آبیدر

اردیبهشت ۱۹ام, ۱۳۹۰

آرام و قدم زنان آمد. با کفش های وزشی. سر عمامه اش را انداخته بود روی شانه اش و می خندید. صبح بود.

سهراب فقط نگاه کرد. چیزی نگفت. بی اختیار گریه اش گرفت. مرد افسانه ای قاب تلویزیون ، داشت همراه او کوهنوردی می کرد. توی آبیدر.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

گذاشتن یک پاسخ