و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
دی ۱۸ام, ۱۴۰۰
یک روز صبح ناگهان زهرا و پونه و فامیل دورمان و همکلاسی احسان و هممدرسهای قدیم و یک عالمه آدم دیگر را از دست دادیم. آدمهای زیادی میمیرند ولی وقتی پای اسمها و چهرههای آشنا وسط میآید، همه چیز فرق میکند.
صبح چند روز بعد، فقط یک سوال داشتم: باید چه کار کنم؟ سوالی که حتی نمیدانستم باید از چه کسی جوابش را بخواهم.
شب، بین جمعیتی بودم که از شدت گیجی و عصبانیت جمع شده بودند جلوی در دانشگاه و فریاد میکشیدند. هنوز نتوانسته بودم گریه کنم. برایم واضح بود که نمیدانم چرا آن جا هستم. یکی از افراد گیج و عصبانی به من حمله کرد، کاغذی که دستم بود گرفت و پاره کرد، به من فحش داد و سرم داد کشید. گفت: برو گمشو، ما دوستامون رو از دست دادیم.
چند روز قبل با زهرا از آن حرفهای عادی بین دوستها زده بودم. کمی قبلترش به پونه پیام داده بودم و خوابی که از او دیده بودم برایش تعریف کرده بودم. حرفهای خیلی معمولی، از آنهایی که آخر خاصی ندارند و بعدا قرار است ادامه پیدا کنند. رابطه بین دوست و آشنا همین است.
در جواب گفتم: من هم دوستام رو از دست دادم… و از او دور شدم. رفتم کمی آن طرفتر بین بقیه جمعیت. قلبم تیر کشید. خیلی زیاد. بازوی یک نفر را که کنارم ایستاده بود محکم گرفتم که نیفتم. با خودم فکر کردم پس همین است، شکستن قلب احتمالا چنین دردی دارد. جمعیت کنار من شعار میدادند، داد میکشیدند، خشمگین و خسته بودند، من هم بینشان بودم ولی گوشهایم گرفته بود و صداها را از دورترین نقطه میشنیدم. قلبم تیر میکشید و نمیتوانستم کمرم را صاف کنم. صداها دورتر و دورتر میشدند و نفس کشیدن سختتر. دیگر چهرهها برایم قابل تشخیص نبودند تا این که ناگهان توی آن شلوغی و تاریکی و سر و صدا، کاپشن مشکی احسان را از پشت دیدم. همه انرژیام را جمع کردم و دستم را دراز کردم و کشیدمش. من را دید. با آخرین ذره انرژیام گفتم من را از این جا ببر.
چند دقیقه بعدش، روی راه پلههای جلوی آمفیتئاتر نشسته بودم. برخلاف هیاهوی آن بیرون، آن جا زیاد کسی نبود. دو نفر داشتند آب میخوردند و نگاهی هم به من میکردند و افرادی که گاهی از جمعیت جدا میشدند از آن جا عبور میکرد. روی آن راه پلهها، بالاخره توانستم گریه کنم. با صدای بلند، مدتی طولانی، بدون توجه به آنهایی که نگاهم میکردند، از عمق وجودم گریه کردم. آنقدر گریه کردم که دیگر اشکی برای ریختن نداشتم. سنگی که روی قلبم بود برداشته شد. خالی شدم. از پشت جمعیت، آن جا را ترک کردم و از صداها دورتر و دورتر شدم.
پارسال، روز سالگرد زهرا و پونه، مشهد بودم. امسال هم مشهد بودم. دست تقدیر بود یا شانس و اتفاق؟ نمیدانم. پارسال، این روزها، آنقدر قلبم تیر میکشید که از خودم میپرسیدم زنده خواهم ماند؟ امسال، باز هم قلبم تیر میکشید. عمیقتر، سنگینتر، سختتر از پارسال. شاید بدون این که خودم بفهمم، کاپشن مشکی احسان را کشیده بودم و التماس کرده بودم که من را از این جا ببر. و هربار فرار کرده بودم به مشهد.
هربار که قلبم تیر میکشد، برای بار هزارم از خودم میپرسیدم: باید چه کار کنم؟ بعدش برای هزارمین بار فیلم فلوت زدن زهرا را تماشا میکنم، چتهایم با زهرا و پونه را میخوانم، صفحه فامیل دورمان را بالا و پایین میکنم، انگار آن جا دنبال جوابی هستم که خودم هم نمیدانم چیست. حتی نمیدانم باید از چه کسی سوالم را بپرسم. آدمهای زیادی میمیرند، ولی وقتی پای اسمها و چهرههای آشنا وسط میآید، همه چیز فرق میکند. ناگهان یک حفره عمیق، یک خلاء بزرگ، زندگی آدم را پر میکند. اگر غریبهای توی صورت آدم داد بزند که برو گمشو، اگر آشنایانش او را بلاک کنند، اگر دوستانش دیگر جواب پیامهایش را ندهند، همه چیز بیشتر فرق میکند. انگار که همه در یک قرار ننوشته تصمیم گرفتهاند انتقام خشمها و گیجیهایشان را از او بگیرند، کسی که خودش هم نمیداند باید چه کار کند و سراغ چه کسی برود.
من فکر میکنم حفرههای خالی قلب آدم هیچ وقت پر نمیشوند. زندگی در نقطههایی هیچ وقت به قبل از آن برنمیگردد. مثل آن صبحی که پشت پنجرههای رو به باغ اردوگاه، سارا گریه میکرد و من ناگهان فهمیدم که زهرا و پونه را از دست دادهام. بعد، سوار ماشین، از اردوگاه دور شدیم. فقط فرصت کردم برای لحظهای برگردم و اردوگاه را در پشت سرم نگاه کنم، قبل از آن که خیابان بپیچد و دیگر هیچ چیز را نبینم.
آن موقع نمیدانستم. حالا میفهمم که داشتم برای آخرین بار با خوشیهایی وداع میکردم که بعد از آن برای همیشه از بین رفتند.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)