بایگانی برای ’ کتاب‘ موضوع
جهاد اکبر
آذر ۱۳ام, ۱۳۹۷
بالاخره به لطف کلاس سیر مطالعاتی آثار امام خمینی، شروع به مطالعه کتابهای امام خمینی کردم. برای مطالعه این کتاب حدود ۲ الی ۳ ساعت زمان کافی است. به نظرم متن کتاب امروزیتر از تصور ماست. انگار امام نشسته توی حسینیه جماران و همین الان این حرفها را برای ما میزند. یک تلنگر خوب و عمیق برای ما که در دنیای تکنولوژی خودمان را گم کردهایم.
+نسخه الکترونیکی کتاب را خواندم چون فرصت نکردم نسخه چاپی آن را توی کتابخانه پشت تلویزیون پیدا کنم.
برفک
آذر ۸ام, ۱۳۹۷
از آن جایی که با خودم عهد کرده بودم چند کتاب را همزمان نخوانم، این کتاب با بیرحمی ۳ هفته از زندگی من را سوزاند. نه میتوانستم آن را به پایان برسانم و نه میخواستم تا قبل از تمام شدن آن کتاب جدیدی شروع کنم. بسیار علاقهمند بودم کتاب را به پایان برسانم تا بفهمم چه چیزی باعث این همه ستایش در وصف آن شده. ولی نهایتا بعد از این که حدود سه چهارم کتاب را خوانده بودم بقیه آن را رها کردم.
توصیه: هیچ اجباری برای به پایان رساندن یک کتاب بد ستایش شده نیست.
پدر حضانتی
آذر ۸ام, ۱۳۹۷
یک کتاب ۲۱۷ صفحهای که نمیتوان آن را یک نفس خواند! این کتاب را طی سه چهار روز خواندم. داستانی است که نمیتوان سریع خواند و باید مدام بین آن وقفه انداخت تا قبلیها هضم بشوند. باز هم یک رمان پدر و پسری! بازهم ماجرای یک پدر شگفتانگیز. پدری که شگفتانگیز بودناش کمکم برای ما روشن میشود. البته من متوجه نشدم که این یک داستان بود یا یک زندگینامه. شاید چیزی بین اینها. داستانی از زبان پسر خطاب به پدرش. به نظرم داستانهایی که راوی آنها دوم شخص است، جذابترین داستانها هستند. در قسمتهایی از کتاب، بلند بلند خندیدم و لذت بردم. زمانی که ۱۶ساله بودم شروع به نوشتن داستانی کردم که بسیار شبیه این داستان بود ولی هرگز از یک صفحه فراتر نرفتم!
این کتاب را دوست داشتم ولی برای قبل از خواب توصیه نمیشود. این کتاب را باید روی مبل خواند نه توی تخت.
بی نهایت بلند و به غایت نزدیک
آذر ۸ام, ۱۳۹۷
این کتاب ۴۴۵ صفحهای را در یک روز خواندم. متنش فوقالعاده روان و جذاب بود. قبلا هم کتاب «ماجرای عجیب سگی در شب» را از زبان یک پسر اوتیستی خوانده بودم و تحسین کرده بودم، ولی این کتاب به مراتب جذابتر و بهتر بود. ماجرای پسری که پدر خارقالعادهاش را در ماجرای ۱۱سپتامبر از دست داده بود. یک داستان کاملا پدر و پسری. پایان داستان را دوست داشتم. نمیتوانم این اعتراف را نکنم که وقتی کتاب تمام شد و آن را بستم، احساس یک غم خیلی عمیق کردم. نویسنده دقیقا توانسته بود ضربه اش را بزند! به نویسنده این کتاب تبریک میگویم. از آن جایی که خاطره خوبی از ایمیل زدن به نویسنده کتابها ندارم(اشاره به ایمیل من به نویسنده کتاب جزء از کل) دیگر قصد نوشتن یک ایمیل ستایشانگیز انگلیسی ندارم. ولی امیدوارم اگر روزی نویسنده کتاب اسلام آورد و برای تحصیل علوم دینی به قم آمد و فارسی یاد گرفت، در وبگردیهایش تصادفا وبلاگ ناچیز من را ببیند و پیامی که برایش ثبت کردهام را بخواند: «آقای جاناتان سفران فوئر عزیز، کتاب خوبتان را خواندم و لذت بردم و در پایان چند قطرهای اشک ریختم. از شما بابت این داستان دوست داشتنی متشکرم و میتوانم تصور کنم که خودتان چه قدر از نوشتن چنین داستانی خوشحال هستید. خدا قوت نویسنده خوب.»