قرار

اردیبهشت ۲۹ام, ۱۳۹۰

برنامه را طوری چیده ام که ردخور ندارد.قرار است همه چیز همان طور پیش برود که دلم می خواهد. یک فرصت استثنائی سر راهم قرار گرفته و به هیچ قیمتی حاضر نیستم آن را از دست بدهم. خودم را آماده کرده ام برای زمان موعود. در رویایی ترین لحظات عمرم به سر می برم. هیجان تمام وجودم را فرا گرفته.خودم را خوشبخت ترین آدم دنیا تصور می کنم . یک دفعه از جایی برنامه به هم می خورد که به عقل جن هم نمی رسید.آن قدر گریه می کنم که سرم درد می گیرد و بعد تا آخر روز و شاید تا آخر هفته،شاید هم تا آخر ماه، حالم بد است.

خودم را سپرده ام دست روزگار. زمان مرا با خود می برد. من فقط خودم را رها کرده ام و همراه با جریان روز، مثل جریان آب که برگ را با خودش می برد، حرکت می کنم.هیچ تلاشی برای چیدن برنامه ای جالب ندارم. قراری با کسی نگذاشته ام و تا صبح بیدار نمی مانم تا به فرصت های روز بعد فکر کنم. شده ام بی رویا و بی هدف. اما سرنوشت هر روز برایم یک دریچه ی جدید به روی دنیایی جدید باز می کند. برایم ماجرا های جالب رخ می دهد و فرصت های باور نکردنی سر راهم قرار می گیرد.

چیزهای زیادی یاد گرفته ام. مثلا فهمیده ام برای روزگار، و شاید بهتر باشد بگویم خدا، مهم نیست که من چه برنامه ای چیده ام. به خاطر همین زیاد گیر نمی دهم به فردا و این که می خوام بعدا چه کار کنم. می ترسم دوباره از جایی بخورد توی حالم که به عقل جن هم نمی رسید.آن موقع مجبورم آن قدر گریه کنم تا سرم درد بگیرد.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

گذاشتن یک پاسخ