نمایشنامه

آبان ۳۰ام, ۱۳۹۰

تو که نیستی، خودم را سرگرم چیزهای مسخره ای کرده ام. تمام امروز کنار پنجره بساط هندسه نوشتنم را پهن کرده بودم و هم زمان به این فکر می کردم که کجای پنجره ی اتاق سوراخ است که باران دارد چکه می کند تو . به این هم فکر می کردم که آخرش این نمایشنامه ی کوفتی را چطوری بنویسم. مجبور بودم مدام به خط های مماس و موازی هم فکر کنم. می بینی، خیلی مسخره است.

دلم نمی خواهد به نمایشنامه فکر کنم. به خاطر همین به خودم قول می دهم وقتی این نمایشنامه را نوشتم، مشت محکمی بکوبم توی صورتم. طوری که دهنم پر از خون بشود و یکی از دندان هایم بشکند. این طوری برای همیشه یادم می ماند که تصمیم گرفته ام دیگر نوشتن هیچ نمایشنامه ای را قبول نکنم. بعد به یاد پارسال می افتم و آن روز مه گرفته ای که از شدت آلودگی هوا تمام مدرسه ها تعطیل بود و من داشتم وسط چمن های یک پارک خلوت راه می رفتم. سیب زمینی سرخ شده می خوردم و از افکار مربوط به نمایشنامه نزدیک بود روانی بشوم. آن روز وسط آن پارک که به خاطر آلودگی بحرانی هوا زیادی خلوت بود، به خودم قول دادم دیگر نمایشنامه ننویسم. اما حالا باز هم درگیر یک نمایشنامه ام.

می دانی، این که آدم یک روز عصر تا شب را همراه چند نفر صرف نوشتن یک نمایشنامه ی نصفه نیمه بکند، بعدش یک طرح بهتر به ذهنش برسد، مثل یک کابوس می ماند.شاید تو نفهمی من چه می گویم، اما این روز ها من دارم از افکار این چنینی لاغر و لاغر تر می شوم. شاید وقتی تو بیایی، از شدت لاغر بودن اسکلت شده باشم.

بالاخره این نمایشنامه را می نویسم. خوب یا بد. شاید هم آشغال بشود. اما بعدش که نوشته شد، دوباره می روم وسط چمن های آن پارک و با خیال راحت به این فکر می کنم که کجای پنجره ی اتاقم سوراخ است. اگر تا آن موقع تو آمده باشی، خیلی بهتر است. چون آن موقع می شود به چیز هایی فراتر از خطوط موازی و مورب، یا یک نمایشنامه ی لعنتی فکر کرد.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

گذاشتن یک پاسخ