من شما را می شناسم.
تیر ۱۵ام, ۱۳۹۱
این حرف ها را هر کسی نمی فهمد. حالا من هر چه قدر که بگویم. این که آدم یک روز شخصیت یکی از داستان هایش را ببیند، عجیب ترین و شگفت انگیزترین اتفاقی است که ممکن است در زندگی یک نویسنده _یا کسی که خیال دارد نویسنده بشود_ رخ بدهد. و من اعتقاد دارم هر نویسنده ای حداقل یک بار شخصیت یکی از داستان هایش را جایی پیدا می کند. توی خیابان، سر کلاس درس، لب ساحل یا هر جای دیگری. و آن روز است که او مطمئن می شود یک نویسنده ی واقعی است. هر چند دیگران او را با این عنوان نشناسند.
این که آدم یک داستان فوق محال بنویسد و بعد از مدتی متوجه بشود که ماجرای داستانش در یک روستای آفریقایی رخ داده، این که آدم یکی از شخصیت های داستانی اش را توی خواب با یک لباس و روحیه ی خاص ببیند و فردایش او را دقیقا در همان وضع ملاقات کند، این که آدم با شخصیت های داستانی اش چای بنوشد، و یا این که آدم توی داستانی قرار بگیرد که قبلا به آن فکر کرده بود، اصلا تصادفی نیست. همه ی این ها ویژگی های زندگی یک نویسنده است. آشفته حال و گیج. تصور کنید، دارید در جریان طبیعی زندگی توی خیابان راه می روید که آدمی با موهای فرفری و شانه نزده به سمتتان می آید. شانه های شما را محکم می گیرد و می گوید: من تو رو می شناسم! تو شخصیت یکی از داستان های منی! اصلا توقع نداشتم این جا ببینمت. بعد شما او را هل می دهید عقب و راهتان را ادامه می دهید. صدای فریاد های او را از پشت سرتان می شنوید که التماس می کند کمی صبر کنید اما شما با خودتان فکر می کنید او دیوانه است. و اگر نه موهایش را شانه می زد و توی خیابان این خل بازی ها را در نمی آورد.
شاید به خاطر همین است که من چیزی نمی گویم. به خاطر همین است که نمی آیم شانه هایت را محکم بگیرم و تو را تکان تکان بدهم و به تو بگویم که تو شخصیت یک از داستان های من هستی. فعلا صبر کرده ام. اما یک روز، بالاخره یک روز، باید این حرف ها را به تو بزنم. تویی که نمی دانی آدمی خسته در یکی از داستان های من هستی. این حرف ها را هر کسی نمی فهمد. حالا من هر چه قدر که بگویم.
ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (2)
مرداد ۳۰ام, ۱۳۹۱ در ۸:۵۱ ب.ظ
هیچ وقت تا حالا نشده نوشته هات رو بخونم و درکت نکنم
ولب من یه نویسنده نیستم
شهریور ۵ام, ۱۳۹۱ در ۹:۵۷ ق.ظ
خوشحالم كه بقيه مي فهمن چي ميگم