چرا باید کتاب‌خوان باشیم؟

خرداد ۱ام, ۱۴۰۱

کتا‌ب‌ها ما را آدم‌های بهتری می‌کنند. از آدم‌های بیخود تبدیل به آدم‌های قابل تحمل، از آدم‌های معمولی تبدیل به آدم‌های دوست‌داشتنی. کتاب‌ها می‌توانند جهانی بسازند که آرزو داریم در آن زندگی کنیم.
مثلا همین نمایشگاه کتاب.
کسی به تو نمی‌گوید حق نداری از کتاب‌ها عکس بگیری. می‌توانی از همه‌شان عکس بگیری و حتی یکی را هم نخری.
وقتی توی غرفه‌ای یک ساعت تک‌تک کتاب‌ها را نگاه می‌کنی و هیچ کتابی نمی‌خری، خداحافظی‌ات بدون جواب نمی‌ماند.
‌آدم‌ها حاضرند هرچه قدر سوال داشته باشی به تو جواب بدهند.‌‌ حتی خیلی راحت شماره‌شان را در اختیارت می‌گذارند تا بعدا بتوانی باز هم سوال بپرسی.
غرفه‌دارها به حرف‌هایت گوش می‌دهند، از تو سوال می‌کنند، به سلیقه‌ات احترام می‌گذارند.
آدم‌ها رقیب‌هایشان را به تو معرفی می‌کنند.
غریبه‌ها بدون نگرانی از هم هر سوالی می‌پرسند.
می‌توانی با خیال راحت خریدهایت را پیش هرکسی بسپاری، بدون این که حتی اسم یا نشانی از خودت جا بگذاری.
وقتی برای پس گرفتن خریدهایت برمی‌گردی، کسی از تو سند و مدرکی نمی‌خواهد. همه تو را به اسم کتاب‌هایی که خریده بودی به یاد دارند.
اگر دیر برگردی، کسی دعوایت نمی‌کند، کسی کتاب‌هایت را گم نکرده، همه فقط نگرانت شده‌اند.
صفی یا شلوغی‌ای اگر هست، کسی شاکی و عصبانی نیست.
کارمند‌های غرفه پست، عجله ندارند. همه سوال‌هایت را ریز ریز جواب می‌دهند. با تو درباره کسی که کتاب‌ها را برایش پست می‌کنی شوخی می‌کنند.
توی نمایشگاه کتاب، همه تیپ آدمی هست، همه شکلی، همه عقیده‌ای، از هر شهری. اما همه با هم مهربان هستند، به هم اعتماد دارند، خوشحالند، حرفی برای زدن با همدیگر دارند.
نمایشگاه کتاب، جایی است که آدم‌ها به داستان‌های همدیگر احترام می‌گذارند، برای هم داستان می‌گویند و همدیگر را به خاطر کتاب دوست دارند.
به خاطر همین است که باید کتابخوان باشیم. تا بتوانیم دنیا را یک نمایشگاه کتاب بزرگ کنیم.

ارسال شده در وبلاگ | ایده شما

شد مدتی که خشت سر خم کتاب ماست

اردیبهشت ۲۱ام, ۱۴۰۱

دوست داشتم خوشبختی مهم این روزهایم را بنویسم تا آن را فراموش نکنم و اگر سال‌ها بعد برایم عادی شد، یادم بیاید که چه روزهای جادویی‌ای را پشت سر گذاشتم. یا اگر روزی آن را از دست داده بودم، با خواندنش حسرت بخورم و بخواهم دوباره آن را به چنگ بیاورم. این شاید از معدود خوشبختی‌هایم باشد که حاضر هستم آن را با دیگران سهیم بشوم. چون خوشبختی‌ها همیشه گنج‌هایی هستند که باید پنهانشان کرد و از آن‌ها برای دیگران هیچ چیزی نگفت.
من در یک کتاب‌خانه متولد شدم. بین قفسه‌های کتاب، مجلات و روزنامه‌ها. جایی که در آن به طور طبیعی از هر کودکی انتظار می‌رود اهل مطالعه و دانش باشد. و بودم. کتابخوان‌ترین دختر کلاس برای سال‌های سال. تا اینکه نظام آموزشی توانست یکی دیگر از ضربه‌هایش را به من که در برابرش مقهور شده بودم بزند. خودم مقصر نبودم؟ قطعا بودم. روزی به خودم آمدم و دیگر کتاب‌خوان‌ترین نبودم. اصلا دیگر کتاب‌خوان نبودم. آن قدر مشغول دویدن بودم که یادم می‌رفت باید بایستم، بنشینم و کتاب بخوانم. یادم می‌رفت آن چه آن روز داشتم نتیجه همان کتاب‌هایی بود که تا نوجوانی بی‌وقفه خوانده بودم.
پاییز، وقتی با مشغولیت‌های قبلی‌ام خداحافظی کردم، تصمیم گرفتم دوباره کتاب‌خوان بشوم. شاید اصلا چاره‌ای دیگری هم نبود در آن راهی که پیش گرفته بودم. احساس کسی را داشتم که به وطنش برگشته و دوباره می‌تواند در کو‌چه‌های دوست‌داشتنی شهر خودش قدم بزند، از مغازه‌های کوچک آشنا خرید کند و با مردم هم‌زبانش صحبت کند.
این روزها پر از خوشبختی هستم. روی میزهای خانه و هر گوشه و کناری کتاب‌ها روی هم چیده شده‌اند. هربار با یک کیسه پر از کتاب‌های خوانده شده به خانه مادرم می‌روم و با یک کیسه کتاب‌های جدید برمی‌گردم. با خوشحالی رمان جدید نویسنده مورد علاقه‌ام را بین ده کتاب دیگری که مشغول خواندنشان هستم جا می‌دهم. توی تقویمم لیست بلند کتاب‌های خوانده شده‌ام را به‌روز می‌کنم و از توی گوشی‌ام کتاب‌هایی که هنوز تهیه نکرده‌ام را چک می‌کنم. مادرم و برادرم همچون باتجربه‌ترین کتابدارهای تمام تاریخ، آن‌ چه می‌خواهم از بین انبوه کتاب‌های کتاب‌خانه باشکوه خانوادگی پیدا می‌کنند.
این روزها خوشحالم. زندگی در میان کتاب‌ها هر روز حالم را بهتر و بهتر می‌کند. آرامشی را تجربه می‌کنم که سخت می‌توان به آن دست پیدا کرد. دوست دارم خوشبختی این روزها را محکم بچسبم و هیچ وقت از دستش ندهم.

ارسال شده در وبلاگ | ایده شما

برنده مسابقات پیاده‌روی سرعت

اردیبهشت ۷ام, ۱۴۰۱

سه روز مانده به این که ۱۵ ساله شوم، تو ناگهان مُردی! تو، مَردی که می‌توانست در مسابقات پیاده‌روی سرعت اول شود، حالا دیگر زنده نبود. مگر می‌شود؟
من یک منبع تغذیه چندکیلویی را از آزمایشگاه مدرسه برداشته بودم و داشتم از راه‌پله‌های پشتی مدرسه آن را پایین می‌آوردم. بلندگو مرتب اسمم را صدا می‌زد. فکر می‌کردم هم‌گروهی‌ام هرچه دنبالم گشته پیدایم نکرده. به سالن ورزشی که رسیدم، بین همه‌ی میزها و مقواها و یونولیت‌ها و سیم‌ها و چسب‌ها، هم‌گروهی‌ام را دیدم که نشسته بود و دنبال من نمی‌گشت. بلندگو هنوز اسم من را صدا می زد. وقتی رفتم، مامانم پشت تلفن بود. تو مُرده بودی، سریع‌ترین مرد جهان در پیاده‌روی. هم‌گروهی‌ام، میزها، یونولیت‌ها، کیلومتر‌ها سیم و چسب، دست‌ساخته‌های دانش‌آموزی، بروشورهای رنگارنگ، منبع‌های تغذیه، همه را در سالن ورزشی مدرسه پشت سرم گذاشتم و به سمت کویر پرواز کردم. به سمت تاج‌های گل، ظرف‌های خرما، سینی‌های چای و قهوه، فامیل‌های مشکی‌پوش، تخت خالی.
آدم وقتی ۱۵ ساله است، فکر می‌کند همه چیز در اطرافش به همان شکلی که هست، تا ابد باقی می‌ماند و فقط اوست که بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود تا بتواند همه جهان را فتح کند! فکرش را هم نمی‌کند که یک روز ممکن است پدربزرگش آن قدر پیر شود که تمام روز را روی صندلی ماساژور یا توی تختش باقی بماند. حتی اگر هم پدربزرگش را خوابیده روی تخت ببیند، فکر نمی‌کند ممکن است روزی پدربزرگ دیگر روی آن تخت هم نباشد. در خیالش، پدربزرگ مردی است با کت و شلوار که میان باغ‌های پسته‌اش راه می‌رود، سریع‌تر از همه کارگر‌ها و پسرها. مردی که یک روز از خانه‌اش در نیاوران تا بازار تهران پیاده می‌رود و برای خودش گیوه می‌خرد. مردی با بچه‌ها و نوه‌های فراوان، و عمری بلند.
سه روز دیگر تولدم است و ۲۷ ساله می‌شوم. اگر سالیانی درازتر عمر می‌کردی، زندگی را برایم پر از رنگ‌هایی می‌کردی که در این ۱۲ سال نداشت. مثلا موقع ازدواجم پدرم می‌آمد پیشت و می‌گفت: آقا! زهرا بالاخره مردی را قبول کرده. اجازه می‌دهید مراسم بگیریم؟ بعد تو با همان عینک تیره و کت و شلوار مشکی‌‌ات می‌آمدی به عقدم و با خودت یک قرآن طلاکاری شده برایم می‌آوردی. حتما با هم پیاده‌روی اربعین هم می‌رفتیم. توی آن شلوغی، با چنان سرعتی که هیچ کس به گرد پایت نمی‌رسید، می‌رفتی و همه ما را پشت سرت جا می‌گذاشتی و زودتر از همه می‌رسیدی. حتی می‌توانستی یک روزه مسیر را طی کنی! شاید سال‌های بعدش یک موکب بزرگ قشنگ می‌ساختی. از مهمان‌هایت با پسته‌ و شیرینی‌های خانگی پذیرایی می‌کردی و هر روز برایشان یک شتر قربانی می‌کردی.
مامانم می‌گفت که یک بار توی یکی از صحن‌های امام رضا، در آن دورها مردی را دیده. به حدی دور که اصلا چهره یا حتی قد و هیکل آن مرد مشخص نمی‌شده. مرد آنقدر سریع طول صحن را راه می‌رفته که مامانم به پدرم گفته: فقط یک مرد در دنیا ممکن است اینقدر تند راه برود و آن مرد الآن باید در باغ‌های پسته‌اش باشد و نه مشهد. پدرم تا‌ آن طرف صحن بزرگ دویده و نفس زنان خودش را به آن مرد رسانده و او تو بوده‌ای!
دوست داشتم زنده باشی و پشت سرت باغ‌ها، خیابان‌ها و صحن‌ها را بدوم. اما ۱۲ سال است که از تو فقط یک سنگ قبر دارم، یک مشت خاطره و چند عکس. ببخشید که مثل تو آنقدر قلم خوبی ندارم که مردم نوشته‌هایشان را به من بسپارند. فقط خواستم بگویم که دوستت دارم و دلتنگت هستم.

ارسال شده در وبلاگ | ایده شما

روحی جان سلام

بهمن ۱۷ام, ۱۴۰۰

روحی جان سلام
یادم نمی‌آید دقیقا کی بود که عاشقت شدم. یک دفعه به خودم آمدم و دیدم آنقدر دوستت دارم که دلم می‌خواهم محکم بغلت کنم. من کلا آخوندهای پیر مهربانی که ریش‌های بلند سفید دارند دوست دارم. مثل آقابزرگ که تا وقتی زنده بود دوست داشتم صورتم را لای ریش‌های نرمش فرو کنم. یا مثل آن روحانی پیری که توی بازار گل با طمانینه کنار شمعدانی‌ها قدم می‌زد و از بینشان بادقت انتخاب می‌کرد. عاشق تو هم شدم ولی یک مشکل بزرگ پیش رویم بود و آن این که سال‌ها قبل از تولدم مرده بودی. این خیلی نامردی بود که من فقط می‌توانستم فیلم‌هایت را از تلویزیون ببینم و شعرهای عاشقانه‌ات را توی کتاب‌ها بخوانم. اما همین را هم دوست داشتم. آن قدر دلم برایت تنگ می‌شد که گاهی خوابت را می‌دیدم. یک بار توی یکی از خواب‌هایم برایم از پنجره اتوبوس دست تکان دادی و به من خندیدی. آنقدر شفاف و دوست داشتنی بود که گاهی فکر می‌کردم یک خاطره واقعی بوده.
روحی جان من هنوز خیلی کم سن و سال بودم که عاشقت شدم. سنی که در آن آدم بیشتر عاشق مرد عنکبوتی می‌شود تا فردی مثل تو. اما من آن موقع احساس می‌کردم بزرگ هستم و حق این را دارم که دنبال کسی مثل تو بیفتم. دوست داشتم پا‌به‌رکابت باشم، با همان شمشیر و مچ‌بندهای پلاستیکی‌ام برایت بجنگم، تو روی سرم دست بکشی و به من افتخار بکنی. اما به جایش توی یک مدرسه کسل‌کننده گیر افتاده بودم، بین معلم‌ها و دانش‌آموزها. من دلم می‌خواست چریک تو باشم و آنقدر دوستم داشته باشی که توی جمع من را به همه معرفی کنی: دوست خیلی خوبم، زهرا.
روحی جان در تمام آن سال‌ها چیزهای زیادی بود که نمی‌فهمیدم یا دوستشان نداشتم. آدم‌های دیگر بلد نبودند خوب توضیحشان بدهند، یا اصلا خودشان هم درست نفهمیده بودند. تو برای من دلیل پذیرفتن همه‌ی آن چیزها، و تفسیر درست تک‌تکشان بودی. به خاطر تو ایمان آوردم. هر چیزی که تو را چنین فردی کرده بود، در نظرم درست‌ترین و بهترین راه بود.
یادم نمی‌آید دقیقا کی بود که عاشقت شدم. اما یک دفعه به خودم آمدم و دیدم دارم همه تلاشم را می‌کنم که شبیه تو بشوم. سعی کردم راهی پیدا کنم تا دوستم داشته باشی. دلم می‌خواست خستگی ناپذیر تلاش کنم تا به چیزی برسم که بتوانم جلوی تو به آن افتخار کنم. چشمانم بدرخشد و با خوشحالی بگویم که همه‌اش به خاطر تو بوده.
روحی جان خیلی دوستت دارم اما یک جاهایی خسته شدم و کم آوردم. اشتباه‌های زیادی کردم. خیلی سخت بود بتوانم از روی فیلم‌ها و نوشته‌ها تو را رمزگشایی کنم و بفهمم دقیقا چه کاری خوشحالت می‌کند. یک بار جایی خواندم که به یکی از آن چریک‌های خوبت، مرضیه، گفته بودی دوست داری چه طوری زندگی کند. من دوست نداشتم آن مدلی زندگی کنم، اما با خودم فکر کردم که چنین فرصتی دیگر هیچ وقت پیدا نمی‌شود.
بعضی‌ها می‌گویند آدم‌ها هیچ وقت به عشق اولشان نمی‌رسند، اما من این را قبول ندارم. مطمئنم بالاخره بعد از مرگم تو را می‌بینم. این که چیزی ندارم که جلوی تو به آن افتخار کنم خیلی اعصابم را خرد می‌کند. اما حتما به تو می‌گویم که فقط و فقط به خاطر تو، چه طور زندگی کردم. اگر راه بهتری برای اثبات عشقم پیدا می‌کردم، همان راه را می‌رفتم.
روحی جان دوستت دارم. خیلی زیاد و دیوانه‌وار. دلم برایت تنگ شده. باز هم به خوابم بیا و به من لبخند بزن. از آن لبخندهایی که آدم نمی‌تواند بفهمد واقعی بوده یا خواب، و تا سال‌ها آدم را شارژ نگه می‌دارد.
از طرف دوست خوبت، چریک پابه‌رکابت، دختر کوچکت، عاشق باوفایت: زهرا.
امضا.

ارسال شده در وبلاگ | ایده شما

کتابفروشی کوچک بروکن ویل

دی ۲۱ام, ۱۴۰۰

آدم‌ها وقتی در موقعیت درستی نیستند، آن چیزی نیستند که می‌توانند باشند. بچه‌هایی که می‌روند مدرسه‌ای خیلی بالاتر از سطح هوشی خودشان و همیشه یک شاگرد ضعیف باقی می‌مانند. آدم‌هایی که توی گروه‌های دوستی غلط، هیچ وقت نسبت به خودشان احساس رضایت نمی‌کنند. افرادی که درگیر ازدواج اشتباهی می‌شوند و خوشبخت نیستند. کسانی که خودشان را اسیر شغل نامناسبی می‌کنند و همیشه منتظر پایان روز کاری هستند. آن‌هایی که در یک شهر غلط برای داشتن یک زندگی حداقلی دست و پا می‌زنند و هرگز به آن نمی‌رسند.
گاهی لازم است آدم‌ها موقعیت‌ خودشان را تغییر بدهند. به خودشان فرصت این را بدهند که جای دیگری باشند، با افراد دیگری باشند، کار دیگری بکنند تا بتوانند آن چیزی بشوند که می‌توانند. «کتابفروشی کوچک بروکن ویل»، برای من یادآوری همین بود.
کاشکی همه ما جرئت این را داشته باشیم که از موقعیت غلط خودمان بیرون بیاییم و به آن جایی که برای ما درست‌تر است برویم. به قول نویسنده، دنیا پر است از پایان‌های خوش و چه حیف که از همه آن‌ها استفاده نمی‌شود. کاشکی جرئت کنیم به سمت پایان خوش خودمان برویم و تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کنیم.

ارسال شده در کتاب | ایده شما

و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

دی ۱۸ام, ۱۴۰۰

یک روز صبح ناگهان زهرا و پونه و فامیل دورمان و هم‌کلاسی احسان و هم‌مدرسه‌ای قدیم و یک عالمه آدم‌ دیگر را از دست دادیم. آدم‌های زیادی می‌میرند ولی وقتی پای اسم‌ها و چهره‌های آشنا وسط می‌آید، همه چیز فرق می‌کند.
صبح چند روز بعد، فقط یک سوال داشتم: باید چه کار کنم؟ سوالی که حتی نمی‌دانستم باید از چه کسی جوابش را بخواهم.
شب، بین جمعیتی بودم که از شدت گیجی و عصبانیت جمع شده بودند جلوی در دانشگاه و فریاد می‌کشیدند. هنوز نتوانسته بودم گریه کنم. برایم واضح بود که نمی‌دانم چرا آن جا هستم. یکی از افراد گیج و عصبانی به من حمله کرد، کاغذی که دستم بود گرفت و پاره کرد، به من فحش داد و سرم داد کشید. گفت: برو گمشو، ما دوستامون رو از دست دادیم.
چند روز قبل با زهرا از آن حرف‌های عادی بین دوست‌ها زده بودم. کمی قبل‌ترش به پونه پیام داده بودم و خوابی که از او دیده بودم برایش تعریف کرده بودم. حرف‌های خیلی معمولی، از آن‌هایی که آخر خاصی ندارند و بعدا قرار است ادامه پیدا کنند. رابطه بین دوست و آشنا همین است.
در جواب گفتم: من هم دوستام رو از دست دادم… و از او دور شدم. رفتم کمی آن طرف‌تر بین بقیه جمعیت. قلبم تیر کشید. خیلی زیاد. بازوی یک نفر را که کنارم ایستاده بود محکم گرفتم که نیفتم. با خودم فکر کردم پس همین است، شکستن قلب احتمالا چنین دردی دارد. جمعیت کنار من شعار می‌دادند، داد می‌کشیدند، خشمگین و خسته بودند، من هم بینشان بودم ولی گوش‌هایم گرفته بود و صداها را از دورترین نقطه می‌شنیدم. قلبم تیر می‌کشید و نمی‌توانستم کمرم را صاف کنم. صداها دورتر و دورتر می‌شدند و نفس کشیدن سخت‌تر. دیگر چهره‌ها برایم قابل تشخیص نبودند تا این که ناگهان توی آن شلوغی و تاریکی و سر و صدا، کاپشن مشکی احسان را از پشت دیدم. همه انرژی‌ام را جمع کردم و دستم را دراز کردم و کشیدمش. من را دید. با آخرین ذره انرژی‌ام گفتم من را از این جا ببر.
چند دقیقه بعدش، روی راه پله‌های جلوی آمفی‌تئاتر نشسته بودم. برخلاف هیاهوی آن بیرون، آن جا زیاد کسی نبود. دو نفر داشتند آب می‌خوردند و نگاهی هم به من می‌کردند و افرادی که گاهی از جمعیت جدا می‌شدند از آن جا عبور می‌کرد. روی آن راه پله‌ها، بالاخره توانستم گریه کنم. با صدای بلند، مدتی طولانی، بدون توجه به آن‌هایی که نگاهم می‌کردند، از عمق وجودم گریه کردم. آنقدر گریه کردم که دیگر اشکی برای ریختن نداشتم. سنگی که روی قلبم بود برداشته شد. خالی شدم. از پشت جمعیت، آن جا را ترک کردم و از صداها دورتر و دورتر شدم.

پارسال، روز سالگرد زهرا و پونه، مشهد بودم. امسال هم مشهد بودم. دست تقدیر بود یا شانس و اتفاق؟ نمی‌دانم. پارسال، این روزها، آنقدر قلبم تیر می‌کشید که از خودم می‌پرسیدم زنده خواهم ماند؟ امسال، باز هم قلبم تیر می‌کشید. عمیق‌تر، سنگین‌تر، سخت‌تر از پارسال. شاید بدون این که خودم بفهمم، کاپشن مشکی احسان را کشیده بودم و التماس کرده بودم که من را از این جا ببر. و هربار فرار کرده بودم به مشهد.

هربار که قلبم تیر می‌کشد، برای بار هزارم از خودم می‌پرسیدم: باید چه کار کنم؟ بعدش برای هزارمین بار فیلم فلوت زدن زهرا را تماشا می‌کنم، چت‌هایم با زهرا و پونه را می‌خوانم، صفحه فامیل دورمان را بالا و پایین می‌کنم، انگار آن جا دنبال جوابی هستم که خودم هم نمی‌دانم چیست. حتی نمی‌دانم باید از چه کسی سوالم را بپرسم. آدم‌های زیادی می‌میرند، ولی وقتی پای اسم‌ها و چهره‌های آشنا وسط می‌آید، همه چیز فرق می‌کند. ناگهان یک حفره عمیق، یک خلاء بزرگ، زندگی آدم را پر می‌کند. اگر غریبه‌ای توی صورت آدم داد بزند که برو گمشو، اگر آشنایانش او را بلاک کنند، اگر دوستانش دیگر جواب پیام‌هایش را ندهند، همه چیز بیشتر فرق می‌کند. انگار که همه در یک قرار ننوشته تصمیم گرفته‌اند انتقام خشم‌ها و گیجی‌هایشان را از او بگیرند، کسی که خودش هم نمی‌داند باید چه کار کند و سراغ چه کسی برود.

من فکر می‌کنم حفره‌های خالی قلب آدم هیچ وقت پر نمی‌شوند. زندگی در نقطه‌هایی هیچ وقت به قبل از آن برنمی‌گردد. مثل آن صبحی که پشت پنجره‌های رو به باغ اردوگاه، سارا گریه می‌کرد و من ناگهان فهمیدم که زهرا و پونه را از دست داده‌ام. بعد، سوار ماشین، از اردوگاه دور شدیم. فقط فرصت کردم برای لحظه‌ای برگردم و اردوگاه را در پشت سرم نگاه کنم، قبل از آن که خیابان بپیچد و دیگر هیچ چیز را نبینم.

آن موقع نمی‌دانستم. حالا می‌فهمم که داشتم برای آخرین بار با خوشی‌هایی وداع می‌کردم که بعد از آن برای همیشه از بین رفتند.

ارسال شده در وبلاگ | ایده شما

بی نظیر، مثل یک فیل

دی ۴ام, ۱۴۰۰

اولین بخش از جهازم، یک فیل بود. یک فیل آینه‌کاری شده اندازه یک کف دست که پدرم از هند آورده بود. برخلاف همه چیزهای عجیب و غریب مختلفی که سوغات سفرها بودند و صاحب خاصی نداشتند و ما خودمان غنائم را بینمان تقسیم می‌کردیم، صاحب فیل آینه‌کاری شده من بودم. فیل مستقیما به مقام شامخ بخشی از جهاز بودن ارتقا پیدا کرد و تا سال‌های سال، تنها بخش از جهاز من باقی ماند. فیل سال ۸۷ مال من شد، و من ۸ سال بعد، سال ۹۵ ازدواج کردم.
البته یک سال بعد از این که صاحب فیل شدم، بعد از امتحان‌های سوم راهنمایی، توی خانه مادربزرگم اعلام کردم که ترجیح می‌دهم بیشتر از این به مدرسه نروم و ازدواج کنم. آن زمان من هنوز ۲ پدربزرگ و ۲ مادربزرگ داشتم. طبیعی است که کسی با چنین پشتوانه‌ محکمی، در آن سن جرئت چنین تصمیم‌هایی داشته باشد.
هرچند، کسی به حرف من توجهی نکرد. من رفتم دبیرستان، با بهترین معدل فارغ التحصیل شدم، کنکور دادم، یک رتبه خوب گرفتم، رفتم دانشگاه شریف، از رشته کامپیوتر با یک معدل بالا فارغ التحصیل شدم، و نهایتا ۷ سال بعد از صحبت آن روزم در خانه مادربزرگم، ازدواج کردم. فیل آینه کاری شده، با عزت و احترام و سلام و صلوات در خانه‌ام جلوی آینه جا گرفت.
طی این همه سال، فیل آینه‌کاری شده تنها فیل من نبود. پیکسل فیلی روی کیف، استیکر فیل روی لپ‌تاپ، زنجیر فیلی آویزان به کیف، پازل فیلی چند هزار تکه، فیل‌های چوبی چندتایی، تیشرت فیلی و .. من همیشه فیل‌ها را دوست داشتم و به خاطر همین هم این کتاب را خریدم. خریدن کتابی که آدم چیزی درباره‌اش نمی‌داند، یک جور قمار است. اما به طور حیرت آوری، این کتاب بی‌نظیر بود. آنقدر دوستش داشتم که دلم نمی‌خواست به آخرش برسم. مثل لذت خوردن لواشکی که آدم دوست ندارد تمام بشود.
بخش‌هایی از کتاب از زبان فیل بود. این بخش‌ها را واقعا دوست داشتم. خیلی مهم است که نویسنده بتواند وقتی از زبان فیل صحبت می‌کند، از لغات و عبارات درستی استفاده کند. که البته به نظرم کاملا موفق شده بود. (یکی از تمرین‌های استاد ما در کلاس فیلم‌نامه نویسی این بود که از زبان یخچال، مادر، رییس جمهور و … خاطره بنویسیم.)
بیشتر از این چیزی نمی‌گویم. اگر کسی فیل‌ها را دوست دارد، می‌تواند این کتاب را بخواند و لذت ببرد.

 

ارسال شده در کتاب | ایده شما

کتاب‌خانه نیمه شب

آذر ۲۹ام, ۱۴۰۰

از زمانی به بعد، توانستم یک الگوی عجیب را شناسایی کنم. کم‌کم داشتم کشف می‌کردم که افتاده‌ام توی یک بازی. از کجا شروع شد؟ یادآوری اولش سخت است! اما شاید بشود فیلم را زد عقب و از آن جایی شروعش کرد که من با حیرت توی آن سوله نیمه‌ بازسازی شده راه می‌رفتم و یواشکی با موبایلم فیلم می‌گرفتم. حس کاشفی بزرگ را داشتم و می‌توانستم سر کلاس بعد از ظهر با هیجان از کشف آن جا برای دوستانم تعریف کنم. یک بار اوایل ورودم به دانشگاه، با دوتا از بچه‌های فیزیک به طور اتفاقی به سوله‌ای رسیدیم که تازه بازسازی شده بود و بعدها تبدیل شد به مرکز خدمات فناوری. آن زمان، هنوز جذاب‌ترین جایی بود که دیده بودم. یک بار که بعد از امتحان نقشه کشی داشتم بدو بدو از بالای دانشگاه می‌دویم پایین، یکی از سال‌ بالایی‌هایمان را دیدم که عجله داشت برود. هرطوری بود گیرش انداختم که بپرسم دارد چه کار می‌کند. گفت توی مرکز خدمات فناوری، روی پروژه‌ کارشناسی‌اش کار می‌کند. آن زمان احساس کردم هیچ چیز هیجان‌انگیزتر از این نیست. آرزو کردم روزی تجربه‌اش کنم، هرچند آن را دور و غیر ممکن می‌دانستم. چندسال بعد، وقتی بزرگ‌ترین قمار زندگی‌ام تا آن زمان را انجام دادم و با بدقلق‌ترین استاد دانشکده پروژه کارشناسی برداشتم، در کمال ناباوری استادم من را به شرکتش در مجمع خدمات فناوری فرستاد. حتی از وجود آن شرکت بی‌خبر بودم. چند ماه را در آن شرکت گذراندم. رویای قدیمی‌ام را زندگی کردم و روزی که همه چیز تمام شد و از آن جا آمدم بیرون، با خودم گفتم: پس این‌طوری بود. آن‌قدرها هم خاص نبود.
و پرونده حسرت کار کردن در آن جا برای همیشه بسته شد.
بعدها این اتفاق بارها و بارها تکرار شد.
آخرین بار، با سارا زیر سایه‌بانی حصیری روی پشت بام جایی که سال‌های زیادی با چشم حسرت و رویا به آن نگاه کرده بودیم نشسته بودیم و داشتیم برای رفتن از آن جا برنامه‌ریزی می‌کردیم.
هرچیزی که روزی رویایی و حسرت برانگیز بود، حتما، بدون شک، روزی در آینده سر راهم قرار می‌گرفت و می‌فهمیدم که به دست آوردنش، آنقدرها هم خاص نبوده. امکان نداشت اتفاقی جز این بیفتد.
.
کتاب‌خانه نیمه‌شب، می‌توانست خیلی بهتر و قوی‌تر نوشته شود. اما باز هم دوستش داشتم. کتابی درباره حسرت‌های ما از موقعیت‌هایی که می‌توانستیم داشته باشیم، کارهایی که می‌توانستیم بکنیم، انتخاب‌هایی که می‌توانستیم به آن‌ها جواب مثبت بدهیم. کتابی درباره زندگی‌هایی که نکرده‌ایم و حسرتشان را تا آخر عمرمان مثل یک بار سنگین به دوش می‌کشیم.
«ما نمی‌دانیم اگر زندگی‌مان را به شکل دیگری پیش برده بودیم، وضعیت بهتر می‌شد یا بدتر.»

ارسال شده در کتاب | ایده شما

هرگز به جایی نمی‌رسد!

آذر ۲۷ام, ۱۴۰۰

چند وقت پیش که رفته بودم پیش زهراسادات این‌ها، توی اتاق شیشه‌ای جلسه نشسته بودیم و از هر دری حرف می‌زدیم که یکی از بچه‌ها پرسید: راستی چی شد که اسم آیه شد «آیه»؟ من خیلی عادی گفتم: هیچی، چندتا اسم پیشنهاد شد و از بینشان آیه انتخاب شد. زهراسادات با همان پرستیژ همیشگی، یک لحظه سرش را از روی اسلایدهایی که آماده می‌کرد بلند کرد و ۵ دقیقه‌ای داستان گفت. این که اسم‌های اولیه از کجا آمدند، اسم‌های دیگری که سرشان توافق داشتیم چه چیزهایی بودند و معنی‌شان چه بود و چرا رد شدند. همیشه همین است، یک داستان ۵ دقیقه‌ای می‌تواند توی یک جمله خلاصه شود، همان طوری که ماجرای پیچیده چندساله‌ای، می‌تواند در چند جمله ساده جمع بندی شود: بله ما تیمی بودیم که چنان ایده‌ای داشتیم، روی آن کار کردیم و فلانی هم به ما کمک کرد و فلانی‌ها سرمایه گذاری کردند و به جایی که الآن هستیم رسیدیم.
من عاشق خواندن کتاب‌هایی مثل این هستم. کتاب‌هایی که نشان می‌دهند ما با یک داستان ساده و خطی مواجه نیستیم. هیچ چیز در ابتدا شفاف نیست، روزهای خیلی سختی پیش رو خواهند بود، باید سخت زحمت کشید و هیچ تضمینی درباره آینده وجود ندارد. کتاب‌هایی پر از جزئیات و پر از قصه، حتی چیزهایی درباره احساسات مدیرعامل روزی که تصمیم به تعدیل نیرو گرفتند و واکنش مهندس اخراج شده‌ای که آن وسط نگران حال مدیرعامل بود.
ما باید خاطرات و اتفاقات را بنویسیم و ثبت کنیم تا سال‌ها بعد، کسی مثل من نتواند آن‌ها را تنها در چند جمله خلاصه کند! مثلا خاطرات روزهایی که زهراسادات ایده‌اش را دست گرفته بود و من هم همراهش می‌رفتم و زیاد می‌شنیدیم که: هرگز به جایی نمی‌رسد! همان جمله‌ای که وقتی ایده نت‌فلیکس مطرح شد، خیلی‌ها گفتند. ایده‌ای که حالا بیشتر از ۲۰۰ میلیون مشترک در سراسر جهان دارد. اما یک تفاوت جدی خواهد داشت، آخر داستان‌های ما، قرار نیست لزوما به سهامی عام شدن، مشتریانی از سراسر جهان یا درآمد میلیون دلاری برسد تا به سرانجام رسیده باشد. ما به دنبال پایان‌های خیلی خیلی بزرگ‌تری هستیم.

ارسال شده در کتاب | ایده شما

یکی مثل همه

آذر ۲۷ام, ۱۴۰۰

از یک جایی به بعد، جایی که خودم هم دقیقا نمی‌دانم کجاست، یک غم بزرگ آمد توی دلم و هرکار کردم بیرون نرفت. من آدم غمگینی نبودم، همیشه دلم می‌خواست بخندم، دوست داشتم به اندازه یک عمر خاطره و شوخی و مسخره‌بازی توی آستینم داشته باشم و هر وقت لازم شد آن‌ها را رو کنم. زندگی به نظرم یک مسئله خیلی بامزه و خنده‌دار بود. هر روز حتما یک ماجرای خیلی جالب سر راهم سبز می‌شد‌. فکر می‌کردم شادی چیزی است که هست، همیشه. اما از یک جایی به بعد، غم آمد و جای خودش را باز کرد. دقیقا کی بود؟ نمی‌دانم. شاید وقتی مامان مکه‌ای رفت. شاید قبلتر، وقتی کرونا آمد و تنها شدم. بعد به جای ماجراهای جالبی که سر راهم سبز می‌شدند، چیزهایی آمدند که من را به گریه می‌انداختند‌. بیشتر شب‌ها آخر شب، گریه می‌کردم. هیچ کس نمی‌دانست و نفهمید که چه بلایی به سرم آمده است‌. چون در ظاهر هیچ چیز عوض نشده بود. حتی وقت‌هایی آنقدر خودم را درگیر کردم که هرکس از بیرون نگاه می‌کرد، فکر می‌کرد خوشحال‌ترین و پرانرژی‌ترین دختر روی زمین هستم.
مرگ برایم پررنگ شد. خیلی زیاد. من همان کسی بودم که تا قبل از آن توی ختم‌ها و تشییع جنازه‌ها هم سوژه خنده‌ام جور بود و مجبور بودم یک جوری زیر چادر یواشکی بی‌صدا بخندم که هیچ کس نفهمد چه طور شرایط را به سخره گرفته‌ام. اما مرگ آمد و سوژه هر روز زندگی و حتی داستان‌هایم شد. باز ماندن پس از مرگ دیگران، کابوسی شد که دست از سرم برنداشت.
«یکی مثل همه»، داستان مرگ بود. یک داستان کوتاه و جمع و جور، از زندگی یک آدم مثل همه. مثل همه ما که وقتی زنده‌ایم، فکر می‌کنیم چه قدر مهم و خاص هستیم. درحالی که حتی اگر موفق‌ترین و برجسته‌ترین فرد هم باشیم، مثل همه می‌میریم و فراموش می‌شویم. اگر خیلی خوش شانس باشیم بستگان وفاداری داریم که تا سال‌ها ما را به یاد می‌آورند. اما خیلی زود، زمانی می‌رسد که همه‌ی کسانی که ما را می‌شناختند می‌میرند و دیگر هیچ کس یادش نیست روزی چنین کسی هم بود. قبرستان‌ها پر از آدم‌های مختلف است، که حالا دیگر برای هیچ کس مهم نیست چه کسی بودند.
خواندنش را در این روزها دوست داشتم.

 

ارسال شده در کتاب | ایده شما