بایگانی برای ’ وبلاگ‘ موضوع
بهمن ۲ام, ۱۳۹۵
تا دیشب دنبال محبوس شدگان بودند.
ولی امشب دنبال شهدا می گردند.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)
آهو شدم این بار سرم را بدهم
دی ۲۹ام, ۱۳۹۵
هر گوشهای، خاطره و عهدی دارم. آن جا خودم را مرور میکنم. جایی که آن عهد را بستم و تا امروز نشکستم. به خاطر آن عهد چه چیزهایی که دیدم و چه سختیهایی که کشیدم. ولی پای آن ایستادم. آن دیواری که مقابلش در مورد رتبه کنکورم با تو حرف زدم. آن زیرزمینی که توی آن ساعتها و ساعتها حرف زدم و حرف زدم و سوالات بیپایانم، بیپاسخ ماند. آن ستونی که به آن تکیه دادم و به آیندهام فکر کردم. دیواری که کنارش نشستم و از تو یک فانوس خواستم. راهرویی که توی آن آرزوهایم را مرور کردم. آن پلهها، صدای به هم خوردن قندیل چراغها، آن حیاط، آن باغچه، آن کنج تک نفره. هر گوشهای، تکهای از خودم را جا گذاشتهام.
حالا میخواهم دوباره بیایم و در کنارت پناه بگیرم. با خالصانهترین احساسات. بیایم و برایت از همه روزهایی که گذشت بگویم. از همه اضطرابها و نگرانیهایم. از بارهای سنگینی که زمین مانده. بگویم که دوباره دستم را بگیری، دوباره آن قدر به من توان بدهی که بتوانم تا آخر دنیا بدوم.
از این بگویم که چه قدر دلم برایت تنگ شده بود…
می شود من را، باز هم قبولم کنی، شاه خراسان؟
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
دی ۲۵ام, ۱۳۹۵
آن موقع ها خواب بود یا واقعیت؟ که اینقدر خوب بود؟ که آن همه خوشبختی توی آن فشرده شده بود؟
به گمانم بهشت، جایی شبیه اردوگاه فشم است. با آن آشپزخانه و آن حیاط و آن زمین بازی. با آن آدم هایی که توی آشپزخانه اش آواز می خواندند. بهشت حتما چنین جایی است…
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)
دی ۱۵ام, ۱۳۹۵
چه جور دختری بود؟ دختری بود که میتوانست خیلی قشنگ سوار فیلها بشود و وقتی با گوزنها بازی میکرد، واقعا دیدنی بود. موهای قهوهای صافی داشت و چشمهایی که حتی یک پرنده را هم از دیدن جا نمیانداختند. راه رفتنش چیزی بین دویدن و قدم زدن بود. نرم و سریع. درختها را میشناخت. وقتی حرف میزد، انگار شعری آشنا را میخواند. زیر باران زیاد میماند و زیاد میخندید.
دختری بود که حضورش به ما شور زندگی میداد.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)
اولین تماس تلفنی از بهشت
دی ۱۳ام, ۱۳۹۵
من و ریحانه، همیشه آرزو داشتیم بتوانیم از بالای در دستشویی بپریم. ولی ما نهایتا میتوانستیم از پلهی ششم بپریم. پله ها بلند بودند. با موکتهای قهوهای. با حسرت به نوههای بزرگ نگاه میکردیم که از بالای در دستشویی میپریدند و آرزو میکردیم زودتر بزرگ شویم تا بتوانیم مثل آنها از آن ارتفاع بپریم. ما بزرگ شدیم، ولی هیچ وقت از آن بالا نپریدیم.
من و ریحانه، همیشه آیفون را برمیداشتیم و تویش آواز میخواندیم. همهی آنهایی که از توی کوچه رد میشدند و همه آنهایی که پشت در بودند که بیایند تو، صدایمان را میشنیدند و به دیوانگیمان میخندیدند.
من و ریحانه، همیشه ریشههای قالی آویزان جلوی آن طاقچه مخفی را میبافتیم. سه دستهای، چهار دستهای، پنج دستهای. همیشه توی باغچه لوبیا میکاشتیم ولی هیچ وقت سبز نمیشدند چون آقا بزرگ هر روز همهی باغچه ی بیل میزد. همیشه گلها را پر پر میکردیم و از گچ دیوار میکندیم که لیلی بازی کنیم.
من و ریحانه این شانس را داشتیم که بتوانیم از پنجره توی حیاط بپریم. این شانس را داشتیم که حوض را آب کنیم و توی آن بازی کنیم. این شانس را داشتیم که ساعتها و ساعتها زیر آفتاب داغ توی حیاط بازی کنیم. این شانس را داشتیم که شبها توی حیاط، این طرف پرده بخوابیم و آسمان بالای سرمان پر از ستاره باشد. آخرین بار کی بود؟ سال ۸۴. شب انتخابات. همان شبی که هیچ مردی که توی خانه نبود و آسمان قرمز بود و تا صبح از ترس مردیم و زیر لحافهای کلفت خودمان را پنهان کردیم و صبح با صدای مامان بزرگ بیدار شدیم که آمد توی حیاط و داد زد که احمدی نژاد رای آورده و ما بلند شدیم و توی رختخوابهایمان جیغ کشیدیم و شادی کردیم.
من و ریحانه شانس این را داشتیم که هرچه قدر دلمان میخواهد خاک بازی کنیم. شانس این را داشتیم که با چوبهای درخت انجیری که قطع شد برای خودمان تیر و کمان بسازیم. شانس این را داشتیم که توی انبار، توی رختکن حمام، زیر تخت آقابزرگ، توی پستو و توی هزارتا سوراخ دیگر قایم بشویم. شانس این را داشتیم که دم غروب توی کوچههای خاکی پیاده برویم مسجد.
من و ریحانه شانس این را داشتیم که برویم بالای رختخوابها و یواشکی از شیشه بالای در مهمانهای آقابزرگ را تماشا کنیم. شانس این را داشتیم که شاهد عاشقانهترین صحنههای روزگار باشیم. نه توی فیلمها، نه سریالها، نه عکسهای اینستاگرامی و نه پستهای فیسبوکی و توئیتری. بلکه توی خانهی آقابزرگ. وقتی آقابزرگ و مامانبزرگ دوتایی عمامه میبستند…
من و ریحانه، شانس این را داشتیم که نوههای آقابزرگ باشیم. برویم توی اتاقش و دستش را توی دستمان بگیریم و ببوسیم. من و ریحانه، شانس این را داشتیم که ساعتها توی آشپزخانه بنشینیم و داستانهای مامانهایمان را از آقابزرگ گوش بدهیم. شانس این را داشتیم که خاطرات کودکیمان را توی خانهای بسازیم که درش همیشه باز بود. شانس این که شبها توی اتاقی بازی و شیطنت کنیم که روزها محل رفت و آمد آدمهای مختلف بود. آدمهایی که همه مشکلاتشان را برمیداشتند و میآمدند پیش آقابزرگ. شانس این را داشتیم که هرجای شهر که سوار تاکسی شدیم، بگوییم برو خانهی آشیخ عباس و راننده ما را مستقیم ببرد در خانهی کاهگلیاش. شانس این را داشتیم که از عطر شببوهایی که آقابزرگ توی باغچه میکاشت مست مست بشویم. شانس این را داشتیم که او را داشته باشیم.
من و ریحانه، شانس این را نداشتیم که کمی، فقط کمی زودتر به دنیا بیاییم تا بتوانیم روزهایی که خوب بود، آن قدری بزرگ باشیم که دنبالش توی کوچههای خاکی بدویم و حتی شانس این را نداشتیم که مثل نتیجههای دو سه ساله، سالهای آخر، وقتی توی خانه قدم میزد، لای دست و پایش راه برویم.
من و ریحانه دیر به دنیا آمدیم و شانس ما از او، روزهایی بود که کم کم اسممان را فراموش کرد و هرگز نتوانستیم موفقیت هایمان را با افتخار برایش تعریف کنیم و او ما را تحسین کند و از تحسینش قند توی دلمان آب بشود.
من و ریحانه، آن قدر بدشانس بودیم که وقتی داشتیم با خوشحالی کولههای سفرمان را میبستیم، آخرین لحظات بودن کنار او را از دست دادیم. فکر میکردیم همیشه هست و همیشه توی اتاقش مینشیند و میتوانیم برویم دستش را ببوسیم. ولی ما مجبور بودیم توی فرودگاه بدویم تا بتوانیم به او برسیم. وقتی که دیگر نبود.
من و ریحانه، شانس این را داشتیم که ذره ای، هرچند کم، آقابزرگ را داشته باشیم. و این را فقط کسی میتواند بفهمد که بداند داشتن آقابزرگ یعنی چه.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)
حفاظت شده: فانوس
دی ۴ام, ۱۳۹۵
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
گشته زِغوغای حلب باده مست
آذر ۲۳ام, ۱۳۹۵
حلب آزاد شد. شهری که توی آن کفشهای تابستانی قهوهای ام را گم کرده بودم. عکسهای زیادی دارم توی حلب، با پاهای برهنه. دیوانه کوچکی بودم که به خودم اجازه میدادم بدون کفش توی مناطق باستانی حلب راه بروم و عکس بگیرم. آن ساختمانها و مناطق، حالا با خاک یکسان شدهاند. عکسهای من، به بخشی از تاریخ تبدیل شدهاند. جاهایی که روزگاری بودهاند و ما بازدیدکنندگانی بودیم که از دیدنشان به وجد میآمدیم. اما دیگر باید اسمشان را توی کتابهای تاریخی خواند. کفشهای قهوهای من توی آن شهر پر زرق و برق گم شد. یک ساختمان چند طبقه بود. همان جایی که شب خوابیدیم و شام پیتزا خوردیم و اتاقش فقط یک تخت داشت. صبح لابه لای همهی کفشها، فقط کفش تابستانی نازنین من نبود. همانی که از بازار تبریز خریده بودم. یک نفر کفش من را دزدیده بود و بعدش توی بازار حلب، بین آن همه رنگ، آن همه پولک، آن همه شگفتی، توی مناطق باستانی، توی عکسها، دیگر نداشتمشان. خیلی زود آن کفشهای آبی تابستانی را از آن مرکز خرید بزرگ خریدم و پوشیدم. همان کفشهایی که تا سالها پوشیدم و وقتی بندشان پاره شد، داشتم از پلههای حیاط دبستان بالا میرفتم.
حلب آزاد شد. شهری که با کفشهای قهوه ای تابستانی واردش شدم و با کفشهای آبی تابستانی ترکش کردم. شهری که توی عکسهایمان قشنگ و پر از رنگ است. من را به یاد پارچههای پولکی رنگارنگ میاندازد. به یاد آب سرد کن جلوی آن خانه چند طبقه و پیتزای شام. حالا از آن بازار پر رنگ و شگفت انگیز، از آن خانه چند طبقه، از آن مناطق باستانی، چیزی جز مخروبه باقی نمانده.
افسانهها میگویند وقتی یک مسافر، چیزی توی شهری جا میگذارد، بعدا دوباره به آن شهر برمیگردد. من کفشهای قهوهای نازنینم را توی حلب گم کردم. پس حتما دوباره یک روز به حلب برمیگردم. دوباره با یک اتوبوس از آدمهایی که بعضیهایشان شاعر بودند، بعضیها آخوند، بعضیها دوربین شکاری داشتند تا با آن درههای حیرتانگیز مسیر را تماشا کنند، مردهایی که از دستفروشها بوق اسباب بازی میخریدند و تمام مسیر بوق میزدند. وقتی دوباره به حلب برگردم، دیگر دیوانه کوچکی نیستم که بتوانم پابرهنه راه بروم و عینک شیشه آبی اسباب بازی بزنم. تا آن روز، امیدوارم دوباره بازار حلب مثل قبل بشود. پارچه فروشها پارچههای رنگارنگشان را جلوی مغازهها آویزان کنند و من دوباره با شگفتی بین آن همه پولک و آن همه رنگ قدم بزنم و حلب، دوباره حلب باشد.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
آذر ۹ام, ۱۳۹۵
یکی بود یکی نبود. توی داستان ما هیچ عاشق و معشوقی نبودند که از هم دور افتاده باشند و در غم دوری از همدیگر گریه کنند. فقط پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی بودند که از نوه شان ۹۰۰کیلومتر فاصله داشتند.
و این خودش برای این که یک قصه طولانی گریه دار باشد کافی بود.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (2)
آذر ۹ام, ۱۳۹۵
لطفا یک نفر به من بگوید که چرا ۹۰۰ کیلومتر فاصله؟
چرا؟
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
عاشقان ماه
آبان ۳۰ام, ۱۳۹۵
از زیارت خورشید جا ماندیم،
ملاقات ماه را نصیبمان کردند.