گشته زِغوغای حلب باده مست

آذر ۲۳ام, ۱۳۹۵

حلب آزاد شد. شهری که توی آن کفش‌های تابستانی قهوه‌ای ام را گم کرده بودم. عکس‌های زیادی دارم توی حلب، با پاهای برهنه. دیوانه کوچکی بودم که به خودم اجازه می‌دادم بدون کفش توی مناطق باستانی حلب راه بروم و عکس بگیرم. آن ساختمان‌ها و مناطق، حالا با خاک یکسان شده‌اند. عکس‌های من، به بخشی از تاریخ تبدیل شده‌اند. جاهایی که روزگاری بوده‌اند و ما بازدیدکنندگانی بودیم که از دیدنشان به وجد می‌آمدیم. اما دیگر باید اسمشان را توی کتاب‌های تاریخی خواند. کفش‌های قهوه‌ای من توی آن شهر پر زرق و برق گم شد. یک ساختمان چند طبقه بود. همان جایی که شب خوابیدیم و شام پیتزا خوردیم و اتاقش فقط یک تخت داشت. صبح لابه لای همه‌ی کفش‌ها، فقط کفش تابستانی نازنین من نبود. همانی که از بازار تبریز خریده بودم. یک نفر کفش من را دزدیده بود و بعدش توی بازار حلب، بین آن همه رنگ، آن همه پولک، آن همه شگفتی، توی مناطق باستانی، توی عکس‌ها، دیگر نداشتمشان. خیلی زود آن کفش‌های آبی تابستانی را از آن مرکز خرید بزرگ خریدم و پوشیدم. همان کفش‌هایی که تا سال‌ها پوشیدم و وقتی بندشان پاره شد، داشتم از پله‌های حیاط دبستان بالا می‌رفتم.
حلب آزاد شد. شهری که با کفش‌های قهوه ای تابستانی واردش شدم و با کفش‌های آبی تابستانی ترکش کردم. شهری که توی عکس‌هایمان قشنگ و پر از رنگ است. من را به یاد پارچه‌های پولکی رنگارنگ می‌اندازد. به یاد آب سرد کن جلوی آن خانه چند طبقه و پیتزای شام. حالا از آن بازار پر رنگ و شگفت انگیز، از آن خانه چند طبقه، از آن مناطق باستانی، چیزی جز مخروبه باقی نمانده.
افسانه‌ها می‌گویند وقتی یک مسافر، چیزی توی شهری جا می‌گذارد، بعدا دوباره به آن شهر برمی‌گردد. من کفش‌های قهوه‌ای نازنینم را توی حلب گم کردم. پس حتما دوباره یک روز به حلب برمی‌گردم. دوباره با یک اتوبوس از آدم‌هایی که بعضی‌هایشان شاعر بودند، بعضی‌ها آخوند، بعضی‌ها دوربین شکاری داشتند تا با آن دره‌های حیرت‌انگیز مسیر را تماشا کنند، مردهایی که از دستفروش‌ها بوق اسباب بازی می‌خریدند و تمام مسیر بوق می‌زدند. وقتی دوباره به حلب برگردم، دیگر دیوانه کوچکی نیستم که بتوانم پابرهنه راه بروم و عینک شیشه آبی اسباب بازی بزنم. تا آن روز، امیدوارم دوباره بازار حلب مثل قبل بشود. پارچه فروش‌ها پارچه‌های رنگارنگشان را جلوی مغازه‌ها آویزان کنند و من دوباره با شگفتی بین آن همه پولک و آن همه رنگ قدم بزنم و حلب، دوباره حلب باشد.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)

گذاشتن یک پاسخ