هرگز به جایی نمیرسد!
آذر ۲۷ام, ۱۴۰۰
چند وقت پیش که رفته بودم پیش زهراسادات اینها، توی اتاق شیشهای جلسه نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم که یکی از بچهها پرسید: راستی چی شد که اسم آیه شد «آیه»؟ من خیلی عادی گفتم: هیچی، چندتا اسم پیشنهاد شد و از بینشان آیه انتخاب شد. زهراسادات با همان پرستیژ همیشگی، یک لحظه سرش را از روی اسلایدهایی که آماده میکرد بلند کرد و ۵ دقیقهای داستان گفت. این که اسمهای اولیه از کجا آمدند، اسمهای دیگری که سرشان توافق داشتیم چه چیزهایی بودند و معنیشان چه بود و چرا رد شدند. همیشه همین است، یک داستان ۵ دقیقهای میتواند توی یک جمله خلاصه شود، همان طوری که ماجرای پیچیده چندسالهای، میتواند در چند جمله ساده جمع بندی شود: بله ما تیمی بودیم که چنان ایدهای داشتیم، روی آن کار کردیم و فلانی هم به ما کمک کرد و فلانیها سرمایه گذاری کردند و به جایی که الآن هستیم رسیدیم.
من عاشق خواندن کتابهایی مثل این هستم. کتابهایی که نشان میدهند ما با یک داستان ساده و خطی مواجه نیستیم. هیچ چیز در ابتدا شفاف نیست، روزهای خیلی سختی پیش رو خواهند بود، باید سخت زحمت کشید و هیچ تضمینی درباره آینده وجود ندارد. کتابهایی پر از جزئیات و پر از قصه، حتی چیزهایی درباره احساسات مدیرعامل روزی که تصمیم به تعدیل نیرو گرفتند و واکنش مهندس اخراج شدهای که آن وسط نگران حال مدیرعامل بود.
ما باید خاطرات و اتفاقات را بنویسیم و ثبت کنیم تا سالها بعد، کسی مثل من نتواند آنها را تنها در چند جمله خلاصه کند! مثلا خاطرات روزهایی که زهراسادات ایدهاش را دست گرفته بود و من هم همراهش میرفتم و زیاد میشنیدیم که: هرگز به جایی نمیرسد! همان جملهای که وقتی ایده نتفلیکس مطرح شد، خیلیها گفتند. ایدهای که حالا بیشتر از ۲۰۰ میلیون مشترک در سراسر جهان دارد. اما یک تفاوت جدی خواهد داشت، آخر داستانهای ما، قرار نیست لزوما به سهامی عام شدن، مشتریانی از سراسر جهان یا درآمد میلیون دلاری برسد تا به سرانجام رسیده باشد. ما به دنبال پایانهای خیلی خیلی بزرگتری هستیم.