bravery
آبان ۱۵ام, ۱۳۹۵
اگر سگهای بیشتری میخریدم میتوانستم خیلی بهتر از خانهام محافظت کنم و دزدها نمیتوانستند نوشتههای جدیدم را بدزدند. اما من آن قدری پول نداشتم. درآمدم از کار توی آن شرکت نرم افزاری کمتر از چیزی بود که عادت داشتم از پدرم بگیرم. دوستانم میگفتند که خیلی خوش شانسم که تحصیلات خوبی دارم و میتوانم شغل سطح بالایی داشته باشم تا در کنار نوشتن خرج زندگی ام را دربیاورم. اما من نه درآمد کافی داشتم نه وقت کافی برای نوشتن. از تمام تفریحاتم زده بودم و کم میخوابیدم تا بتوانم به موقع نوشتهها را تحویل کارگردان بدهم. دزدها هم از کم بودن سگها استفاده کردند و وقتی حمام بودم آمدند نوشتههایم را دزدیدند. اگر بلد بودم تایپ کنم اوضاع فرق میکرد. اما نمیتوانستم فارسی را تند تایپ کنم و ترجیح میدادم با دست بنویسم. نوشتههایم روی کاغذ بودند نه توی یک فایل کامپیوتری و دزدها خیلی راحت آمدند آنها را دزدیدند. من از حمام آمدم بیرون و موهایم را خشک کردم و بعدش که عینکم را زدم تازه متوجه شدم نوشتهها نیستند.
سعی کردم کارگردان را تلفنی قانع کنم که یک هفتهی دیگر به من فرصت بدهد تا همه چیز را دوباره از اول بنویسم. اما قبول نکرد. رفتم دفترش تا حضوری توضیح بدهم. کارگردان ابله فقط یک چک تسویه حساب نوشت و گرفت به سمتم و گفت که دیگر به هیچ مهندس کامپیوتری برای همکاری اعتماد نمیکند. به مبلغ چک نگاه کردم. خیلی کمتر از چیزی بود که عادت داشتم از پدرم بگیرم. دو هفته بعد هم رییس شرکت عذرم را خواست. به قول خوش ترجیح میداد کارمندی داشته باشد که با “دل و دماغ” کد بزند. میخواستم تک تک موهای سرم را بکنم و تا خانه جیغ بکشم. همه چیز دود شده بود و رفته بود هوا. باید خودم را توی شرکت منفجر میکردم تا رییس و همه آن مهندسهای منزوی و خسته کننده پودر بشوند. اما به جایش مستقیم رفتم آرایشگاه و موهایم را شرابی کردم و چتری زدم. شبیه یک جور انتحار بود. بعد رفتم خانه و همه سگها را فروختم و وسایلم را ریختم پشت وانت و خانه را به صاحبش تحویل دادم و برگشتم خانه پدرم. فکر کردم باید از صبح تا شب بنشینم توی اتاقم و به صورت آنلاین به دوستانم مشاوره ازدواج بدهم. این که چرا هر بنی بشری به من میرسید یاد مسائل ازدواجش میافتد، یکی از رازهای خلقتم بود که منتظر بودم بمیرم تا از خدا بپرسم. با خودم فکر کردم که پیر شدهام، از گروه نویسندگی کنار گذاشته شدهام و شرکت هم مرا اخراج کرده. به اندازهی بیست سالگی ام مو ندارم و حتی شوهر هم نکرده ام. تقریبا هیچ آیندهی روشنی منتظر من نبود. تصمیم گرفتم اینقدر شنا کنم که بمیرم. درست مثل زمانی که در پیچیدهترین روزهای بیست سالگیام بودم و خودم را با شنا کردن درمان میکردم. رفتم به پدرم گفتم که افسرده و ناراحتم و پولی ندارم و دوباره از او پول میخواهم. حداقل به اندازهای که بتوانم هفتهای چهارتا بلیط استخر بخرم. پدرم گفت چرا خودت یک استخر نمیسازی که همیشه نخواهی محتاج استخر دیگران باشی؟ این سیاست همیشگیاش بود. هرچیز ممکنی را خودت به دست بیاوری تا محتاج دیگران نباشی. حتی اگر لازم است توی خانه ات گاو نگه داری تا نیازی به شیر پاستوریزه بقیه نداشته نباشی. پدرم با این سیاستش میتوانست سالها تنهای تنها زندگی کند بدون اینکه ذرهای کمبود داشته باشد. حتی در روابط عاطفیاش هم همین منوال را داشت. این قدر خوشحال و خوشبخت و قوی باش که محتاجِ بودن یا نبودن دیگران نباشی. پدرم با این روال، از بیپولی محض خودش را به ثروتمندترین آدم های همسنش رسانده بود. جنگ و قحطی و وبا و زندان و مریضی و مرگ نزدیکان و حملات تروریستی هم نتوانسته بود ذرهای در زندگی و خوشحالیاش اختلال وارد کند. تکلیفش با خودش مشخص بود. هرچه نیاز داشت و نداشت در دستان خودش بود، نه بقیه. این چیزی بود که باعث میشد هیچ وقت استرس یا نگرانی نداشته باشد. حالا هم با بیخیالی به من میگفت چرا خودت یک استخر نمیسازی؟ باید استخر میساختم. چون در قلمرو پدرم بودم و ترجیح میدادم با قوانین او زندگی کنم. ولی من فقط یک مهندس کامپیوتر بودم. آن هم مهندسی که آن قدر خوب نبوده که رییسش نگهش دارد. مهندسی که میخواسته نویسنده بشود ولی نه نویسنده شده نه مهندس. همه او را پرت کردهاند بیرون چون در هیچ کاری به اندازه کافی خوب نبوده. زمانی که باید کد میزده درگیر داستان هایش بوده و زمانی که داستان مینوشته نگران پروژه هایش. من این بودم و پروژه شماره یک من، شده بود ساختن استخر. با پیری تماس گرفتم و پرسیدم که آیا حاضر است در ساختن استخر به من کمک کند؟ پیری که وفادارترین و بهترین دوستم بود بیدرنگ پذیرفت. چمدانش را بست و ساعت ها بیوقفه رانندگی کرد تا به قلمرو من و پدرم رسید. لباس کار پوشید و با هم مشغول ساختن استخر شدیم. نقشه استخر را خودم با اتوکد کشیده بودم. یک استخر هشت در بیست متر که ۲ متر عمق داشت. هر روز با وانت من میرفتیم مصالح میخریدیم و گاهی یکی دوتا کارگر هم با خودمان میآوردیم که کمکمان کنند. نه به راحتی، ولی با لذت زیادی ساختن استخر به پایان رسید. روزی که استخر را آب میکردیم، با پیری از آب شدنش فیلم گرفتیم و جیغ کشیدیم. میترسیدیم که اگر تویش شنا کنیم سوراخ بشود. ولی پدرم هردویمان را توبیخ کرد و گفت که ترس، ما را به موجودات بدبختی تبدیل کرده است. بهتر است هرچه زودتر از استخرمان استفاده کنیم. با پیری ساعتها شنا کردیم و به یاد دوران دبیرستان، توی آب کله معلق زدیم. پیری به اصرار من دو هفته ماند و صبح تا شب شنا کردیم و شنا کردیم. آن قدر شنا کرده بودیم که میتوانستیم فقط با تکان دادن کله خودمان را توی آب جلو بکشیم و با چرخاندن مچ پا شنا کنیم. همه ی شناهایی که بلد نبودم را از پیری یاد گرفتم. بالاخره غریق نجات را هم به من یاد داد و موفق شدیم بدون خندیدن طول استخر را با روش نجات غریق طی کنیم. بعد، پیری وسایلش را جمع کرد که برود. از فکر تنهایی ماندن توی خانه و مدام شنا کردن، دلم گرفت. سالها بود که صبحها درحال دویدن به محل کارم رسیده بودم و تمام روز با آدمهای زیادی سر و کله زده بودم و تا آخر شب بیوقفه کار کرده بودم و شبها فقط چند ساعت بیهوش شده بودم و دوباره صبح شده بود و باید ساعتها میدویدم و تلاش میکردم. حالا، بیکار بودم. به پیری گفتم که نرو. بمان و بیا بعد از عمری سگ دو زدن، فکری به حال خودمان بکنیم. من و تو همیشه داشتیم به سرعت برخلاف جهت آرزوهایمان میدویدیم. بیا حالا با یک هواپیما به سمتشان پرواز کنیم. پیری کمیفکر کرد. گفت چه نقشه ای داری؟ گفتم میمانی که با هم عملی اش کنیم؟ گفت اگر تو جدی باشی میمانم.
بعد، من و پیری همه پلهای پشت سرمان را خراب کردیم تا دیگر راهی برای بازگشت به سمت گذشته مان نداشته باشیم و مجبور باشیم برای زنده ماندن، رویاهایمان را بسازیم. در قلمرو پدر من بودیم و تصمیم داشتیم با قوانین او زندگی کنیم، فقط به خودمان تکیه کنیم و برای رسیدن به خواستههایمان سخت تلاش کنیم. هیچ کس قرار نبود به ما کمک کند و خودمان باید همه چیز را به دست میآوردیم. همه کتابهای وکالت را سفارش دادیم که پیک برایمان بیاورد. همه رمانهایی که من نخوانده بودم را اینترنتی خریدیم. زندگی جدیدمان را شروع کردیم. پیری نشست توی اتاق و خواندن کتاب های وکالت را شروع کرد. من هم رمان خواندم و نوشتم. نوشتم و دور ریختم. نوشتم و خواندم. پیری خواند. هر دو سخت تلاش کردیم. ساعتها و روزها. خسته نشدیم. میخواستیم با سرعت زیاد، فقط حرکت کنیم. سالها از مسیرمان دور افتاده بودیم. تصمیم داشتیم نترسیم. برای اولین بار در زندگیمان نترسیدیم. سختترین کاری بود که در زندگی مان شروع کرده بودیم. سخت تر از درس خواندن در آن دانشگاهها و سختتر از همه ی پروژههای زندگیمان. به یاد نوجوانی هایمان و هفته مرور کتابها که کنار هم تکیه میدادیم به ستون نمازخانه و کتابها را صفحه صفحه و خط به خط همزمان میخواندیم و هر وقت هرکداممان از جایی سوال داشت، آن یکی هم همانجا بود. باید معلمها را قانع میکردیم که ما مزاحم درس خواندن همدیگر نیستیم. بلکه سرعت درس خواندنمان دقیقا مثل هم است و میتوانیم به سوالهای همدیگر جواب بدهیم. پیشدانشگاهی و همه روزهایی که ته سالن مطالعه طبقه چهار مدرسه، دو طرف یک میز مینشستیم و درس میخواندیم. رتبه هایمان توی مدرسه پشت هم شد. کنار هم حرکت میکردیم بی آن که مزاحم هم باشیم. حالا هم داشتیم در کنار هم رویاهایمان را میساختیم. هر دویمان سخت تلاش کردیم. یکسال تمام. بعدش پیری توی آزمون وکالت شرکت کرد و رد شد. من موفق شدم داستانی که از نوجوانی توی سرم پرورانده بودم را بنویسم. اما بزرگ ترین اشتباهم این بود که گول ناشر را خوردم و داستانی را که نوشته بودم که هیچ وقت چاپ نشود، دادم چاپ کرد. نتیجه اش سیل پیامکها و تماسها و ایمیلهای حاوی فحش و تهدید بود. تقریبا از سمت تمام مخاطبین ذخیره شده در گوشیام تماس ناموفق دریافت کردم و حتی کیم کاپسو آمد یک دسته از آن کتابها را جلوی خانه پدرم آتش زد. با پیری به وضعیتی که خودمان برای خودمان ساخته بودیم خندیدیم و فکر کردیم که احتمالا رویاهای غلطی را انتخاب کرده بودیم. تصمیم گرفتیم نقشه بعدیمان را عملی کنیم. مجبور شدیم شبانه با دو ساک کوچک فرار کنیم. پدرم هماهنگ کرد که از طریق پشت بام، برویم روی پشت بام خانه کناری و از آن جا با یک ماشین شیشه دودی فرار کنیم. تقریبا ساعت سه نیمه شب بود که با آن ماشین شیشه دودی از مقابل معترضینی که جلوی خانه پدرم چادر زده بودند گذشتیم و با آخرین سرعت از شهر خارج شدیم و به روستایی در غرب کشور رفتیم. چند هفتهای آن جا ماندیم تا آبها از آسیاب بیفتد. بعدش فرار کردیم خارج. به طور محترمانه اش مهاجرت کردیم به کشوری دیگر. جفتمان رزومههایی داشتیم که به نظر خودمان سیاه و بیارزش بودند ولی برای خارجیها درخشان به نظر میرسیدند. ماجراهایی که در دو سال بعدش برایمان رخ داد، اتفاقاتی بودند که با هم عهد بستیم به جز خودمان هرگز کسی از آن ها باخبر نشود. چرا؟ چون ما آن جا فراری بودیم. فراریهایی از واقعیتها و آن چه که بودند. رفته بودیم آن جا که بتوانیم از خودمان دور شویم و به زندگی جور دیگری نگاه کنیم. نگران آدم های اطرافمان و نگران همهی کارهایی که تا آن روز کرده بودیم نباشیم. کسی ما را نشناسد و چیزی نباشد که به آن دلخوش باشیم. پس آن دو سال را جوری زندگی کردیم که فقط خودمان دوتا میدانیم. بعد، ساکهای کوچمان را برداشتیم و بدون اینکه هیچ چیزی داشته باشیم، به خانه هایمان برگشتیم. وقتی برگشتیم، نه کسی رد شدن پیری در آزمون وکالت را به یاد میآورد، نه اثری از رمانهای شرمآور من باقی مانده بود. پدرم وقتی من را دم در خانه دید، خندید و گفت که اگر افسرده و ناراحتی و پولی نداری و دوباره از من پول میخواهی، استخرت هنوز هم سر جایش هست. میتوانی باز هم با شنا کردن خودت را درمان کنی. خندیدم و گفتم پدر، فعلا کارهایی مهمتر از شنا کردن دارم. بعد، با کارگردان تماس گرفتم تا ببینم آیا دوباره من را به گروه نویسندگی راه میدهد؟ یک ایمیل هم برای رییس آن شرکت نرم افزاری فرستادم که ببینم دلش میخواهد یک مهندس بدون دل و دماغ را دوباره استخدام کند؟ جواب جفتشان منفی بود. درست مثل همان موقعی که مرا بیرون کرده بودند فقط چون حقوق کمیبه من میدادند و من پول کافی برای خریدن سگ های بیشتری برای محافظت از خانهام نداشتم و دزدها نوشته هایم را دزدیدند و کار گروه نویسندگی معطل ماند و من آن قدر آشفته بودم که نمیتوانستم درست کد بزنم. پدرم گفت حالا میخواهی چه کار کنی؟ گفتم نمیدانم. همیشه شوق نوشتن داشتم. طوری که هیچ چیز دیگری نمیتوانست من را به خودش جذب کند. ولی هیچ وقت جرئت اینکه واقعا سراغش بروم را نداشتم. به خاطر همین همیشه مشغول کارهای دیگری بودم که هیچ معنایی برایم نداشتند. همیشه بهترین موقعیتها را از دست دادم و در آن ها به جایی نرسیدم چون برایشان هیچ شوقی نداشتم و ته قلبم، دلم میخواست که نویسنده بشوم. وقتی هم که بالاخره توانستم نوشتن را امتحان کنم، شرایط طوری شد که مجبور شدم شبانه از خانه ام فرار کنم. توی چیزی که همه عمرم به خاطرش همه چیزهای دیگر را نادیده گرفته بودم، شکست خوردم. حالا دیگر نه آرزویم را دارم، نه موقعیتهای خوبم را. شاید اگر قبل از اینکه پایم را به دانشگاه بگذارم، آرزویم را دور میانداختم، حالا مهندس خوبی بودم مثل همکلاسی های دانشگاهم. پدرم گفت ولی تو برای آرزویت تلاشی نکردی. آن قدری که توی آن دانشگاه برای چیزهایی که دوستشان نداشتی زحمت کشیدی، هیچ وقت برای نویسنده شدن کاری نکردی. وقتی مردم رمان اولت را آتش زدند، به جای این که بایستی و از داستانی که افکار تو بود دفاع کنی، فرار کردی.
تصمیم گرفتم دیگر فرار نکنم. رفتم آرایشگاه موهایم را این بار سبز کردم. کاری که همیشه دلم میخواست انجامش بدهم. برگشتم به خانه درحالی که یک نویسنده بودم. حتی اگر همهی عالم به داستانهایم فحش میداند.
.
اگر سگهای بیشتری میخریدم میتوانستم خیلی بهتر از خانهام محافظت کنم و دزدها نمیتوانستند نوشتههای جدیدم را بدزدند. اما من آن قدری پول نداشتم. درآمدم از نویسندگی خیلی کمتر از چیزی بود که قبلا از آن شرکت نرم افزاری میگرفتم. همان درآمد کم را هم میفرستادم برای پیری که خرج مدرسه روستایی اش کند. پیری معلم روستا بود و من هم نویسنده ای ورشکسته بودم. حتی اگر همه عالم به داستانهایم فحش میداند.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (3)
آبان ۱۶ام, ۱۳۹۵ در ۱۲:۰۵ ق.ظ
تهشو دوست داشتم
خوب شد .
بهتر از بی جمله بودنه .
آبان ۱۷ام, ۱۳۹۵ در ۲:۵۷ ق.ظ
زهرا! یک چیزی پیدا کرده ام اینجا گوشه ی وبلاگت که خیلی… خیلی وقت است دارم میگردم دنبالش! مدت زیادی بود گمش کرده بودم و هی میگشتم! این کتاب را میگذاشتم کنار بعدی را برمیداشتم ورق میزدم… حتی آنی را هم گشتم! ولی حسم گم شده بود…! بدجوری گمش کرده بودم! حالا یکدفعه موج جملاتت انگار پیداش کرد! حالا انگار معدنی چیزی پیدا کرده باشم میترسم اصلا صفحه وبلاگت را از کروم ببندم!
توی اتوبوس مینشینم که بروم مدرسه و ماجرای خواستگاری بامبو را میخوانم و سر زبان لکچر میدهند و من دلم برای قلی میسوزد…
آذر ۲ام, ۱۳۹۵ در ۹:۵۱ ب.ظ
كاش زودتر رمان هاى خجالت اورت دربياد ، بتونم بخرم بخونمشون و فحشت بدم
…..
سیده زهرا: انگیزه ی خوبیه برام:))))