صبا

مرداد ۵ام, ۱۳۹۶

راستش را بخواهم بگویم صبا، من هنوز باور نکرده‌ام که تو مرده‌ای. هنوز هم فکر می‌کنم زنده‌ای و منتظرم پیام‌های تلگرامم را جواب بدهی. هنوز هم به دستبندهای رنگی و آویز ساعتت و رنگ پوستت فکر می‌کنم. به حرف زدنت و خندیدنت و راه رفتنت. به ساعت‌های طولانی‌ای که با هم حرف می‌زدیم. به انبوه خاطرات عجیب و غریبی که با هم داشتیم. به همه‌ی پیام‌هایی که رد و بدل کردیم. به شکل‌های امتحان هندسه که برایت می‌کشیدم. هنوز هم منتظرم بیایی و به من شبیه‌سازی یاد بدهی. بنشینیم توی لابی و دم غروب تمرین الگوریتم بنویسیم. منتظرم جواب سوال‌هایی که مانده بود را از تو بپرسم. اصلا حواست بود که هنوز چه‌ قدر حرف داشتم که می‌خواستم به تو بزنم؟ آن آخرین باری که با هیجان برگشتی سمت من که میز پشتی‌ات نشسته بودم. آن آخرین پیام‌هایی که یک روز قبل از مردنت برای هم فرستادیم و من نمی‌دانستم آخرین پیام‌های تو هستند.
می‌دانی صبا، من هنوز هم باور نکرده‌ام که تو مرده‌ای، برای همین هنوز هم منتظرم که دوباره برویم توی مسجد و ساعت‌ها زیر پنجره دراز بکشیم و برای هم از «عشق» بگوییم…
لطفا بیا و بگو که زنده‌ای. من نمی‌دانم با این حفره‌ی خالی توی قلبم باید چه کار کنم صبا.

ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)

گذاشتن یک پاسخ