نیمه تمام

مرداد ۶ام, ۱۳۹۲

یکی از آن عوضی های بزن بهادر آمده بود سراغم. گفت که آقای بوق پیغام داده باید نقش اول فیلم جدیدم را بدهم او بازی کند. من هم گفتم از دفترم گم شود بیرون و اگر نه تمام روغن های ماهیتابه ای که داشتم تویش پیاز سرخ می کردم را می پاشم روی سرش. وقتی رفت اول پیاز هایم را کامل سرخ کردم٬ بعدش زنگ زدم بازیگر مورد نظرم و گفتم بیاید آن جا با هم قرارداد ببندیم. فردایش همان عوضی دوباره آمد سراغم و گفت آقای بوق پیغام داده که از من چنین توقعی نداشته٬ دلش می خواسته نقش اول فیلم جدیدم را بازی کند٬ این حرکت من بی احترامی به او بوده و اگر برای فیلمم دچار مشکل مالی شدم یا به هر بدبختی و فلاکتی افتادم نباید توقعی از او داشته باشم.

در ۱۸ سالگی٬ به هر بهانه ای از سر و ته ساعت درس خواندمان می زدیم و زنگ ناهار قاطی دبیرستانی ها فیلم تماشا می کردیم. بعضی شب ها توی تاریکی ته حیاط خودمان را گم و گور می کردیم و تا ساعت نه و نیم همان جا می ماندیم. چهارشنبه ها می رفتیم استخر و بعدش توی پرورشی پنهانی قارچ پخته می خوردیم. مثل خر درس می خواندیم و به دبیرستانی هایی که بی وقفه جیغ و داد می کردند فحش می دادیم. مدام برای خودمان چایی و قهوه می ریختیم که خوابمان نبرد. شلوار ورزشی می پوشیدیم و دمپایی های پلاستیکی پایمان می کردیم. کله مان پر از فرمول و نکته بود. بند کوله پشتی هایمان از سنگینی کتاب های تست پاره شده بود. دفترچه برنامه ریزی مان را مدام با معین و مشاور و مدیر چک می کردیم. یک خروار برگه ی خلاصه ی نویسی داشتیم و همه جا دنبال خودمان می کشیدیم. در ۱۸ سالگی٬ وقتی هیچ چیز نمی توانست جلوی ما را برای رسیدن به بهترین مهندسی ها و رشته های پزشکی بگیرد٬ من پشت میزم ته سالن مطالعه٬ وقتی همه فکر می کردند مشغول حفظ کردن فرمول های شیمی یا قواعد عربی هستم٬ سخت درگیر شخصیت پردازی برای تئاترم بودم.

یکی از همان روز های ۱۸ سالگی٬ بازیگر نقش اول تمام تئاتر هایم٬ ته حیاط دبیرستان به من گفت که دلش می خواهد در تئاتر جدیدم نقش سربازی را بازی کند که عاشق دختر شاه می شود. گفتم تئاتر اصلا سرباز و دختر شاه ندارد. بازیگرم هم گفت که فقط حاضر است نقش سرباز را بازی کند نه هیچ نقش دیگری. چند هفته بعدش٬ وقتی کنکورمان را داده بودیم٬ پیامکش برایم آمد. نوشته بود که ضمنا دلش می خواهد فلانی نقش دختر شاه را بازی کند. هر چه برایش توضیح دادم که این فلانی در تمام عمرش یک نمایش پنج دقیقه ای هم اجرا نکرده و از بازیگری هیچ چیز نمی فهمد توی کتش نرفت. آخرش گفتم که کارگردان منم و دیگر راجع به بازیگر ها نظر ندهد چون به حرفش اهمیتی نمی دهم. او هم در یک پیامک محترمانه گفت پس بهتر است کس دیگری را به جای او بگذارم .

تئاتری که روز های زیادی به جای درس خواندن به آن فکر کرده بودم٬ هیچ وقت اجرا نشد. کسی که قرار بود در نوشتن نمایشنامه کمکم بکند٬ زد زیر قولش. بازیگر ها پررو بازی در می آوردند و هر کدام برای نقششان دستور صادر می کردند. بچه های طراحی صحنه حاضر نبودند سن را طوری که من می گویم درست کنند. مسئول نور و صدا شهرستان قبول شد و همان تابستان کار را ول کرد. مشاور های دبیرستان با زمان جشن فارغ التحصیلی مان مشکل داشتند. مدرسه برایمان میکروفون یقه ای نخرید و آخرش مدیر جدید آب پاکی را ریخت روی دستم و گفت که مسئولان مدرسه با محتوای تئاترمان مخالفند و باید موضوعش را عوض کنیم.به همین مسخرگی. مدیر مدرسه از پشت آن میز درازش به من می گفت باید موضوع تئاتری را که طلایی ترین روز های کنکور برای آن وقت گذاشته بودم عوض کنم. احمق بود. نمی فهمید موضوع تئاتر یعنی خود تئاتر. نمی فهمید عوض کردن موضوع تئاتر یعنی دور ریختن تمام آن تلاش ها و زحمت ها. از اتاق مدیر زدم بیرون. از مدرسه هم زدم بیرون. دیگر نرفتم مدرسه. جواب تلفن بچه ها را ندادم. ایمیل هایشان را نخواندم و وقتی چندتایشان آمدند در خانه٬ از پای آیفون گفتم گورشان را گم کنند. چون آن ها نمی فهمند کسی که به جای تلاش برای رتبه ی دو رقمی داشته برای تئاتر لعنتی جشن فارغ التحصیلی زحمت می کشیده و حالا می گویند موضوع تئاترت را عوض کن چه حسی دارد.

بار سومی که عوضی بزن بهادر آمد سراغم٬ کارم به پیسی خورده بود. وسط کار٬ بودجه تمام کردیم. مجوز فیلم اشکال پیدا کرده بود. یکی از بازیگر ها به جرم قاچاق بازداشت شده بود و همه ی رسانه ها خبر شده بودند. هر روز جلوی دفترم پر می شد از خبرنگار هایی که راجع به آن بازیگر از من سوال داشتند. مشاور تاریخی فیلم نامه تازه فهمیده بود که اساس داستان اشتباه است و باید کل فیلم نامه را از اول نوشت. آتش سوزی دکور های چند میلیاردی مان را خاکستر کرده بود و مسئول شهرک سینمایی از طراح صحنه به جرم ایجاد حریق عمدی شکایت کرده بود. به عوضی گفتم نمی خواهم پیغام آقای بوق را بشنوم. به جایش برو بگو فلانی پیغام داده می خواهم پروژه را تعطیل کنم. دست مزد عوامل را با پس انداز شخصی ام پرداخت می کنم و برای همیشه فراموش می کنم روزی می خواسته ام چنین فیلمی بسازم. عوضی آمد چیزی بگوید اما خودم گفتم:« ببین عوضی٬ من یک بار وقتی ۱۸ سالم بود٬ رتبه ی کنکورم را که سرنوشتم بود با یک تئاتر کوفتی که آخرش اجرا نشد عوض کردم. در نتیجه بعد از این همه سال٬ ساخته نشدن یک فیلم تاریخی٬ برایم از سوختن پیاز هایی که سرخ می کنم بی اهمیت تر است.»
عوضی آمد برود. گفتم بمان با هم پیاز داغ بخوریم. ماند. رفتیم توی ایوان و عکاس ها از آن پایین تند و تند از کارگردان معروف سینما و یک عوضی بزن بهادر که داشتند از توی ماهیتابه پیاز داغ می خوردند عکس می گرفتند. زنگ زدم بازیگر قدیمی ام٬ همانی که در تمام تئاتر های مدرسه نقش اول را بازی می کرد. من را نشناخت. گفتم نظرت چیست بعد این همه سال برویم مدرسه آن تئاتر اجرا نشده را اجرا کنیم؟ من را شناخت. مردد بود. گفتم پول خوب می دهم. قبول کرد.
به عوضی گفتم: یک کارگردان عصبی که دردهای درونی اش را با پیاز سرخ کردن آرام می کند، اگر یک کار نیمه تمام در ۱۸ سالگی اش را به اتمام برساند، برایش چه فرقی می کند؟
عوضی گفت: یک کار نیمه تمام در ۱۸ سالگی، بعضی وقت ها تا آخر عمر آدم را به دنبال خودش می کشد.
عوضی فیلسوف شده بود. اما راست می گفت.
به پیاز خوردنمان ادامه دادیم.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (29)

29 پاسخدر “نیمه تمام“

  1. زهره می‌گوید :

    واقعا لذت بردم که بعد از کلی وقت یه نوشته ی خوب ازت خوندم با همون لحن همیشگی!
    خیلی خوشحالم که برگشتی!

  2. حسنا می‌گوید :

    سلام زري!
    بعد از يك سال ….سلام.

    فرقي نميكنه!

    يادت باشه من بايد بالاخره يك روز نقش ۱ ملكه ي بدجنسو بازي كنم ….
    چه حالا…چه وقتي ياد گرفتي پياز سرخ كني

  3. حسنا می‌گوید :

    كاش ۱روز مرز بين واقعيت و دروغ رو تو نوشته هات بفهمم!
    نمايشنامه…

  4. فارس می‌گوید :

    مثل هميشه قشنك و عالي بود .
    قلم زيبايي داريد!

  5. فارس می‌گوید :

    فقط باراكراف بار سومي كه بزن بهادر….سطر٥ به نظرم كلمه ي شكايت اشتباها شايت تايب شده و ديكه راجع به غلط هاي تايبي حودم بكم كه اينا اشتباه نيستند فقط من كيبورد فارسي ندارم و با عريب تايب مي كنم

  6. فارس می‌گوید :

    من با نظر زهره مخالف هستم يكمي كم لطفيه همه نوشته هاي شما زيباست

  7. ح ــــنا :-/ می‌گوید :

    گفتم که مطمئنم قبل از خوندنش.نگفتم؟؟

  8. ساجده می‌گوید :

    هيچي بعد از يه مهمونيه خسته كننده مثل اين خوش حالم نمي كرد!حتي خبر برد تيم ملي واليبال در جام جهاني!!

    خيلي خوشحالم كه اومدي حسين.

  9. هم سرویسی می‌گوید :

    آرزوی حسنا که کشک!گمونم گاهی خودتم مرزشو نمی دونی!هان؟
    خزعبلاتتو خوب روایت کرده بودی!;)(یک موزیک پس زمینه در زندگی ام دارم که می گوید بعضی آدم ها وقتی می گویند خر،یعنی دارند ابراز عشق می کنند!:دی خزعبلات هم تو همان مایه هاس!)

  10. farah می‌گوید :

    Mobarake. !!
    Kheily khoobe ! Hanoozam mitooni vase ta’atret roo lebasaye chinie man hesab koni !

    Seyed! Yani delam mikhad y post az in 18 salegi benevisam ghade oon ketabi k dastame !!
    Valla !

  11. زهره می‌گوید :

    فارس!
    شما نظر من رو با لحن اشتباهی خوندید 😉

  12. بنت الهدی می‌گوید :

    ها…

    پس اون موقعی که من داشتم پای تلفن جز میزدم و از بی وفایی این دنیا و این جماعت بوقلمون شکایت میکردم.تو قهوه برای خودت می ریختی و با اون عوضی بزن بهادر که حتما یکی از همان هایی است که در ۱۸ سالگی جقمان را خورده به ریشم می خندیدی.
    امان از بی وفایی بی وقفه.

    خوش حالم که اومدی یک زهرا.

  13. atefe می‌گوید :

    avazi rast migoft dokhtarkhale

  14. سارا می‌گوید :

    حرف عوضی منو به فکر فرو برد ! …

  15. moolan می‌گوید :

    خیلی قیافت جالبه وقتی می گی عوضی !!!!تصورش خیلی راحته
    خیلی حس خوبی بهم داد.

  16. نرگس می‌گوید :

    خیلی قشنگ و جالب بود … اولین باره که نوشته هاتو می خونم … ( تقریبا!)

  17. حاجاقا می‌گوید :

    عوضي شايد راس ميگفت!!
    مبارك باشه قل گم شده من ، جاي جديد و قلم هميشه آشنات .

  18. گودی می‌گوید :

    خیلی خوب بود ….. من عاشق پیاز داغ و نمایشنامه هایی هستم که تو نویسنده شون باشی …….
    خونه جدید مبارک ……

  19. بنت الهدی می‌گوید :

    😀
    🙂
    :))
    =))

  20. ف.رحمانی می‌گوید :

    وااای حسین خیلی عالی بود. واقعا دوستش داشتم. از نوشته هایی که مرکب از خیال و واقعیته خیلی خوشم میاد.

    قلمت سبز و پایدار دوست نازنینم…
    🙂

  21. polly می‌گوید :

    معرکه بود.
    خوشحالم که بعد از مدت ها کسی رو شناختم که به این خوبی می نویسه.
    ممنونم:-)

  22. حانیه سادات می‌گوید :

    سلام زهرا من واسه اولین بار اومدم اینجا.قشنگ بود.این سبک منحصرا مال خودته ومن یه جورایی دلم واسش تنگ شده بود.

  23. زينب می‌گوید :

    زهرا قلمت بي نظيره…ميدوني به چي الان دارم فك ميكنم:به اينكه يه روز تو يكي از اون سالن هاي اجراي تئاترات بين جمعيت با افتخار بلند شم و مثه اين جو گرفته ها به همه پز بدم و بگم آهاي…اين كارگردانه،اين فيلمنامه نويسه،اين بازيگره، اين همه كارهه من ميشناسمش…با هم دوس بوديم تو مدرسه هم بوديم. هميشه به مامانم ميگفتم مامان منتظرم زمان جلو بره و يه روزي رو بيلبورد خيابونا ببينم…كتاب جديد زهرا حسيني به بازار آمد!!! يا فيلم جديد اثر زهرا حسيني.
    با ف.رحماني موافقم برا ماها كه ميشناسيمت وقتي نوشته هاتو ميخونيم كه تركيبي از حال و آينده نيومدته برام خيلي جذابه

  24. ف.رحمانی می‌گوید :

    اااا، زهرا تند تند آپ کن دیگه…
    هی میام اینجا خبر تازه ای نیست….
    ما منتظر قلم بی نظیر تو ایم…
    🙂

  25. hes می‌گوید :

    دیشب خواب آن عوضی های بزن بهادر را دیدم زهرا!

  26. یه غریبه می‌گوید :

    شاید کارهای نیمه تمام یه روزی یه جایی تموم بشن…
    ولی هیچ نمایشنامه ای تموم شدنی نیست….

  27. fateme می‌گوید :

    خیلی قشنگ بود…

  28. Banoo mohaqeq می‌گوید :

    بابا ايول!تو مايه ي افتخار اين خانداني!!!!

  29. زهره فولی می‌گوید :

    وختی فهمیدم که نمیخای نمایشنامه ی جدید برا جشن بنویسی تصمیم گرفتم که یه روزی بیام دم خونتون و شخصا ازت خواهش کنم و راضی شی .الآن بت حق میدم که قبول نکنی….
    اما بدون من دلم برا نمایشنامه هات تنگ شده که با خون دل مینوشتی،دوسشون داشتی اما به نکبت بودنشون فحش میدادی!دلم براشون تنگ شده که تو تمرینا ازت درمورد جریانشون میپرسیدم و بهم نمیگفتی و من اون لحظه دلم میخاس خفت کنم!که قبل اجرای همشون بهم میگفتی اصلا متنشو دوس نداری و این یکی زیاد خوب نشده اما برای من قشنگ ترین تآتر دنیا بود… بهت میگفتم اما باور نمیکردی… تو نمیفهمیدی!!
    هنوزم نمیفهمی که چقد دلم براشون تنگ شده!
    …….
    سیده زهرا: وااااااای فوووول!!!! چه قدر خوب تمام احساسات متناقض من رو در مورد تمام نمایشنامه هام فهمیده بودی! چه قدر خوب…
    چرا من می فهمم… می فهمم…

گذاشتن یک پاسخ