بایگانی برای ’ وبلاگ‘ موضوع
چرا باید کتابخوان باشیم؟
خرداد ۱ام, ۱۴۰۱
کتابها ما را آدمهای بهتری میکنند. از آدمهای بیخود تبدیل به آدمهای قابل تحمل، از آدمهای معمولی تبدیل به آدمهای دوستداشتنی. کتابها میتوانند جهانی بسازند که آرزو داریم در آن زندگی کنیم.
مثلا همین نمایشگاه کتاب.
کسی به تو نمیگوید حق نداری از کتابها عکس بگیری. میتوانی از همهشان عکس بگیری و حتی یکی را هم نخری.
وقتی توی غرفهای یک ساعت تکتک کتابها را نگاه میکنی و هیچ کتابی نمیخری، خداحافظیات بدون جواب نمیماند.
آدمها حاضرند هرچه قدر سوال داشته باشی به تو جواب بدهند. حتی خیلی راحت شمارهشان را در اختیارت میگذارند تا بعدا بتوانی باز هم سوال بپرسی.
غرفهدارها به حرفهایت گوش میدهند، از تو سوال میکنند، به سلیقهات احترام میگذارند.
آدمها رقیبهایشان را به تو معرفی میکنند.
غریبهها بدون نگرانی از هم هر سوالی میپرسند.
میتوانی با خیال راحت خریدهایت را پیش هرکسی بسپاری، بدون این که حتی اسم یا نشانی از خودت جا بگذاری.
وقتی برای پس گرفتن خریدهایت برمیگردی، کسی از تو سند و مدرکی نمیخواهد. همه تو را به اسم کتابهایی که خریده بودی به یاد دارند.
اگر دیر برگردی، کسی دعوایت نمیکند، کسی کتابهایت را گم نکرده، همه فقط نگرانت شدهاند.
صفی یا شلوغیای اگر هست، کسی شاکی و عصبانی نیست.
کارمندهای غرفه پست، عجله ندارند. همه سوالهایت را ریز ریز جواب میدهند. با تو درباره کسی که کتابها را برایش پست میکنی شوخی میکنند.
توی نمایشگاه کتاب، همه تیپ آدمی هست، همه شکلی، همه عقیدهای، از هر شهری. اما همه با هم مهربان هستند، به هم اعتماد دارند، خوشحالند، حرفی برای زدن با همدیگر دارند.
نمایشگاه کتاب، جایی است که آدمها به داستانهای همدیگر احترام میگذارند، برای هم داستان میگویند و همدیگر را به خاطر کتاب دوست دارند.
به خاطر همین است که باید کتابخوان باشیم. تا بتوانیم دنیا را یک نمایشگاه کتاب بزرگ کنیم.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
شد مدتی که خشت سر خم کتاب ماست
اردیبهشت ۲۱ام, ۱۴۰۱
دوست داشتم خوشبختی مهم این روزهایم را بنویسم تا آن را فراموش نکنم و اگر سالها بعد برایم عادی شد، یادم بیاید که چه روزهای جادوییای را پشت سر گذاشتم. یا اگر روزی آن را از دست داده بودم، با خواندنش حسرت بخورم و بخواهم دوباره آن را به چنگ بیاورم. این شاید از معدود خوشبختیهایم باشد که حاضر هستم آن را با دیگران سهیم بشوم. چون خوشبختیها همیشه گنجهایی هستند که باید پنهانشان کرد و از آنها برای دیگران هیچ چیزی نگفت.
من در یک کتابخانه متولد شدم. بین قفسههای کتاب، مجلات و روزنامهها. جایی که در آن به طور طبیعی از هر کودکی انتظار میرود اهل مطالعه و دانش باشد. و بودم. کتابخوانترین دختر کلاس برای سالهای سال. تا اینکه نظام آموزشی توانست یکی دیگر از ضربههایش را به من که در برابرش مقهور شده بودم بزند. خودم مقصر نبودم؟ قطعا بودم. روزی به خودم آمدم و دیگر کتابخوانترین نبودم. اصلا دیگر کتابخوان نبودم. آن قدر مشغول دویدن بودم که یادم میرفت باید بایستم، بنشینم و کتاب بخوانم. یادم میرفت آن چه آن روز داشتم نتیجه همان کتابهایی بود که تا نوجوانی بیوقفه خوانده بودم.
پاییز، وقتی با مشغولیتهای قبلیام خداحافظی کردم، تصمیم گرفتم دوباره کتابخوان بشوم. شاید اصلا چارهای دیگری هم نبود در آن راهی که پیش گرفته بودم. احساس کسی را داشتم که به وطنش برگشته و دوباره میتواند در کوچههای دوستداشتنی شهر خودش قدم بزند، از مغازههای کوچک آشنا خرید کند و با مردم همزبانش صحبت کند.
این روزها پر از خوشبختی هستم. روی میزهای خانه و هر گوشه و کناری کتابها روی هم چیده شدهاند. هربار با یک کیسه پر از کتابهای خوانده شده به خانه مادرم میروم و با یک کیسه کتابهای جدید برمیگردم. با خوشحالی رمان جدید نویسنده مورد علاقهام را بین ده کتاب دیگری که مشغول خواندنشان هستم جا میدهم. توی تقویمم لیست بلند کتابهای خوانده شدهام را بهروز میکنم و از توی گوشیام کتابهایی که هنوز تهیه نکردهام را چک میکنم. مادرم و برادرم همچون باتجربهترین کتابدارهای تمام تاریخ، آن چه میخواهم از بین انبوه کتابهای کتابخانه باشکوه خانوادگی پیدا میکنند.
این روزها خوشحالم. زندگی در میان کتابها هر روز حالم را بهتر و بهتر میکند. آرامشی را تجربه میکنم که سخت میتوان به آن دست پیدا کرد. دوست دارم خوشبختی این روزها را محکم بچسبم و هیچ وقت از دستش ندهم.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)
برنده مسابقات پیادهروی سرعت
اردیبهشت ۷ام, ۱۴۰۱
سه روز مانده به این که ۱۵ ساله شوم، تو ناگهان مُردی! تو، مَردی که میتوانست در مسابقات پیادهروی سرعت اول شود، حالا دیگر زنده نبود. مگر میشود؟
من یک منبع تغذیه چندکیلویی را از آزمایشگاه مدرسه برداشته بودم و داشتم از راهپلههای پشتی مدرسه آن را پایین میآوردم. بلندگو مرتب اسمم را صدا میزد. فکر میکردم همگروهیام هرچه دنبالم گشته پیدایم نکرده. به سالن ورزشی که رسیدم، بین همهی میزها و مقواها و یونولیتها و سیمها و چسبها، همگروهیام را دیدم که نشسته بود و دنبال من نمیگشت. بلندگو هنوز اسم من را صدا می زد. وقتی رفتم، مامانم پشت تلفن بود. تو مُرده بودی، سریعترین مرد جهان در پیادهروی. همگروهیام، میزها، یونولیتها، کیلومترها سیم و چسب، دستساختههای دانشآموزی، بروشورهای رنگارنگ، منبعهای تغذیه، همه را در سالن ورزشی مدرسه پشت سرم گذاشتم و به سمت کویر پرواز کردم. به سمت تاجهای گل، ظرفهای خرما، سینیهای چای و قهوه، فامیلهای مشکیپوش، تخت خالی.
آدم وقتی ۱۵ ساله است، فکر میکند همه چیز در اطرافش به همان شکلی که هست، تا ابد باقی میماند و فقط اوست که بزرگ و بزرگتر میشود تا بتواند همه جهان را فتح کند! فکرش را هم نمیکند که یک روز ممکن است پدربزرگش آن قدر پیر شود که تمام روز را روی صندلی ماساژور یا توی تختش باقی بماند. حتی اگر هم پدربزرگش را خوابیده روی تخت ببیند، فکر نمیکند ممکن است روزی پدربزرگ دیگر روی آن تخت هم نباشد. در خیالش، پدربزرگ مردی است با کت و شلوار که میان باغهای پستهاش راه میرود، سریعتر از همه کارگرها و پسرها. مردی که یک روز از خانهاش در نیاوران تا بازار تهران پیاده میرود و برای خودش گیوه میخرد. مردی با بچهها و نوههای فراوان، و عمری بلند.
سه روز دیگر تولدم است و ۲۷ ساله میشوم. اگر سالیانی درازتر عمر میکردی، زندگی را برایم پر از رنگهایی میکردی که در این ۱۲ سال نداشت. مثلا موقع ازدواجم پدرم میآمد پیشت و میگفت: آقا! زهرا بالاخره مردی را قبول کرده. اجازه میدهید مراسم بگیریم؟ بعد تو با همان عینک تیره و کت و شلوار مشکیات میآمدی به عقدم و با خودت یک قرآن طلاکاری شده برایم میآوردی. حتما با هم پیادهروی اربعین هم میرفتیم. توی آن شلوغی، با چنان سرعتی که هیچ کس به گرد پایت نمیرسید، میرفتی و همه ما را پشت سرت جا میگذاشتی و زودتر از همه میرسیدی. حتی میتوانستی یک روزه مسیر را طی کنی! شاید سالهای بعدش یک موکب بزرگ قشنگ میساختی. از مهمانهایت با پسته و شیرینیهای خانگی پذیرایی میکردی و هر روز برایشان یک شتر قربانی میکردی.
مامانم میگفت که یک بار توی یکی از صحنهای امام رضا، در آن دورها مردی را دیده. به حدی دور که اصلا چهره یا حتی قد و هیکل آن مرد مشخص نمیشده. مرد آنقدر سریع طول صحن را راه میرفته که مامانم به پدرم گفته: فقط یک مرد در دنیا ممکن است اینقدر تند راه برود و آن مرد الآن باید در باغهای پستهاش باشد و نه مشهد. پدرم تا آن طرف صحن بزرگ دویده و نفس زنان خودش را به آن مرد رسانده و او تو بودهای!
دوست داشتم زنده باشی و پشت سرت باغها، خیابانها و صحنها را بدوم. اما ۱۲ سال است که از تو فقط یک سنگ قبر دارم، یک مشت خاطره و چند عکس. ببخشید که مثل تو آنقدر قلم خوبی ندارم که مردم نوشتههایشان را به من بسپارند. فقط خواستم بگویم که دوستت دارم و دلتنگت هستم.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
روحی جان سلام
بهمن ۱۷ام, ۱۴۰۰
روحی جان سلام
یادم نمیآید دقیقا کی بود که عاشقت شدم. یک دفعه به خودم آمدم و دیدم آنقدر دوستت دارم که دلم میخواهم محکم بغلت کنم. من کلا آخوندهای پیر مهربانی که ریشهای بلند سفید دارند دوست دارم. مثل آقابزرگ که تا وقتی زنده بود دوست داشتم صورتم را لای ریشهای نرمش فرو کنم. یا مثل آن روحانی پیری که توی بازار گل با طمانینه کنار شمعدانیها قدم میزد و از بینشان بادقت انتخاب میکرد. عاشق تو هم شدم ولی یک مشکل بزرگ پیش رویم بود و آن این که سالها قبل از تولدم مرده بودی. این خیلی نامردی بود که من فقط میتوانستم فیلمهایت را از تلویزیون ببینم و شعرهای عاشقانهات را توی کتابها بخوانم. اما همین را هم دوست داشتم. آن قدر دلم برایت تنگ میشد که گاهی خوابت را میدیدم. یک بار توی یکی از خوابهایم برایم از پنجره اتوبوس دست تکان دادی و به من خندیدی. آنقدر شفاف و دوست داشتنی بود که گاهی فکر میکردم یک خاطره واقعی بوده.
روحی جان من هنوز خیلی کم سن و سال بودم که عاشقت شدم. سنی که در آن آدم بیشتر عاشق مرد عنکبوتی میشود تا فردی مثل تو. اما من آن موقع احساس میکردم بزرگ هستم و حق این را دارم که دنبال کسی مثل تو بیفتم. دوست داشتم پابهرکابت باشم، با همان شمشیر و مچبندهای پلاستیکیام برایت بجنگم، تو روی سرم دست بکشی و به من افتخار بکنی. اما به جایش توی یک مدرسه کسلکننده گیر افتاده بودم، بین معلمها و دانشآموزها. من دلم میخواست چریک تو باشم و آنقدر دوستم داشته باشی که توی جمع من را به همه معرفی کنی: دوست خیلی خوبم، زهرا.
روحی جان در تمام آن سالها چیزهای زیادی بود که نمیفهمیدم یا دوستشان نداشتم. آدمهای دیگر بلد نبودند خوب توضیحشان بدهند، یا اصلا خودشان هم درست نفهمیده بودند. تو برای من دلیل پذیرفتن همهی آن چیزها، و تفسیر درست تکتکشان بودی. به خاطر تو ایمان آوردم. هر چیزی که تو را چنین فردی کرده بود، در نظرم درستترین و بهترین راه بود.
یادم نمیآید دقیقا کی بود که عاشقت شدم. اما یک دفعه به خودم آمدم و دیدم دارم همه تلاشم را میکنم که شبیه تو بشوم. سعی کردم راهی پیدا کنم تا دوستم داشته باشی. دلم میخواست خستگی ناپذیر تلاش کنم تا به چیزی برسم که بتوانم جلوی تو به آن افتخار کنم. چشمانم بدرخشد و با خوشحالی بگویم که همهاش به خاطر تو بوده.
روحی جان خیلی دوستت دارم اما یک جاهایی خسته شدم و کم آوردم. اشتباههای زیادی کردم. خیلی سخت بود بتوانم از روی فیلمها و نوشتهها تو را رمزگشایی کنم و بفهمم دقیقا چه کاری خوشحالت میکند. یک بار جایی خواندم که به یکی از آن چریکهای خوبت، مرضیه، گفته بودی دوست داری چه طوری زندگی کند. من دوست نداشتم آن مدلی زندگی کنم، اما با خودم فکر کردم که چنین فرصتی دیگر هیچ وقت پیدا نمیشود.
بعضیها میگویند آدمها هیچ وقت به عشق اولشان نمیرسند، اما من این را قبول ندارم. مطمئنم بالاخره بعد از مرگم تو را میبینم. این که چیزی ندارم که جلوی تو به آن افتخار کنم خیلی اعصابم را خرد میکند. اما حتما به تو میگویم که فقط و فقط به خاطر تو، چه طور زندگی کردم. اگر راه بهتری برای اثبات عشقم پیدا میکردم، همان راه را میرفتم.
روحی جان دوستت دارم. خیلی زیاد و دیوانهوار. دلم برایت تنگ شده. باز هم به خوابم بیا و به من لبخند بزن. از آن لبخندهایی که آدم نمیتواند بفهمد واقعی بوده یا خواب، و تا سالها آدم را شارژ نگه میدارد.
از طرف دوست خوبت، چریک پابهرکابت، دختر کوچکت، عاشق باوفایت: زهرا.
امضا.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
دی ۱۸ام, ۱۴۰۰
یک روز صبح ناگهان زهرا و پونه و فامیل دورمان و همکلاسی احسان و هممدرسهای قدیم و یک عالمه آدم دیگر را از دست دادیم. آدمهای زیادی میمیرند ولی وقتی پای اسمها و چهرههای آشنا وسط میآید، همه چیز فرق میکند.
صبح چند روز بعد، فقط یک سوال داشتم: باید چه کار کنم؟ سوالی که حتی نمیدانستم باید از چه کسی جوابش را بخواهم.
شب، بین جمعیتی بودم که از شدت گیجی و عصبانیت جمع شده بودند جلوی در دانشگاه و فریاد میکشیدند. هنوز نتوانسته بودم گریه کنم. برایم واضح بود که نمیدانم چرا آن جا هستم. یکی از افراد گیج و عصبانی به من حمله کرد، کاغذی که دستم بود گرفت و پاره کرد، به من فحش داد و سرم داد کشید. گفت: برو گمشو، ما دوستامون رو از دست دادیم.
چند روز قبل با زهرا از آن حرفهای عادی بین دوستها زده بودم. کمی قبلترش به پونه پیام داده بودم و خوابی که از او دیده بودم برایش تعریف کرده بودم. حرفهای خیلی معمولی، از آنهایی که آخر خاصی ندارند و بعدا قرار است ادامه پیدا کنند. رابطه بین دوست و آشنا همین است.
در جواب گفتم: من هم دوستام رو از دست دادم… و از او دور شدم. رفتم کمی آن طرفتر بین بقیه جمعیت. قلبم تیر کشید. خیلی زیاد. بازوی یک نفر را که کنارم ایستاده بود محکم گرفتم که نیفتم. با خودم فکر کردم پس همین است، شکستن قلب احتمالا چنین دردی دارد. جمعیت کنار من شعار میدادند، داد میکشیدند، خشمگین و خسته بودند، من هم بینشان بودم ولی گوشهایم گرفته بود و صداها را از دورترین نقطه میشنیدم. قلبم تیر میکشید و نمیتوانستم کمرم را صاف کنم. صداها دورتر و دورتر میشدند و نفس کشیدن سختتر. دیگر چهرهها برایم قابل تشخیص نبودند تا این که ناگهان توی آن شلوغی و تاریکی و سر و صدا، کاپشن مشکی احسان را از پشت دیدم. همه انرژیام را جمع کردم و دستم را دراز کردم و کشیدمش. من را دید. با آخرین ذره انرژیام گفتم من را از این جا ببر.
چند دقیقه بعدش، روی راه پلههای جلوی آمفیتئاتر نشسته بودم. برخلاف هیاهوی آن بیرون، آن جا زیاد کسی نبود. دو نفر داشتند آب میخوردند و نگاهی هم به من میکردند و افرادی که گاهی از جمعیت جدا میشدند از آن جا عبور میکرد. روی آن راه پلهها، بالاخره توانستم گریه کنم. با صدای بلند، مدتی طولانی، بدون توجه به آنهایی که نگاهم میکردند، از عمق وجودم گریه کردم. آنقدر گریه کردم که دیگر اشکی برای ریختن نداشتم. سنگی که روی قلبم بود برداشته شد. خالی شدم. از پشت جمعیت، آن جا را ترک کردم و از صداها دورتر و دورتر شدم.
پارسال، روز سالگرد زهرا و پونه، مشهد بودم. امسال هم مشهد بودم. دست تقدیر بود یا شانس و اتفاق؟ نمیدانم. پارسال، این روزها، آنقدر قلبم تیر میکشید که از خودم میپرسیدم زنده خواهم ماند؟ امسال، باز هم قلبم تیر میکشید. عمیقتر، سنگینتر، سختتر از پارسال. شاید بدون این که خودم بفهمم، کاپشن مشکی احسان را کشیده بودم و التماس کرده بودم که من را از این جا ببر. و هربار فرار کرده بودم به مشهد.
هربار که قلبم تیر میکشد، برای بار هزارم از خودم میپرسیدم: باید چه کار کنم؟ بعدش برای هزارمین بار فیلم فلوت زدن زهرا را تماشا میکنم، چتهایم با زهرا و پونه را میخوانم، صفحه فامیل دورمان را بالا و پایین میکنم، انگار آن جا دنبال جوابی هستم که خودم هم نمیدانم چیست. حتی نمیدانم باید از چه کسی سوالم را بپرسم. آدمهای زیادی میمیرند، ولی وقتی پای اسمها و چهرههای آشنا وسط میآید، همه چیز فرق میکند. ناگهان یک حفره عمیق، یک خلاء بزرگ، زندگی آدم را پر میکند. اگر غریبهای توی صورت آدم داد بزند که برو گمشو، اگر آشنایانش او را بلاک کنند، اگر دوستانش دیگر جواب پیامهایش را ندهند، همه چیز بیشتر فرق میکند. انگار که همه در یک قرار ننوشته تصمیم گرفتهاند انتقام خشمها و گیجیهایشان را از او بگیرند، کسی که خودش هم نمیداند باید چه کار کند و سراغ چه کسی برود.
من فکر میکنم حفرههای خالی قلب آدم هیچ وقت پر نمیشوند. زندگی در نقطههایی هیچ وقت به قبل از آن برنمیگردد. مثل آن صبحی که پشت پنجرههای رو به باغ اردوگاه، سارا گریه میکرد و من ناگهان فهمیدم که زهرا و پونه را از دست دادهام. بعد، سوار ماشین، از اردوگاه دور شدیم. فقط فرصت کردم برای لحظهای برگردم و اردوگاه را در پشت سرم نگاه کنم، قبل از آن که خیابان بپیچد و دیگر هیچ چیز را نبینم.
آن موقع نمیدانستم. حالا میفهمم که داشتم برای آخرین بار با خوشیهایی وداع میکردم که بعد از آن برای همیشه از بین رفتند.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
آرزو
شهریور ۱۱ام, ۱۴۰۰
بزرگترین آرزوی مادیام در این لحظه چیست؟
پاییز یا زمستان باشد.
با بچههای دانشگاه توی استخر باشیم. از سقف بلند استخر بخار هوای میعان شده چکه چکه بریزد روی سرمان. زنهای پیر توی قسمت کم عمق برای خودشان جمع شده باشند و آن خانم خوش صدای همیشگی آواز بخواند. اینقدر شنای قورباغه کنم که بمیرم. بعدش برویم جکوزی. بعد ساعتها با آن سشوآرهای کم رمق موهایمان را خشک کنیم. بعدش برویم خانه.
الآن بزرگترین آرزوی مادیام همین است.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)
تراکتور من
خرداد ۲۷ام, ۱۴۰۰
+شنبه ۲۹ خرداد چه شکلی خواهد بود؟
+برگشتن به سر کار بدون تراکتور
من برای شنبه ۲۹ خرداد چند برنامه مهم کاری تنظیم کردهام. کار من چیست؟ یک کار خیلی کوچک که بینهایت دوستش دارم و به خاطر آن از عشق اول و آخر خودم (فیلمنامه نویسی) فعلا چشمپوشی کردهام. کارم، دغدغه شخصیام هست که میتوانم روزها و شبها بدون خسته شدن به آن بپردازم و فکر میکنم یک مسئله واقعی جامعه است. من در مقابل این مسئله واقعی و بزرگ، کوچک هستم، اما دوست دارم با تمام توانم بجنگم تا یک درصد خودم را کامل محقق کنم. (من معتقدم سهم انسان از هر کاری تنها یک درصد است و ۹۹ درصد باقی از وظایف خداوندگار است) اما متاسفانه تا امروز این طور نبوده. یعنی من با تمام توانم نجنگیدهام. افراد مختلف میتوانند عملکرد من در دوسالی که مشغول این کار بودهام را ارزیابی کنند. البته، میتوانم با قدرت داستانپردازیام طوری جلوه بدهم که همه چیز عالی و تمام عیار به نظر برسد. اما خودم خوب میدانم همه چیز آن طوری که توقع داشتم پیش نرفت. توقع من از خودم خیلی بیشتر بود!
به هرحال، شنبه، بعد از سه هفته درگیری در انتخابات، دوباره به سر کار دوست داشتنیام برمیگردم و چند برنامه مهم هم تنظیم کردهام. همکارم که دوستم هم هست، از من پرسید که شنبه روحیه آمدن سر کار را داری؟ جوابم مثبت بود. روحیهاش را دارم. مثل تمام شنبههای پس از انتخابات که خیلی عادی به زندگیام برگشتم. از نزدیکانم یاد گرفتهام همه جنگیدنهای انتخاباتی وقتی رأیم را به صندوق میاندازم تمام میشود. شنبه که بشود، فارغ از هر نتیجهای، باید دوباره بلند شوم و با همان روحیه همیشگی بروم دنبال کارم. نه شکست ناراحتم بکند و نه پیروزی خوشحالم.
بین کارهای انتخاباتی، برنامههای شنبه را تنظیم کردم و مطمئن بودم که نتیجه انتخابات من را خوشحال یا ناراحت نمیکند. من سر کار خودم بودم، با تراکتور. شنبه بعد از انتخابات هم برمیگردم سر همان کار همیشگیام، بدون تراکتور! اما امروز، فکرهایی کردم که من را ترساند. سالهای آغازین جوانی من، در دولت مردی گذشت که در هیچ کدام از معیارهای من نمیگنجید. ۴ سال (یا ۸ سال) پیش رو سالهای مهمی خواهد بود. مثلا وضعیت زندگی فرزندانی که شاید داشته باشم، وابسته به مردی است که رئیس جمهور خواهد شد. اما اگر کاندیدای مطلوب من رئیس جمهور شود، خوشحال خواهم شد؟ نه. میترسم.
شنبه، میتواند یک روز ترسناک باشد.
چند وقت پیش باید برای کاری، چند مقاله میخواندم. در یکی از مقالهها نکته خیلی جالبی دیدم: در افراد این تمایل وجود دارد که رفتار دیگران را به علل درونی (مانند نگرشهای منفی) نسبت دهند. در حالی که خود آنها در هنگام تحلیل رفتار خود، آن را به عوامل و محرکهای بیرونی (مانند محدودیتهای محیطی) نسبت میدهند.
شنبه، میتواند یک روز ترسناک باشد اگر کاندیدای مطلوب من رئیس جمهور شود. چرا؟ چون باید بیشتر از همیشه کار کنم و شاید هیچ بهانهای از من پذیرفته نباشد!
وقتی ما ایدهآل نیستیم، وقتی پر از ضعف و ایراد هستیم، مشکلاتمان را ناشی از چه میدانیم؟ نگذاشتند؟ موانع بود؟ شرایط مهیا نبود؟ یا نخواستم؟ تلاش نکردم؟ قوی نبودم؟
نمیدانم شنبه چه خواهد شد، از روزهای بعد از آن هم خبری ندارم. مدتهاست هر روز عجیبتر از روزهای قبل از خود شده. شنبه باید دوباره مثل همه شنبههای پس از انتخابات دنبال کار خودم بروم. دنبال کار کوچک خودم و رویاهای بزرگم برایش.
کسی چه میداند که چه میشود. باید کار کرد، با تراکتور یا بی تراکتور.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
یک استکان دلتنگی
فروردین ۲۲ام, ۱۴۰۰
آدم یک چیزهایی احتیاج دارد که خودش هم دقیقا نمیداند. یک چیزهایی برایش از نان شب واجبتر است. ولی آدم خاصیتش این است که نفهمتر از این است که این چیزها را بفهمد. آدم همیشه از دانستن عقب است. همیشه وقتی میفهمد که دیر شده.
مثلا لازم دارد حتما یک مادربزرگ داشته باشد. مادربزرگی که ذرهای آلزاییمر هم داشته باشد و هر پنج دقیقه یک بار به او چایی تعارف کند و مرتب گیر بدهد که چرا میوه و شیرینی نمیخوری. مادربزرگی که بنشیند روی صندلی ماساژورش و هی به او موز تعارف کند. مادربزرگی که عاشق سیب باشد و مرتب سیب بخورد. مادربزرگی که یک ظرف کشمش داشته باشد مخصوص خوردن همراه چایی. مادربزرگی که وقتی آدم را میبیند نگران وعده ناهار یا شام بشود و آدم به دروغ بگوید خانه فلانی دعوت است و وعدهای نمیماند. و مجبور باشد این را هر ده دقیقه یک بار بگوید چون مادربزرگ یادش میرود.
مثلا مادربزرگی که فقط منتظر است نگران بشود و فشارش برود روی هزار. مثلا یک داماد بیاید و او چادر سرش نباشد و نشناسد و فکر کند نامحرم است و جوش کند. میوهها به اندازه کافی خوشگل نباشند یا شیرینیها از تنوع کافی برخوردار نباشند و او قرمز شود و تا مرز سکته پیش برود. نصفه شب ندیمهاش برود دستشویی و فکر کند تنهاست و بترسد و حسابی فشارش بالا برود. مادر بزرگی که همیشه تا صبح یک پنکه روشن کند و بگذارد روبرویش.
مثلا مادربزرگی که باید مرتب به او دروغ گفت. مثلا فلانی سالهاست مرده ولی وقتی هر روز احوالش را میپرسد آدم بگوید خوب است، مدتی است دیگر دردی ندارد و بیشتر خوابیده. مثلا وقتی از آدم میپرسد چند بچه داری نگوید بچه ندارم بلکه به دروغ بگوید ۳ تا پسر دارم و مادربزرگ هر بار به اندازه هزار دفعه قبل خوشحال شود و بخندد و بگوید پس مشتی هستی! و خاطره مادرشوهر خودش را برای هزارمین بار تعریف کند. مادربزرگی که باید همیشه مواظب بود به اندازه کافی اخبار بد از او پنهان شود که یک وقت جوش نکند. مادربزرگی که دوست دارد توی تلویزیون آخوند ببیند و هاشمی و خامنهای را به یک اندازه دوست دارد و اصلا خبر ندارد هاشمی مرده.
مثلا مادربزرگی که آدم فکر کند هر وقت بخواهد، میتواند یک بلیط بگیرد و برود پیشش و او همیشه توی خانهاش نشسته و منتظر است. مثلا مادربزرگی که آدم فکر کند همیشه فرصت این که بالاخره آن گوشی لعنتی را بردارد و با او تماس بگیرد دارد. مثلا مادربزرگی که آلزاییمر داشته باشد و هیچ وقت آدم را نشناسد. مثلا مادربزرگی که آدم میداند هربار ببیندش باید به اندازه یک خرس بخورد و به اندازه یک عمر دروغ بگوید.
آدم به چنین مادربزرگی احتیاج دارد. فقط وقتی آن را نداشته باشد میداند که چه قدر دلش تنگ شده برای این که یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر، بتواند بنشیند جلوی مادربزرگش و استکانهای چای جلویش پر و خالی بشود و اینقدر شیرینی بخورد که مرض قند بگیرد.
آدم یک چیزهایی احتیاج دارد که خودش هم دقیقا نمیداند. و آدم میتواند به اندازه یک کهکشان، دلتنگی توی دلش جا بدهد.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
جهت
اسفند ۱۶ام, ۱۳۹۹
دیروز ویژهنامهمان منتشر شد و من خوشحالم.
لینک آن را این جا میگذارم:
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
شاید از جانب ما خاطرهای منتظر لمس نگاهت باشد
دی ۲۲ام, ۱۳۹۹
تمام مسیر تهران به مشهد به این تصویر نگاه میکردم. حالا برای اولین بار توی یک کوپه آنقدر تنها بودم که فرصت این را داشته باشم به این تصویر نگاه کنم و هیچ کس مزاحمم نباشد. تو را میدیدم که روی آن صندلی نشستهای و زندهای. سعی کردم همه چیز را شفاف مرور کنم. سعی کردم برگردم به سال ۹۵ و گذشته را بارها و بارها مرور کنم. تو را میدیدم که روی آن صندلی نشستهای و داری از روی گوشیات شعر میخوانی.
اولش خواستم به تو فکر نکنم. مگر این یک سال گذشته از عمد فراموشت نکرده بودم؟ بگذار این سفر هم بگذرد و هیچ جایش به تو فکر نکنم. به جایش خودم را تصور کنم توی سکانسی از آن سریال کذایی که یک نفر در کوپه را میزد و به آن شخصیت فرعی شلیک میکرد. برای خودم دراز بکشم روی تخت پایینی و ساعتها خیال بافی کنم. اما نشد. مگر توی آن کوپه یک وجبی چه قدر جا بود که بتوانم نگاهم را از آن نقطه بدزدم و سرم را گرم کار دیگری بکنم؟ آن هم روزی که درست یک سال از آن شب میگذشت. تو را میبینم که نشستهای آن جا و داری از روی گوشیات شعر میخوانی. حانیه و جباری مرتب شوخی میکنند و سر به سر تو میگذارند. خاطره را درست یادم مانده است؟ ۴ سال گذشته. آدمها خاطرات را همان طوری یادشان نمیماند که واقعا بودهاند. واقعا تو بودی که شعر میخواندی؟ حانیه و جباری بودند که سر به سر تو میگذاشتند؟ هرچه بوده، توی ذهن من، هنوز تو آن گوشه کوپه نشستهای و شعر میخوانی. زنده و شفاف.
تو هنوز هم جلوی پنجره مسجد نشستهای و داری راجع به پنج شنبه حرف میزنی.
روی صندلی آمفی تئاتر نشستهای و من جلویت روی زمین نشستهام و دارم با تو حرف میزنم.
من دارم تمرین فیزیک را کپ میزنم و به من میگویی کپ زدن یک جور دروغگویی است.
به من یک پیام یواشکی فرستادهای و اسم همسر آیندهات را گفتهای و من با ذوق، با هزار التماس محرمانه ماندن، راجع به او تحقیق کردهام.
دارم عکسهای عروسیات را نگاه میکنم و مبهوت زیباییات شدهام.
روی مبلی کنار سفره افطاری کنارت نشستهام و تو راجع به خریدهای عروسیات میپرسی.
ساعتها توی اینستاگرام و همه سایتهای خرید آنلاین گشتهام و برایت لینک صدتا لباس قشنگ میفرستم.
توی شریف پلاس میبینمت، توی مسجد میبینمت، معمولی معمولی. ایستادهای آن جا و معمولیترین حرفهای دنیا بین ما رد و بدل میشود. پس چرا اینقدر شفاف، جزء به جزء آن آخرین دیدار را به یاد میآورم؟
تو و حانیه یک فلوت گرفتهاید دستتان و دارید میخندید. فلوت را از یک پسر دست فروش روی پل خریدهای. میروم روی پل و پسر را پیدا میکنم و یک فلوت میخرم.
من فیلمبردار یا عکاس نیستم. تو هم چندان به کسی اجازه نمیدهی از تو فیلم بگیرد. آن هم چه فیلمی! فیلمی از فلوت زدنت. اما من نشستهام روی صندلی چند ردیف جلوتر و از فلوت زدن تو فیلم میگیرم و بلند بلند میخندم و فکر میکنم دارم عادیترین کار دنیا را میکنم و نمیدانم یک روز این فیلم و آن فلوت میشود تنها نشانههایی که از تو توی این دنیا پیش من مانده است.
فلوتم را گذاشتهام طبقه آخر کتابخانهام که دست کسی به آن نرسد.
دنیا برای من توی آن لحظهای متوقف شده که تو روی صندلی پشت یخچال اتوبوس نشستهای و بیخیال همه دنیا فلوت میزنی. با ناشیانهترین حالت ممکن.
و بلند بلند میخندم.
بی هیچ غمی.
.
به یاد زهرا حسنی سعدی
دوست دور