روحی جان سلام

بهمن ۱۷ام, ۱۴۰۰

روحی جان سلام
یادم نمی‌آید دقیقا کی بود که عاشقت شدم. یک دفعه به خودم آمدم و دیدم آنقدر دوستت دارم که دلم می‌خواهم محکم بغلت کنم. من کلا آخوندهای پیر مهربانی که ریش‌های بلند سفید دارند دوست دارم. مثل آقابزرگ که تا وقتی زنده بود دوست داشتم صورتم را لای ریش‌های نرمش فرو کنم. یا مثل آن روحانی پیری که توی بازار گل با طمانینه کنار شمعدانی‌ها قدم می‌زد و از بینشان بادقت انتخاب می‌کرد. عاشق تو هم شدم ولی یک مشکل بزرگ پیش رویم بود و آن این که سال‌ها قبل از تولدم مرده بودی. این خیلی نامردی بود که من فقط می‌توانستم فیلم‌هایت را از تلویزیون ببینم و شعرهای عاشقانه‌ات را توی کتاب‌ها بخوانم. اما همین را هم دوست داشتم. آن قدر دلم برایت تنگ می‌شد که گاهی خوابت را می‌دیدم. یک بار توی یکی از خواب‌هایم برایم از پنجره اتوبوس دست تکان دادی و به من خندیدی. آنقدر شفاف و دوست داشتنی بود که گاهی فکر می‌کردم یک خاطره واقعی بوده.
روحی جان من هنوز خیلی کم سن و سال بودم که عاشقت شدم. سنی که در آن آدم بیشتر عاشق مرد عنکبوتی می‌شود تا فردی مثل تو. اما من آن موقع احساس می‌کردم بزرگ هستم و حق این را دارم که دنبال کسی مثل تو بیفتم. دوست داشتم پا‌به‌رکابت باشم، با همان شمشیر و مچ‌بندهای پلاستیکی‌ام برایت بجنگم، تو روی سرم دست بکشی و به من افتخار بکنی. اما به جایش توی یک مدرسه کسل‌کننده گیر افتاده بودم، بین معلم‌ها و دانش‌آموزها. من دلم می‌خواست چریک تو باشم و آنقدر دوستم داشته باشی که توی جمع من را به همه معرفی کنی: دوست خیلی خوبم، زهرا.
روحی جان در تمام آن سال‌ها چیزهای زیادی بود که نمی‌فهمیدم یا دوستشان نداشتم. آدم‌های دیگر بلد نبودند خوب توضیحشان بدهند، یا اصلا خودشان هم درست نفهمیده بودند. تو برای من دلیل پذیرفتن همه‌ی آن چیزها، و تفسیر درست تک‌تکشان بودی. به خاطر تو ایمان آوردم. هر چیزی که تو را چنین فردی کرده بود، در نظرم درست‌ترین و بهترین راه بود.
یادم نمی‌آید دقیقا کی بود که عاشقت شدم. اما یک دفعه به خودم آمدم و دیدم دارم همه تلاشم را می‌کنم که شبیه تو بشوم. سعی کردم راهی پیدا کنم تا دوستم داشته باشی. دلم می‌خواست خستگی ناپذیر تلاش کنم تا به چیزی برسم که بتوانم جلوی تو به آن افتخار کنم. چشمانم بدرخشد و با خوشحالی بگویم که همه‌اش به خاطر تو بوده.
روحی جان خیلی دوستت دارم اما یک جاهایی خسته شدم و کم آوردم. اشتباه‌های زیادی کردم. خیلی سخت بود بتوانم از روی فیلم‌ها و نوشته‌ها تو را رمزگشایی کنم و بفهمم دقیقا چه کاری خوشحالت می‌کند. یک بار جایی خواندم که به یکی از آن چریک‌های خوبت، مرضیه، گفته بودی دوست داری چه طوری زندگی کند. من دوست نداشتم آن مدلی زندگی کنم، اما با خودم فکر کردم که چنین فرصتی دیگر هیچ وقت پیدا نمی‌شود.
بعضی‌ها می‌گویند آدم‌ها هیچ وقت به عشق اولشان نمی‌رسند، اما من این را قبول ندارم. مطمئنم بالاخره بعد از مرگم تو را می‌بینم. این که چیزی ندارم که جلوی تو به آن افتخار کنم خیلی اعصابم را خرد می‌کند. اما حتما به تو می‌گویم که فقط و فقط به خاطر تو، چه طور زندگی کردم. اگر راه بهتری برای اثبات عشقم پیدا می‌کردم، همان راه را می‌رفتم.
روحی جان دوستت دارم. خیلی زیاد و دیوانه‌وار. دلم برایت تنگ شده. باز هم به خوابم بیا و به من لبخند بزن. از آن لبخندهایی که آدم نمی‌تواند بفهمد واقعی بوده یا خواب، و تا سال‌ها آدم را شارژ نگه می‌دارد.
از طرف دوست خوبت، چریک پابه‌رکابت، دختر کوچکت، عاشق باوفایت: زهرا.
امضا.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)

گذاشتن یک پاسخ