کتابخانه نیمه شب
آذر ۲۹ام, ۱۴۰۰
از زمانی به بعد، توانستم یک الگوی عجیب را شناسایی کنم. کمکم داشتم کشف میکردم که افتادهام توی یک بازی. از کجا شروع شد؟ یادآوری اولش سخت است! اما شاید بشود فیلم را زد عقب و از آن جایی شروعش کرد که من با حیرت توی آن سوله نیمه بازسازی شده راه میرفتم و یواشکی با موبایلم فیلم میگرفتم. حس کاشفی بزرگ را داشتم و میتوانستم سر کلاس بعد از ظهر با هیجان از کشف آن جا برای دوستانم تعریف کنم. یک بار اوایل ورودم به دانشگاه، با دوتا از بچههای فیزیک به طور اتفاقی به سولهای رسیدیم که تازه بازسازی شده بود و بعدها تبدیل شد به مرکز خدمات فناوری. آن زمان، هنوز جذابترین جایی بود که دیده بودم. یک بار که بعد از امتحان نقشه کشی داشتم بدو بدو از بالای دانشگاه میدویم پایین، یکی از سال بالاییهایمان را دیدم که عجله داشت برود. هرطوری بود گیرش انداختم که بپرسم دارد چه کار میکند. گفت توی مرکز خدمات فناوری، روی پروژه کارشناسیاش کار میکند. آن زمان احساس کردم هیچ چیز هیجانانگیزتر از این نیست. آرزو کردم روزی تجربهاش کنم، هرچند آن را دور و غیر ممکن میدانستم. چندسال بعد، وقتی بزرگترین قمار زندگیام تا آن زمان را انجام دادم و با بدقلقترین استاد دانشکده پروژه کارشناسی برداشتم، در کمال ناباوری استادم من را به شرکتش در مجمع خدمات فناوری فرستاد. حتی از وجود آن شرکت بیخبر بودم. چند ماه را در آن شرکت گذراندم. رویای قدیمیام را زندگی کردم و روزی که همه چیز تمام شد و از آن جا آمدم بیرون، با خودم گفتم: پس اینطوری بود. آنقدرها هم خاص نبود.
و پرونده حسرت کار کردن در آن جا برای همیشه بسته شد.
بعدها این اتفاق بارها و بارها تکرار شد.
آخرین بار، با سارا زیر سایهبانی حصیری روی پشت بام جایی که سالهای زیادی با چشم حسرت و رویا به آن نگاه کرده بودیم نشسته بودیم و داشتیم برای رفتن از آن جا برنامهریزی میکردیم.
هرچیزی که روزی رویایی و حسرت برانگیز بود، حتما، بدون شک، روزی در آینده سر راهم قرار میگرفت و میفهمیدم که به دست آوردنش، آنقدرها هم خاص نبوده. امکان نداشت اتفاقی جز این بیفتد.
.
کتابخانه نیمهشب، میتوانست خیلی بهتر و قویتر نوشته شود. اما باز هم دوستش داشتم. کتابی درباره حسرتهای ما از موقعیتهایی که میتوانستیم داشته باشیم، کارهایی که میتوانستیم بکنیم، انتخابهایی که میتوانستیم به آنها جواب مثبت بدهیم. کتابی درباره زندگیهایی که نکردهایم و حسرتشان را تا آخر عمرمان مثل یک بار سنگین به دوش میکشیم.
«ما نمیدانیم اگر زندگیمان را به شکل دیگری پیش برده بودیم، وضعیت بهتر میشد یا بدتر.»