شاید از جانب ما خاطرهای منتظر لمس نگاهت باشد
دی ۲۲ام, ۱۳۹۹
تمام مسیر تهران به مشهد به این تصویر نگاه میکردم. حالا برای اولین بار توی یک کوپه آنقدر تنها بودم که فرصت این را داشته باشم به این تصویر نگاه کنم و هیچ کس مزاحمم نباشد. تو را میدیدم که روی آن صندلی نشستهای و زندهای. سعی کردم همه چیز را شفاف مرور کنم. سعی کردم برگردم به سال ۹۵ و گذشته را بارها و بارها مرور کنم. تو را میدیدم که روی آن صندلی نشستهای و داری از روی گوشیات شعر میخوانی.
اولش خواستم به تو فکر نکنم. مگر این یک سال گذشته از عمد فراموشت نکرده بودم؟ بگذار این سفر هم بگذرد و هیچ جایش به تو فکر نکنم. به جایش خودم را تصور کنم توی سکانسی از آن سریال کذایی که یک نفر در کوپه را میزد و به آن شخصیت فرعی شلیک میکرد. برای خودم دراز بکشم روی تخت پایینی و ساعتها خیال بافی کنم. اما نشد. مگر توی آن کوپه یک وجبی چه قدر جا بود که بتوانم نگاهم را از آن نقطه بدزدم و سرم را گرم کار دیگری بکنم؟ آن هم روزی که درست یک سال از آن شب میگذشت. تو را میبینم که نشستهای آن جا و داری از روی گوشیات شعر میخوانی. حانیه و جباری مرتب شوخی میکنند و سر به سر تو میگذارند. خاطره را درست یادم مانده است؟ ۴ سال گذشته. آدمها خاطرات را همان طوری یادشان نمیماند که واقعا بودهاند. واقعا تو بودی که شعر میخواندی؟ حانیه و جباری بودند که سر به سر تو میگذاشتند؟ هرچه بوده، توی ذهن من، هنوز تو آن گوشه کوپه نشستهای و شعر میخوانی. زنده و شفاف.
تو هنوز هم جلوی پنجره مسجد نشستهای و داری راجع به پنج شنبه حرف میزنی.
روی صندلی آمفی تئاتر نشستهای و من جلویت روی زمین نشستهام و دارم با تو حرف میزنم.
من دارم تمرین فیزیک را کپ میزنم و به من میگویی کپ زدن یک جور دروغگویی است.
به من یک پیام یواشکی فرستادهای و اسم همسر آیندهات را گفتهای و من با ذوق، با هزار التماس محرمانه ماندن، راجع به او تحقیق کردهام.
دارم عکسهای عروسیات را نگاه میکنم و مبهوت زیباییات شدهام.
روی مبلی کنار سفره افطاری کنارت نشستهام و تو راجع به خریدهای عروسیات میپرسی.
ساعتها توی اینستاگرام و همه سایتهای خرید آنلاین گشتهام و برایت لینک صدتا لباس قشنگ میفرستم.
توی شریف پلاس میبینمت، توی مسجد میبینمت، معمولی معمولی. ایستادهای آن جا و معمولیترین حرفهای دنیا بین ما رد و بدل میشود. پس چرا اینقدر شفاف، جزء به جزء آن آخرین دیدار را به یاد میآورم؟
تو و حانیه یک فلوت گرفتهاید دستتان و دارید میخندید. فلوت را از یک پسر دست فروش روی پل خریدهای. میروم روی پل و پسر را پیدا میکنم و یک فلوت میخرم.
من فیلمبردار یا عکاس نیستم. تو هم چندان به کسی اجازه نمیدهی از تو فیلم بگیرد. آن هم چه فیلمی! فیلمی از فلوت زدنت. اما من نشستهام روی صندلی چند ردیف جلوتر و از فلوت زدن تو فیلم میگیرم و بلند بلند میخندم و فکر میکنم دارم عادیترین کار دنیا را میکنم و نمیدانم یک روز این فیلم و آن فلوت میشود تنها نشانههایی که از تو توی این دنیا پیش من مانده است.
فلوتم را گذاشتهام طبقه آخر کتابخانهام که دست کسی به آن نرسد.
دنیا برای من توی آن لحظهای متوقف شده که تو روی صندلی پشت یخچال اتوبوس نشستهای و بیخیال همه دنیا فلوت میزنی. با ناشیانهترین حالت ممکن.
و بلند بلند میخندم.
بی هیچ غمی.
.
به یاد زهرا حسنی سعدی
دوست دور
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)