عصر خمینی
آبان ۲۰ام, ۱۳۹۵
توی زندگی، زیاد گول خوردهام. اساسا چون به ایدههای اطرافیانم زیاد توجه میکنم. یک بارش ترم دوم جلوی ابنس بود که فهیمه گولم زد. در تصویر ذهنیام فهیمه لبهی باغچه ایستاده و با یک دستش دور درخت تاب میخورد و حرف میزند. شاید هم واقعیت چیز دیگری بوده. شاید آن موقع روی نیمکت نشسته بودیم یا با هم راه میرفتیم. اما توی ذهن من این طوری مانده یا لااقل دلم میخواسته که این طوری بماند. فهیمه دور درخت تاب میخورد و با هیجان میگفت که چه قدر حوزه را دوست دارد و تمام هفته به ذوق چهارشنبه و پنج شنبه زندگی میکند. یکی از همان روزها بود که رفتم توی حیاط مسجد و از پشت پنجره های مدرس به کلاسشان نگاه کردم. فهیمه خودکارش را همان مدل بهخصوص خودش دست گرفته بود و حرفهای استاد را مینوشت. هفته بعدش، رفتم توی کلاسشان و استادشان حرفهایی زد که زندگیام را عوض کرد. اگر هم زندگیام را عوض نکرد، توی ذهن من این طوری مانده یا لااقل دلم میخواسته که این طوری بماند. بعد، من گول خوردم و به این نتیجه رسیدم که حوزه را میخواهم. به هر قیمتی. توی آزمون حوزه با هیجان شرکت کردم. مصاحبه حوزه، اولین مصاحبهای بود که توی آن واقعا به وجد آمدم. بعد از حرفهای زیاد، مدیر حوزه از من پرسید که اگر بخواهی همین الان یک فیلم بسازی، راجع به چه چیزی میسازی؟ من کمی فکر کردم. شاید کمتر از چند ثانیه و گفتم که راجع به امام. گفت راجع به چه چیز امام؟ گفتم راجع به همه چیز امام. این همه چیز را یکجا داشتن امام است که من را دیوانه خودش کرده.
من توی مصاحبه حوزه قبول شدم. توی اردوی هیجان انگیزش شرکت کردم. به خاطر اردوی حوزه مجبور شدم توی یک رستوران انتخاب واحد کنم و فقط ۳ واحد گیر بیاورم. پنج شنبههایم ترکیبی از کارگاهها و میانترمها و حوزه و پروژههای آخر ترم شد. حوزه برایم ترکیبی از مسجد و آن پارتیشن چوبی پشت استاد و حوض وضوخانه و حیاط و روزهای خوب و بد شد. روزهایی آمد که دیگر فهیمه حوزه نیامد و روزهایی آمد که دیگر حوزه را دوست نداشتم. کلاسهایی بود که بعد از آنها از هیجان دلم میخواست دور حیاط مسجد بدوم و فریاد بکشم و کلاسهایی هم بود که توی آنها می خوابیدم.
حالا دوباره فهیمه هم به حوزه میآید. بعضی از کلاسها از شدت هیجان من را تا سر حد مرگ میبرند و برمیگردانند. بین کلاسها لای درختهای مسجد راه میروم و آرزو میکنم که روزی از نردبان روی گنبد بالا بروم. امروز، وقتی آخر همه کلاسها به یک چیز ختم شد، به امام و عصر امام، به زمانه عجیبی که توی آن هستیم، دلم میخواست بدوم فهیمه را صدا کنم و دور درختها پیچ بخورم و بگویم که چه قدر خوشحالم که گولش را خوردهام. چه قدر خوشحالم که حالا این جایم و میتوانم این حرفها را بشنوم. میخواستم مدیر حوزه را از توی مسجد بکشم بیرون و به او بگویم که من از همان روز اول میدانستم. میدانستم که امام همه چیز را یکجا دارد و من از همان اول دیوانهاش بودم.
امروز، کلاس آخر را رها کردم و آمدم توی حیاط، ایستادم جایی که یک روز داشتم از آن جا، از لای پردههای مدرس به کلاس حوزه نگاه میکردم. همان مدرسی که تویش مصاحبه حوزه هم برگزار شد. همان جایی که گفته بودم فیلمی درباره امام خواهم ساخت. به این فکر کردم که تولد فهیمه است. باید به او بگویم که حوزه باعث شد یادم نرود که توی عصر خمینی هستم. بگویم که شاید روزی فیلمی راجع به امام بسازم. اینکه لطفا باز هم جلوی ابنس لبه باغچه بایستد و دور درخت تاب بخورد و من را گول بزند. این که لطفا همیشه همه را آن جایی که باید و لازم است، گول بزند. آدم ها نیاز دارند که زیاد گول بخورند.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)
آبان ۲۱ام, ۱۳۹۵ در ۱۲:۴۹ ق.ظ
این پست های آخرت دلم را قیژ قیژ میکنند بس که خوب اند…