بایگانی برای ’ کتاب‘ موضوع
کتابفروشی کوچک بروکن ویل
دی ۲۱ام, ۱۴۰۰
آدمها وقتی در موقعیت درستی نیستند، آن چیزی نیستند که میتوانند باشند. بچههایی که میروند مدرسهای خیلی بالاتر از سطح هوشی خودشان و همیشه یک شاگرد ضعیف باقی میمانند. آدمهایی که توی گروههای دوستی غلط، هیچ وقت نسبت به خودشان احساس رضایت نمیکنند. افرادی که درگیر ازدواج اشتباهی میشوند و خوشبخت نیستند. کسانی که خودشان را اسیر شغل نامناسبی میکنند و همیشه منتظر پایان روز کاری هستند. آنهایی که در یک شهر غلط برای داشتن یک زندگی حداقلی دست و پا میزنند و هرگز به آن نمیرسند.
گاهی لازم است آدمها موقعیت خودشان را تغییر بدهند. به خودشان فرصت این را بدهند که جای دیگری باشند، با افراد دیگری باشند، کار دیگری بکنند تا بتوانند آن چیزی بشوند که میتوانند. «کتابفروشی کوچک بروکن ویل»، برای من یادآوری همین بود.
کاشکی همه ما جرئت این را داشته باشیم که از موقعیت غلط خودمان بیرون بیاییم و به آن جایی که برای ما درستتر است برویم. به قول نویسنده، دنیا پر است از پایانهای خوش و چه حیف که از همه آنها استفاده نمیشود. کاشکی جرئت کنیم به سمت پایان خوش خودمان برویم و تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کنیم.
بی نظیر، مثل یک فیل
دی ۴ام, ۱۴۰۰
اولین بخش از جهازم، یک فیل بود. یک فیل آینهکاری شده اندازه یک کف دست که پدرم از هند آورده بود. برخلاف همه چیزهای عجیب و غریب مختلفی که سوغات سفرها بودند و صاحب خاصی نداشتند و ما خودمان غنائم را بینمان تقسیم میکردیم، صاحب فیل آینهکاری شده من بودم. فیل مستقیما به مقام شامخ بخشی از جهاز بودن ارتقا پیدا کرد و تا سالهای سال، تنها بخش از جهاز من باقی ماند. فیل سال ۸۷ مال من شد، و من ۸ سال بعد، سال ۹۵ ازدواج کردم.
البته یک سال بعد از این که صاحب فیل شدم، بعد از امتحانهای سوم راهنمایی، توی خانه مادربزرگم اعلام کردم که ترجیح میدهم بیشتر از این به مدرسه نروم و ازدواج کنم. آن زمان من هنوز ۲ پدربزرگ و ۲ مادربزرگ داشتم. طبیعی است که کسی با چنین پشتوانه محکمی، در آن سن جرئت چنین تصمیمهایی داشته باشد.
هرچند، کسی به حرف من توجهی نکرد. من رفتم دبیرستان، با بهترین معدل فارغ التحصیل شدم، کنکور دادم، یک رتبه خوب گرفتم، رفتم دانشگاه شریف، از رشته کامپیوتر با یک معدل بالا فارغ التحصیل شدم، و نهایتا ۷ سال بعد از صحبت آن روزم در خانه مادربزرگم، ازدواج کردم. فیل آینه کاری شده، با عزت و احترام و سلام و صلوات در خانهام جلوی آینه جا گرفت.
طی این همه سال، فیل آینهکاری شده تنها فیل من نبود. پیکسل فیلی روی کیف، استیکر فیل روی لپتاپ، زنجیر فیلی آویزان به کیف، پازل فیلی چند هزار تکه، فیلهای چوبی چندتایی، تیشرت فیلی و .. من همیشه فیلها را دوست داشتم و به خاطر همین هم این کتاب را خریدم. خریدن کتابی که آدم چیزی دربارهاش نمیداند، یک جور قمار است. اما به طور حیرت آوری، این کتاب بینظیر بود. آنقدر دوستش داشتم که دلم نمیخواست به آخرش برسم. مثل لذت خوردن لواشکی که آدم دوست ندارد تمام بشود.
بخشهایی از کتاب از زبان فیل بود. این بخشها را واقعا دوست داشتم. خیلی مهم است که نویسنده بتواند وقتی از زبان فیل صحبت میکند، از لغات و عبارات درستی استفاده کند. که البته به نظرم کاملا موفق شده بود. (یکی از تمرینهای استاد ما در کلاس فیلمنامه نویسی این بود که از زبان یخچال، مادر، رییس جمهور و … خاطره بنویسیم.)
بیشتر از این چیزی نمیگویم. اگر کسی فیلها را دوست دارد، میتواند این کتاب را بخواند و لذت ببرد.
کتابخانه نیمه شب
آذر ۲۹ام, ۱۴۰۰
از زمانی به بعد، توانستم یک الگوی عجیب را شناسایی کنم. کمکم داشتم کشف میکردم که افتادهام توی یک بازی. از کجا شروع شد؟ یادآوری اولش سخت است! اما شاید بشود فیلم را زد عقب و از آن جایی شروعش کرد که من با حیرت توی آن سوله نیمه بازسازی شده راه میرفتم و یواشکی با موبایلم فیلم میگرفتم. حس کاشفی بزرگ را داشتم و میتوانستم سر کلاس بعد از ظهر با هیجان از کشف آن جا برای دوستانم تعریف کنم. یک بار اوایل ورودم به دانشگاه، با دوتا از بچههای فیزیک به طور اتفاقی به سولهای رسیدیم که تازه بازسازی شده بود و بعدها تبدیل شد به مرکز خدمات فناوری. آن زمان، هنوز جذابترین جایی بود که دیده بودم. یک بار که بعد از امتحان نقشه کشی داشتم بدو بدو از بالای دانشگاه میدویم پایین، یکی از سال بالاییهایمان را دیدم که عجله داشت برود. هرطوری بود گیرش انداختم که بپرسم دارد چه کار میکند. گفت توی مرکز خدمات فناوری، روی پروژه کارشناسیاش کار میکند. آن زمان احساس کردم هیچ چیز هیجانانگیزتر از این نیست. آرزو کردم روزی تجربهاش کنم، هرچند آن را دور و غیر ممکن میدانستم. چندسال بعد، وقتی بزرگترین قمار زندگیام تا آن زمان را انجام دادم و با بدقلقترین استاد دانشکده پروژه کارشناسی برداشتم، در کمال ناباوری استادم من را به شرکتش در مجمع خدمات فناوری فرستاد. حتی از وجود آن شرکت بیخبر بودم. چند ماه را در آن شرکت گذراندم. رویای قدیمیام را زندگی کردم و روزی که همه چیز تمام شد و از آن جا آمدم بیرون، با خودم گفتم: پس اینطوری بود. آنقدرها هم خاص نبود.
و پرونده حسرت کار کردن در آن جا برای همیشه بسته شد.
بعدها این اتفاق بارها و بارها تکرار شد.
آخرین بار، با سارا زیر سایهبانی حصیری روی پشت بام جایی که سالهای زیادی با چشم حسرت و رویا به آن نگاه کرده بودیم نشسته بودیم و داشتیم برای رفتن از آن جا برنامهریزی میکردیم.
هرچیزی که روزی رویایی و حسرت برانگیز بود، حتما، بدون شک، روزی در آینده سر راهم قرار میگرفت و میفهمیدم که به دست آوردنش، آنقدرها هم خاص نبوده. امکان نداشت اتفاقی جز این بیفتد.
.
کتابخانه نیمهشب، میتوانست خیلی بهتر و قویتر نوشته شود. اما باز هم دوستش داشتم. کتابی درباره حسرتهای ما از موقعیتهایی که میتوانستیم داشته باشیم، کارهایی که میتوانستیم بکنیم، انتخابهایی که میتوانستیم به آنها جواب مثبت بدهیم. کتابی درباره زندگیهایی که نکردهایم و حسرتشان را تا آخر عمرمان مثل یک بار سنگین به دوش میکشیم.
«ما نمیدانیم اگر زندگیمان را به شکل دیگری پیش برده بودیم، وضعیت بهتر میشد یا بدتر.»
هرگز به جایی نمیرسد!
آذر ۲۷ام, ۱۴۰۰
چند وقت پیش که رفته بودم پیش زهراسادات اینها، توی اتاق شیشهای جلسه نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم که یکی از بچهها پرسید: راستی چی شد که اسم آیه شد «آیه»؟ من خیلی عادی گفتم: هیچی، چندتا اسم پیشنهاد شد و از بینشان آیه انتخاب شد. زهراسادات با همان پرستیژ همیشگی، یک لحظه سرش را از روی اسلایدهایی که آماده میکرد بلند کرد و ۵ دقیقهای داستان گفت. این که اسمهای اولیه از کجا آمدند، اسمهای دیگری که سرشان توافق داشتیم چه چیزهایی بودند و معنیشان چه بود و چرا رد شدند. همیشه همین است، یک داستان ۵ دقیقهای میتواند توی یک جمله خلاصه شود، همان طوری که ماجرای پیچیده چندسالهای، میتواند در چند جمله ساده جمع بندی شود: بله ما تیمی بودیم که چنان ایدهای داشتیم، روی آن کار کردیم و فلانی هم به ما کمک کرد و فلانیها سرمایه گذاری کردند و به جایی که الآن هستیم رسیدیم.
من عاشق خواندن کتابهایی مثل این هستم. کتابهایی که نشان میدهند ما با یک داستان ساده و خطی مواجه نیستیم. هیچ چیز در ابتدا شفاف نیست، روزهای خیلی سختی پیش رو خواهند بود، باید سخت زحمت کشید و هیچ تضمینی درباره آینده وجود ندارد. کتابهایی پر از جزئیات و پر از قصه، حتی چیزهایی درباره احساسات مدیرعامل روزی که تصمیم به تعدیل نیرو گرفتند و واکنش مهندس اخراج شدهای که آن وسط نگران حال مدیرعامل بود.
ما باید خاطرات و اتفاقات را بنویسیم و ثبت کنیم تا سالها بعد، کسی مثل من نتواند آنها را تنها در چند جمله خلاصه کند! مثلا خاطرات روزهایی که زهراسادات ایدهاش را دست گرفته بود و من هم همراهش میرفتم و زیاد میشنیدیم که: هرگز به جایی نمیرسد! همان جملهای که وقتی ایده نتفلیکس مطرح شد، خیلیها گفتند. ایدهای که حالا بیشتر از ۲۰۰ میلیون مشترک در سراسر جهان دارد. اما یک تفاوت جدی خواهد داشت، آخر داستانهای ما، قرار نیست لزوما به سهامی عام شدن، مشتریانی از سراسر جهان یا درآمد میلیون دلاری برسد تا به سرانجام رسیده باشد. ما به دنبال پایانهای خیلی خیلی بزرگتری هستیم.
یکی مثل همه
آذر ۲۷ام, ۱۴۰۰
از یک جایی به بعد، جایی که خودم هم دقیقا نمیدانم کجاست، یک غم بزرگ آمد توی دلم و هرکار کردم بیرون نرفت. من آدم غمگینی نبودم، همیشه دلم میخواست بخندم، دوست داشتم به اندازه یک عمر خاطره و شوخی و مسخرهبازی توی آستینم داشته باشم و هر وقت لازم شد آنها را رو کنم. زندگی به نظرم یک مسئله خیلی بامزه و خندهدار بود. هر روز حتما یک ماجرای خیلی جالب سر راهم سبز میشد. فکر میکردم شادی چیزی است که هست، همیشه. اما از یک جایی به بعد، غم آمد و جای خودش را باز کرد. دقیقا کی بود؟ نمیدانم. شاید وقتی مامان مکهای رفت. شاید قبلتر، وقتی کرونا آمد و تنها شدم. بعد به جای ماجراهای جالبی که سر راهم سبز میشدند، چیزهایی آمدند که من را به گریه میانداختند. بیشتر شبها آخر شب، گریه میکردم. هیچ کس نمیدانست و نفهمید که چه بلایی به سرم آمده است. چون در ظاهر هیچ چیز عوض نشده بود. حتی وقتهایی آنقدر خودم را درگیر کردم که هرکس از بیرون نگاه میکرد، فکر میکرد خوشحالترین و پرانرژیترین دختر روی زمین هستم.
مرگ برایم پررنگ شد. خیلی زیاد. من همان کسی بودم که تا قبل از آن توی ختمها و تشییع جنازهها هم سوژه خندهام جور بود و مجبور بودم یک جوری زیر چادر یواشکی بیصدا بخندم که هیچ کس نفهمد چه طور شرایط را به سخره گرفتهام. اما مرگ آمد و سوژه هر روز زندگی و حتی داستانهایم شد. باز ماندن پس از مرگ دیگران، کابوسی شد که دست از سرم برنداشت.
«یکی مثل همه»، داستان مرگ بود. یک داستان کوتاه و جمع و جور، از زندگی یک آدم مثل همه. مثل همه ما که وقتی زندهایم، فکر میکنیم چه قدر مهم و خاص هستیم. درحالی که حتی اگر موفقترین و برجستهترین فرد هم باشیم، مثل همه میمیریم و فراموش میشویم. اگر خیلی خوش شانس باشیم بستگان وفاداری داریم که تا سالها ما را به یاد میآورند. اما خیلی زود، زمانی میرسد که همهی کسانی که ما را میشناختند میمیرند و دیگر هیچ کس یادش نیست روزی چنین کسی هم بود. قبرستانها پر از آدمهای مختلف است، که حالا دیگر برای هیچ کس مهم نیست چه کسی بودند.
خواندنش را در این روزها دوست داشتم.
چند کتاب!
آذر ۲۲ام, ۱۴۰۰
میخواهم درباره چند کتابی که توی طاقچه خوانده بودم و نتوانسته بودم دربارهشان بنویسم، کمی بنویسم. البته این مدت کتابهای متفرقه زیادی خواندم که خیلیها را کلا فراموش کردهام و فرصت نوشتن دربارهشان را پیدا نکردهام. کلا کتابهایی که فرصت میشود دربارهشان بنویسم، خیلی کمتر از کتابهایی هستند که میخوانم. اما مهم نیست.
کتابی که به هرحال باید بخوانید. مثلا این اصلا مهم نیست که من از دوران راهنمایی دنبال این کتاب بودم که بخوانم و نشد و نشد و نشد تا بالاخره توی کرونا خواندمش! یک بار وقتی کوچک بودم، توی کتابفروشی خیلی آرام به مغازه دار گفتم کتاب انجمن شاعران مرده را دارید؟ چون فکر میکردم کتابی است که همه آن را خواندهاند و خیلی ضایع است که جلوی دیگران دنبال آن بگردم. مغازهدار داد زد و طوری که همه بشوند از همکارش پرسید که انجمن شاعران مرده را داریم؟! بعد از آن بود که دیگر هیچ وقت توی کتابفروشی ها دنبالش نگشتم!
چه قدر این کتاب را دوست داشتم. داستان زنی که اصلا عادی نیست! ولی آخر داستان، به نظرمان عادیترین آدم روی زمین است. همهمان یک جورهایی النور آلیفنت هستیم با هزاران دردی که با خودمان حمل میکنیم.
پاچینکو من را یاد داستانهای کلاسیکی انداخت که وقتی بچه بودم میخواندم. به نظرم روایتش همینقدر ساده و کلاسیک بود. حتی داستان آن پیچیدگی یا جذابیت خاصی نداشت. پس چه چیزی پاچینکو را اینقدر محبوب و معروف کرده؟ به نظرم همان چیزی که استادمان آن را قدرت تحقیق میدانست! داستانی که نه فقط از ذهن نویسنده، بلکه از نتیجه مصاحبه با افراد خیلی زیاد و کاوش در زندگیهای واقعیشان سرچشمه گرفته. پاچینکو ارزش خواندن دارد.
یک داستان مسخره که فقط یک بیکار میتواند آن را بخواند و قطعا ارزش اتلاف وقت ندارد. نتیجه بدون تحقیق و بررسی کتاب انتخاب کردن میشود این کتاب.
مثل همه کتابهای نویسندهاش، جالب و خواندنی. هرچند بین بقیه کتابها، شاید رتبه پایینتری داشته باشد، اما باز هم خواندنی و ارزشمند است. توی این کتاب یک جمله را خیلی دوست داشتم: «کارمند خوب به خودی خود کافی نیست، باید کسی با ایدههای بزرگ هم وجود داشته باشد. منظومهها زمانی خوب کار میکنند که حول ستارهها ساخته شده باشند.»
مثبت
آذر ۲۲ام, ۱۴۰۰
چه کسی باید این کتاب را بخواند؟
همه مامانهایی که میخواهند بچهای تربیت کنند و به خودشان اجازه میدهند جلوی بچهشان، قیافه، رنگ پوست، هیکل، لحن صدا یا هر ویژگی فیزیکی فرد دیگری را مسخره کنند یا به باد انتقاد بگیرند.
همه معلمهایی که قبل از کامل شدن شعورشان معلم شدهاند.
همه آدمهایی که حداقل یک بار در زندگیشان دیگران را بر اساس ویژگیهایی که هیچ نقشی در آن نداشتهاند، قضاوت یا مسخره کردهاند.
شاید خیلیهای دیگر هم باید این کتاب را بخوانند. چون هنوز هم در همه جای دنیا، حتی در دل جوامعی که ادعا میکنند فوقالعاده دینمدار و اخلاقی هستند، آدمها مرتبا در حال قضاوت کردن دیگران هستند، آن هم بر اساس چیزهایی که فرد مقابل ذرهای در شکلگیری آن نقشی نداشته. آدمها به خودشان اجازه میدهند مرتب به طرف مقابل بگویند چه دماغ بزرگی داری، چه قدر صورتت جوش دارد، قدت چه قدر بلند یا کوتاه است، موهایت وزوزی است، چه قدر چاق یا لاغر هستی، و … در واقع، هنوز هم اکثر آدمها فوقالعاده بیشعورند. پس خواندن این کتاب میتواند یک توصیه عمومی باشد. داستان دختری که با ویژگی منفیای که هیچ نقشی در آن نداشته متولد شده: اچآیوی مثبت!
تندتر از عقربهها حرکت کن
آذر ۲۲ام, ۱۴۰۰
وقتی این کتاب را میخواندم، دلم میخواست از خانه بزنم بیرون و تا ته خیابان بدوم.
دوست داشتم بامبو را از خواب بلند کنم و مجبورش کنم بنشیند همراهم تا ته کتاب را بخواند.
دلم میخواست زنگ بزنم زهراسادات و اصرار کنم که همین الآن آن را بخرد و بخواند.
نه چون روایت خیلی خوبی داشت، که نداشت!
نه چون مسیر تخصصی قهرمان آن طوری بود که قابل الگوبرداری باشد، که نبود!
نه چون کلی فرمول و الگوی موفقیت جلوی روی آدم میگذاشت، که نمیگذاشت!
فقط و فقط چون این کتاب روایت توانستن بود. روایت دست روی زانو گذاشتن و بلند شدن و دویدن بیوقفه! روایت گوش ندادن به همه آنهایی که میگویند نمیشود. روایت توجه نکردن به همه کسانی که میگویند راه درست متفاوت است. روایت متفاوت فکر کردن، متفاوت عمل کردن، متفاوت نتیجه گرفتن!
دوست دارم توی این روزهای مهآلود و مبهم، آن را بدهم دست زهراسادات، دست بامبو، دست همه آنهایی که تلاش میکنند کاری بکنند و همه دنیا جلویشان ایستادهاند که بگویند نمیشود! نمیتوانی! اینطوری درست نیست! بدهم دست همه آنهایی که به جای رفتن، ماندهاند که بسازند! همه آنهایی که مطمئنم روزی، میتوانند! قطعا میتوانند.
استیو جابز غلط کرد با تو
فروردین ۱۳ام, ۱۴۰۰
استیو جابز بیچاره حالا چندسالی است که مرده ولی عکسش روی کتاب قبلیای است که خواندم و اسمش روی این کتاب. خواندن این کتاب درست بعد از کتاب «کاری را بکن که دوست داری» برایم تقارن جالبی به وجود آورد. روایت شخصیای از فردی که آرزوهای بلند داشت، و وارد اکوسیستم استارتاپی میشود. توصیفات جالبی بود. خواندنش زیاد طول نمیکشید و یک دور ما را با خودش درون این اکوسیستم همراه میکرد. البته به نظرم این کتاب یک باگ بزرگ داشت، آن هم این که از دید یک تولید کننده محتوا نوشته شده بود. خیلی جالبتر و دقیقتر و خواندنیتر میشد اگر کتاب مشابهی از دید یک برنامه نویس یا مدیر محصول نوشته شود. این طوری شاید بشود توصیف دقیقتری به دست آورد.
طبیعی است که باید دقت کرد که این کتاب از دید یک منتقد نوشته شده است. مثل تمام کتابهایی که درباره کره شمالی نوشته شده است. هر چند به عنوان فردی که با تعداد قابل توجهی از نکات ارائه شده در کتاب موافق هستم، هیچ گاه پاسخ قابل قبولی در جواب به انتقادات، از طرفداران این سیستم نشنیدهام.
اگر بخواهم نظر شخصیام را بگویم، با این که هیچ گاه خودم درون این اکوسیستم نبودهام، اما درباره آن بیاطلاع نیستم، نمایشگاهها را دنبال کردهام و نظرات مختلف را شنیدهام و سر و گوشی به آب دادهام. به طور خلاصه در آینده اگر اوضاع دقیقا به همین شکل ادامه پیدا کند، قطعا فرزندم را از ورود به اکوسیستم استارتاپی برحذر خواهم داشت!
کاری را بکن که دوست داری
فروردین ۱۳ام, ۱۴۰۰
از زمانی که وارد کاری به نام «جهت گیری تخصصی» شدهام، موضوعاتی مثل موضوع این کتاب جزو مسائلی است که زیاد به آن فکر میکنم. بارها توی خیابان به مردم نگاه کردهام و از خودم پرسیدهام این مردم حتی اگر بتوانند با بهترین شیوههای کشف شده، استعداد و علایق اصیل خودشان را پیدا کنند، آیا شرایط به آنها اجازه این را خواهد داد که ایدهآلهایشان را دنبال کنند؟ اساسا چند درصد مردم به دنبال شکوفا کردن خودشان هستند و چند درصد «مجبور» هستند که کار کنند؟ همیشه فکر میکردم در کارم با افراد خاصی مواجه هستم که «کار» برای آنها در جدیترین حالتش هم حکم یک سرگرمی دارد. به نظرم زنی که برای تامین هزینههای اجاره منزل مجبور به کار کردن بود، به سختی مشمول حرفهای فانتزی ما، و چیزهایی مثل خودت را پیدا کن میشد.
خواندن این کتاب با آمارها و توضیحاتی که از دنیای غرب به من نشان داد، کمک کرد برخلاف تصور قبلی خود بفهمم اتصال سیستم دانشگاه و کار در غرب هم درگیر مشکلات وحشتناکی است و آن چه که ما در بطن جهتگیری تخصصی به دنبال آن هستیم، فقط یک مسئله بومی و خاص ما نیست.
این کتاب را دوست داشتم و از خواندنش خوشحالم. اما مطمئنم به درد هرکسی نمیخورد. کسی که «کار» یکی از موضوعات ذهنیاش باشد، این کتاب را دوست خواهد داشت.