برنده مسابقات پیاده‌روی سرعت

اردیبهشت ۷ام, ۱۴۰۱

سه روز مانده به این که ۱۵ ساله شوم، تو ناگهان مُردی! تو، مَردی که می‌توانست در مسابقات پیاده‌روی سرعت اول شود، حالا دیگر زنده نبود. مگر می‌شود؟
من یک منبع تغذیه چندکیلویی را از آزمایشگاه مدرسه برداشته بودم و داشتم از راه‌پله‌های پشتی مدرسه آن را پایین می‌آوردم. بلندگو مرتب اسمم را صدا می‌زد. فکر می‌کردم هم‌گروهی‌ام هرچه دنبالم گشته پیدایم نکرده. به سالن ورزشی که رسیدم، بین همه‌ی میزها و مقواها و یونولیت‌ها و سیم‌ها و چسب‌ها، هم‌گروهی‌ام را دیدم که نشسته بود و دنبال من نمی‌گشت. بلندگو هنوز اسم من را صدا می زد. وقتی رفتم، مامانم پشت تلفن بود. تو مُرده بودی، سریع‌ترین مرد جهان در پیاده‌روی. هم‌گروهی‌ام، میزها، یونولیت‌ها، کیلومتر‌ها سیم و چسب، دست‌ساخته‌های دانش‌آموزی، بروشورهای رنگارنگ، منبع‌های تغذیه، همه را در سالن ورزشی مدرسه پشت سرم گذاشتم و به سمت کویر پرواز کردم. به سمت تاج‌های گل، ظرف‌های خرما، سینی‌های چای و قهوه، فامیل‌های مشکی‌پوش، تخت خالی.
آدم وقتی ۱۵ ساله است، فکر می‌کند همه چیز در اطرافش به همان شکلی که هست، تا ابد باقی می‌ماند و فقط اوست که بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود تا بتواند همه جهان را فتح کند! فکرش را هم نمی‌کند که یک روز ممکن است پدربزرگش آن قدر پیر شود که تمام روز را روی صندلی ماساژور یا توی تختش باقی بماند. حتی اگر هم پدربزرگش را خوابیده روی تخت ببیند، فکر نمی‌کند ممکن است روزی پدربزرگ دیگر روی آن تخت هم نباشد. در خیالش، پدربزرگ مردی است با کت و شلوار که میان باغ‌های پسته‌اش راه می‌رود، سریع‌تر از همه کارگر‌ها و پسرها. مردی که یک روز از خانه‌اش در نیاوران تا بازار تهران پیاده می‌رود و برای خودش گیوه می‌خرد. مردی با بچه‌ها و نوه‌های فراوان، و عمری بلند.
سه روز دیگر تولدم است و ۲۷ ساله می‌شوم. اگر سالیانی درازتر عمر می‌کردی، زندگی را برایم پر از رنگ‌هایی می‌کردی که در این ۱۲ سال نداشت. مثلا موقع ازدواجم پدرم می‌آمد پیشت و می‌گفت: آقا! زهرا بالاخره مردی را قبول کرده. اجازه می‌دهید مراسم بگیریم؟ بعد تو با همان عینک تیره و کت و شلوار مشکی‌‌ات می‌آمدی به عقدم و با خودت یک قرآن طلاکاری شده برایم می‌آوردی. حتما با هم پیاده‌روی اربعین هم می‌رفتیم. توی آن شلوغی، با چنان سرعتی که هیچ کس به گرد پایت نمی‌رسید، می‌رفتی و همه ما را پشت سرت جا می‌گذاشتی و زودتر از همه می‌رسیدی. حتی می‌توانستی یک روزه مسیر را طی کنی! شاید سال‌های بعدش یک موکب بزرگ قشنگ می‌ساختی. از مهمان‌هایت با پسته‌ و شیرینی‌های خانگی پذیرایی می‌کردی و هر روز برایشان یک شتر قربانی می‌کردی.
مامانم می‌گفت که یک بار توی یکی از صحن‌های امام رضا، در آن دورها مردی را دیده. به حدی دور که اصلا چهره یا حتی قد و هیکل آن مرد مشخص نمی‌شده. مرد آنقدر سریع طول صحن را راه می‌رفته که مامانم به پدرم گفته: فقط یک مرد در دنیا ممکن است اینقدر تند راه برود و آن مرد الآن باید در باغ‌های پسته‌اش باشد و نه مشهد. پدرم تا‌ آن طرف صحن بزرگ دویده و نفس زنان خودش را به آن مرد رسانده و او تو بوده‌ای!
دوست داشتم زنده باشی و پشت سرت باغ‌ها، خیابان‌ها و صحن‌ها را بدوم. اما ۱۲ سال است که از تو فقط یک سنگ قبر دارم، یک مشت خاطره و چند عکس. ببخشید که مثل تو آنقدر قلم خوبی ندارم که مردم نوشته‌هایشان را به من بسپارند. فقط خواستم بگویم که دوستت دارم و دلتنگت هستم.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)

گذاشتن یک پاسخ