ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی
بهمن ۱ام, ۱۳۹۰
دیروز داشتیم با جکی می گشتیم. جکی اصلا نمی فهمید. صبح یک بطری کامل نوشیده بود. هوا گرم بود. مثل همیشه. گفتم: جکی تو هیچ چیز نمی فهمی. کاملا گیجی. جکی تلوتلو خورد و گفت: زر مفت نزن. حتی وقتی مستم بهتر از تو تیراندازی می کنم. گفتم: تو الآن خودت را هم به زور سرپا نگه داشته ای. یک موتور آن دور ها داشت می رفت. جکی اسلحه اش را گرفت سمت آن ها. گفتم: بزن تا ببینیم کی بهتر تیراندازی می کند. جکی شلیک کرد. رگباری. من هم همین طور. نفهمیدم با تیر من بود یا جکی یا هردویمان که موتور سوار ها نفله شدند. گفتم: برویم ببینیم کی بودند. جکی گفت: خودت برو. من می خواهم برگردم پایگاه. جکی راهش را کج کرد آن طرف. من هم رفتم طرف موتوری ها. یک زن بود و یک مرد و یک بچه. برایشان آروزی زندگی خوشی در آن دنیا کردم و به جسد هر کدام یک تف نثار کردم. این عرب های لعنتی حتی لیاقت تف های آمریکایی را هم ندارند. برگشتم پایگاه. جکی بی حال افتاده بود روی تخت. گفت: عراق هوای گندی دارد. من آخرش از گرمای هوا می میرم. نه از جنگ. گفتم: همین حرف را در افغانستان هم می زدی.
شب، همه جمع شدند. تا صبح جشن گرفتیم به مناسبت کریسمس. به زودی برمی گردیم آمریکا تا از شر این کشور کوفتی و این مردم حال به هم زن خلاص شویم.
ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)