یکی مثل همه

آذر ۲۷ام, ۱۴۰۰

از یک جایی به بعد، جایی که خودم هم دقیقا نمی‌دانم کجاست، یک غم بزرگ آمد توی دلم و هرکار کردم بیرون نرفت. من آدم غمگینی نبودم، همیشه دلم می‌خواست بخندم، دوست داشتم به اندازه یک عمر خاطره و شوخی و مسخره‌بازی توی آستینم داشته باشم و هر وقت لازم شد آن‌ها را رو کنم. زندگی به نظرم یک مسئله خیلی بامزه و خنده‌دار بود. هر روز حتما یک ماجرای خیلی جالب سر راهم سبز می‌شد‌. فکر می‌کردم شادی چیزی است که هست، همیشه. اما از یک جایی به بعد، غم آمد و جای خودش را باز کرد. دقیقا کی بود؟ نمی‌دانم. شاید وقتی مامان مکه‌ای رفت. شاید قبلتر، وقتی کرونا آمد و تنها شدم. بعد به جای ماجراهای جالبی که سر راهم سبز می‌شدند، چیزهایی آمدند که من را به گریه می‌انداختند‌. بیشتر شب‌ها آخر شب، گریه می‌کردم. هیچ کس نمی‌دانست و نفهمید که چه بلایی به سرم آمده است‌. چون در ظاهر هیچ چیز عوض نشده بود. حتی وقت‌هایی آنقدر خودم را درگیر کردم که هرکس از بیرون نگاه می‌کرد، فکر می‌کرد خوشحال‌ترین و پرانرژی‌ترین دختر روی زمین هستم.
مرگ برایم پررنگ شد. خیلی زیاد. من همان کسی بودم که تا قبل از آن توی ختم‌ها و تشییع جنازه‌ها هم سوژه خنده‌ام جور بود و مجبور بودم یک جوری زیر چادر یواشکی بی‌صدا بخندم که هیچ کس نفهمد چه طور شرایط را به سخره گرفته‌ام. اما مرگ آمد و سوژه هر روز زندگی و حتی داستان‌هایم شد. باز ماندن پس از مرگ دیگران، کابوسی شد که دست از سرم برنداشت.
«یکی مثل همه»، داستان مرگ بود. یک داستان کوتاه و جمع و جور، از زندگی یک آدم مثل همه. مثل همه ما که وقتی زنده‌ایم، فکر می‌کنیم چه قدر مهم و خاص هستیم. درحالی که حتی اگر موفق‌ترین و برجسته‌ترین فرد هم باشیم، مثل همه می‌میریم و فراموش می‌شویم. اگر خیلی خوش شانس باشیم بستگان وفاداری داریم که تا سال‌ها ما را به یاد می‌آورند. اما خیلی زود، زمانی می‌رسد که همه‌ی کسانی که ما را می‌شناختند می‌میرند و دیگر هیچ کس یادش نیست روزی چنین کسی هم بود. قبرستان‌ها پر از آدم‌های مختلف است، که حالا دیگر برای هیچ کس مهم نیست چه کسی بودند.
خواندنش را در این روزها دوست داشتم.

 

ارسال شده در کتاب | نظرات (0)

گذاشتن یک پاسخ