یک استکان دلتنگی

فروردین ۲۲ام, ۱۴۰۰

آدم یک چیزهایی احتیاج دارد که خودش هم دقیقا نمی‌داند. یک چیزهایی برایش از نان شب واجب‌تر است. ولی آدم خاصیتش این است که نفهم‌تر از این است که این چیزها را بفهمد. آدم همیشه از دانستن عقب است. همیشه وقتی می‌فهمد که دیر شده.
مثلا لازم دارد حتما یک مادربزرگ داشته باشد. مادربزرگی که ذره‌ای آلزاییمر هم داشته باشد و هر پنج دقیقه یک بار به او چایی تعارف کند و مرتب گیر بدهد که چرا میوه و شیرینی نمی‌خوری. مادربزرگی که بنشیند روی صندلی ماساژورش و هی به او موز تعارف کند. مادربزرگی که عاشق سیب باشد و مرتب سیب بخورد. مادربزرگی که یک ظرف کشمش داشته باشد مخصوص خوردن همراه چایی. مادربزرگی که وقتی آدم را می‌بیند نگران وعده ناهار یا شام بشود و آدم به دروغ بگوید خانه فلانی دعوت است و وعده‌ای نمی‌ماند. و مجبور باشد این را هر ده دقیقه یک بار بگوید چون مادربزرگ یادش می‌رود.
مثلا مادربزرگی که فقط منتظر است نگران بشود و فشارش برود روی هزار. مثلا یک داماد بیاید و او چادر سرش نباشد و نشناسد و فکر کند نامحرم است و جوش کند. میوه‌ها به اندازه کافی خوشگل نباشند یا شیرینی‌ها از تنوع کافی برخوردار نباشند و او قرمز شود و تا مرز سکته پیش برود. نصفه شب ندیمه‌اش برود دستشویی و فکر کند تنهاست و بترسد و حسابی فشارش بالا برود. مادر بزرگی که همیشه تا صبح یک پنکه روشن کند و بگذارد روبرویش.
مثلا مادربزرگی که باید مرتب به او دروغ گفت. مثلا فلانی سال‌هاست مرده ولی وقتی هر روز احوالش را می‌پرسد آدم بگوید خوب است، مدتی است دیگر دردی ندارد و بیشتر خوابیده. مثلا وقتی از آدم می‌پرسد چند بچه داری نگوید بچه ندارم بلکه به دروغ بگوید ۳ تا پسر دارم و مادربزرگ هر بار به اندازه هزار دفعه قبل خوشحال شود و بخندد و بگوید پس مشتی هستی! و خاطره مادرشوهر خودش را برای هزارمین بار تعریف کند. مادربزرگی که باید همیشه مواظب بود به اندازه کافی اخبار بد از او پنهان شود که یک وقت جوش نکند. مادربزرگی که دوست دارد توی تلویزیون آخوند ببیند و هاشمی و خامنه‌ای را به یک اندازه دوست دارد و اصلا خبر ندارد هاشمی مرده.
مثلا مادربزرگی که آدم فکر کند هر وقت بخواهد، می‌تواند یک بلیط بگیرد و برود پیشش و او همیشه توی خانه‌اش نشسته و منتظر است. مثلا مادربزرگی که آدم فکر کند همیشه فرصت این که بالاخره آن گوشی لعنتی را بردارد و با او تماس بگیرد دارد. مثلا مادربزرگی که آلزاییمر داشته باشد و هیچ وقت آدم را نشناسد. مثلا مادربزرگی که آدم می‌داند هربار ببیندش باید به اندازه یک خرس بخورد و به اندازه یک عمر دروغ بگوید.
آدم به چنین مادربزرگی احتیاج دارد. فقط وقتی آن را نداشته باشد می‌داند که چه قدر دلش تنگ شده برای این که یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر، بتواند بنشیند جلوی مادربزرگش و استکان‌های چای جلویش پر و خالی بشود و اینقدر شیرینی بخورد که مرض قند بگیرد.
آدم یک چیزهایی احتیاج دارد که خودش هم دقیقا نمی‌داند. و آدم می‌تواند به اندازه یک کهکشان، دلتنگی توی دلش جا بدهد.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)

گذاشتن یک پاسخ