامان، برگشتن به خانه، اعلام تعطیلی دانشگاه‌ها و مدارس، شروع رسمی کرونا و قرنطینه.
و بعد، وارد غیرعادی‌ترین دوران عمرم شدم.
روزهایی پر از کار، پر از تنهایی، پر از استرس، پر از هیجان، پر از غم، پر از تمام حالات عمیق انسانی.
همیشه فکر می‌کردم، زندگی همان‌قدر ساده و امن و یکدست باقی می‌ماند. اما نماند. زندگی با تمام ابعادش شروع کرد به پیچیده شدن. هیچ چیز به حالت قبل برنگشت. وحشت‌زده به زندگی نگاه می‌کردم و هر روز منتظر پایان روزهای عجیب بودم. هر روز منتظر بودم صبح بیدار شوم و ببینم دوباره همه چیز عادی است.
هیچ چیز به حالت قبل برنگشت. یک سال گذشت. و من همچنان حیرت زده زندگی را نگاه می‌کنم، و به آخرین روزی که عادی زندگی کردیم فکر می‌کنم، همان عروسی‌ای که «عروسی چندان مهمی نیست».
و سوار بر قایقم، میان امواج متحیرم.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)

یک پاسخدر “ای کشتی جان حوصله کن…“

  1. پیری می‌گوید :

    خوابت شبیه سریال های تاریخی چینی کونگ فو دار بود :))

گذاشتن یک پاسخ