شد مدتی که خشت سر خم کتاب ماست

اردیبهشت ۲۱ام, ۱۴۰۱

دوست داشتم خوشبختی مهم این روزهایم را بنویسم تا آن را فراموش نکنم و اگر سال‌ها بعد برایم عادی شد، یادم بیاید که چه روزهای جادویی‌ای را پشت سر گذاشتم. یا اگر روزی آن را از دست داده بودم، با خواندنش حسرت بخورم و بخواهم دوباره آن را به چنگ بیاورم. این شاید از معدود خوشبختی‌هایم باشد که حاضر هستم آن را با دیگران سهیم بشوم. چون خوشبختی‌ها همیشه گنج‌هایی هستند که باید پنهانشان کرد و از آن‌ها برای دیگران هیچ چیزی نگفت.
من در یک کتاب‌خانه متولد شدم. بین قفسه‌های کتاب، مجلات و روزنامه‌ها. جایی که در آن به طور طبیعی از هر کودکی انتظار می‌رود اهل مطالعه و دانش باشد. و بودم. کتابخوان‌ترین دختر کلاس برای سال‌های سال. تا اینکه نظام آموزشی توانست یکی دیگر از ضربه‌هایش را به من که در برابرش مقهور شده بودم بزند. خودم مقصر نبودم؟ قطعا بودم. روزی به خودم آمدم و دیگر کتاب‌خوان‌ترین نبودم. اصلا دیگر کتاب‌خوان نبودم. آن قدر مشغول دویدن بودم که یادم می‌رفت باید بایستم، بنشینم و کتاب بخوانم. یادم می‌رفت آن چه آن روز داشتم نتیجه همان کتاب‌هایی بود که تا نوجوانی بی‌وقفه خوانده بودم.
پاییز، وقتی با مشغولیت‌های قبلی‌ام خداحافظی کردم، تصمیم گرفتم دوباره کتاب‌خوان بشوم. شاید اصلا چاره‌ای دیگری هم نبود در آن راهی که پیش گرفته بودم. احساس کسی را داشتم که به وطنش برگشته و دوباره می‌تواند در کو‌چه‌های دوست‌داشتنی شهر خودش قدم بزند، از مغازه‌های کوچک آشنا خرید کند و با مردم هم‌زبانش صحبت کند.
این روزها پر از خوشبختی هستم. روی میزهای خانه و هر گوشه و کناری کتاب‌ها روی هم چیده شده‌اند. هربار با یک کیسه پر از کتاب‌های خوانده شده به خانه مادرم می‌روم و با یک کیسه کتاب‌های جدید برمی‌گردم. با خوشحالی رمان جدید نویسنده مورد علاقه‌ام را بین ده کتاب دیگری که مشغول خواندنشان هستم جا می‌دهم. توی تقویمم لیست بلند کتاب‌های خوانده شده‌ام را به‌روز می‌کنم و از توی گوشی‌ام کتاب‌هایی که هنوز تهیه نکرده‌ام را چک می‌کنم. مادرم و برادرم همچون باتجربه‌ترین کتابدارهای تمام تاریخ، آن‌ چه می‌خواهم از بین انبوه کتاب‌های کتاب‌خانه باشکوه خانوادگی پیدا می‌کنند.
این روزها خوشحالم. زندگی در میان کتاب‌ها هر روز حالم را بهتر و بهتر می‌کند. آرامشی را تجربه می‌کنم که سخت می‌توان به آن دست پیدا کرد. دوست دارم خوشبختی این روزها را محکم بچسبم و هیچ وقت از دستش ندهم.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)

یک پاسخدر “شد مدتی که خشت سر خم کتاب ماست“

  1. هدی می‌گوید :

    زهرا رمان نویسنده‌ی محبوبت کدوم میشه؟

    سیده زهرا: هرچه باداباد!

گذاشتن یک پاسخ