بایگانی برای ’ وبلاگ قدیمی‘ موضوع

هشت ماه

تیر ۲۰ام, ۱۳۹۲

توی این هشت ماه،
کتاب های مورد علاقه ام را نخواندم،
سینما نرفتم،
از دونگ یی محروم شدم،
اخبار های شبانگاهی را از دست دادم،
نمایشنامه ننوشتم و سر اجرای تئاتر با بچه ها دعوایم نشد،
جشنواره نرفتم،
صبح ها توی حیاط مثل اسب یورتمه نرفتم،
داستان ننوشتم،
ایمیلم را چک نکردم،
کلاه پهلوی تماشا نکردم،
تولد هایی که دعوت شدم نرفتم،
برف بازی نکردم،
سرما نخوردم،
اتاقم را جارو نکردم،
بدمینتون بازی نکردم،
ژاکت جدید نخریدم،
توی مدرسه دعوای سیاسی راه نینداختم،
صبح جمعه ها نخوابیدم،
کارهایی که باید می کردم تا همان آدم قبلی باشم نکردم،
اما می دانی،
هیچ کدامشان این قدر ها مهم نبود.
مهم این بود،
که امروز یادمـ(ان) رفت چفیه بنداز(ی‍)‍م
راستش دلم شکست،
بعد هشت ماه.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (4)

من شما را می شناسم.

تیر ۱۵ام, ۱۳۹۱

این حرف ها را هر کسی نمی فهمد. حالا من هر چه قدر که بگویم. این که آدم یک روز شخصیت یکی از داستان هایش را ببیند، عجیب ترین و شگفت انگیزترین اتفاقی است که ممکن است در زندگی یک نویسنده _یا کسی که خیال دارد نویسنده بشود_ رخ بدهد. و من اعتقاد دارم هر نویسنده ای حداقل یک بار شخصیت یکی از داستان هایش را جایی پیدا می کند. توی خیابان، سر کلاس درس، لب ساحل یا هر جای دیگری. و آن روز است که او مطمئن می شود یک نویسنده ی واقعی است. هر چند دیگران او را با این عنوان نشناسند.

این که آدم یک داستان فوق محال بنویسد و بعد از مدتی متوجه بشود که ماجرای داستانش در یک روستای آفریقایی رخ داده، این که آدم یکی از شخصیت های داستانی اش را توی خواب با یک لباس و روحیه ی خاص ببیند و فردایش او را دقیقا در همان وضع ملاقات کند، این که آدم با شخصیت های داستانی اش چای بنوشد، و یا این که آدم توی داستانی قرار بگیرد که قبلا به آن فکر کرده بود، اصلا تصادفی نیست. همه ی این ها ویژگی های زندگی یک نویسنده است. آشفته حال و گیج. تصور کنید، دارید در جریان طبیعی زندگی توی خیابان راه می روید که آدمی با موهای فرفری و شانه نزده به سمتتان می آید. شانه های شما را محکم می گیرد و می گوید: من تو رو می شناسم! تو شخصیت یکی از داستان های منی! اصلا توقع نداشتم این جا ببینمت. بعد شما او را هل می دهید عقب و راهتان را ادامه می دهید. صدای فریاد های او را از پشت سرتان می شنوید که التماس می کند کمی صبر کنید اما شما با خودتان فکر می کنید او دیوانه است. و اگر نه موهایش را شانه می زد و توی خیابان این خل بازی ها را در نمی آورد.

شاید به خاطر همین است که من چیزی نمی گویم. به خاطر همین است که نمی آیم شانه هایت را محکم بگیرم و تو را تکان تکان بدهم و به تو بگویم که تو شخصیت یک از داستان های من هستی. فعلا صبر کرده ام. اما یک روز، بالاخره یک روز، باید این حرف ها را به تو بزنم. تویی که نمی دانی آدمی خسته در یکی از داستان های من هستی. این حرف ها را هر کسی نمی فهمد. حالا من هر چه قدر که بگویم.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (2)

اعتماد

فروردین ۳۰ام, ۱۳۹۱

_ می خوام یکی رو بکشم. کمکم می کنی؟

_ آره.

_ نمی پرسی چرا می خوام این کار رو بکنم؟

_ من اون قدر به تو اعتماد دارم که می دونم اگه بخوای کسی رو بکشی، مسلما اون فرد لایق مرگه.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (2)

یک لیوان شربت

فروردین ۱۸ام, ۱۳۹۱

توی مهمانی لواسان می بینمت. نشسته ای پشت میز و مشغول گپ زدن با زن های دیگری. من را وقتی می بینی که برای تعارف کردن شربت جلویت خم شده ام. نگاهم می کنی. تعجب زده. اما من تعجب نمی کنم. تو درست همان جایی هستی که توقعش را داشتم.

ده سال پیش، صبح های زود و یخ زده ی زمستان که پناه می بردیم به نمازخانه، خودمان را می چسباندیم به شوفاژ ها و آن قدر حرف های فلسفی می زدیم که فک هایمان درد می گرفت. از این که ما چرا خلق شده ایم تا این که بالاخره می خواهیم چه کار کنیم. تو هیچ وقت خودت را قاطی بحث های ما نکردی. دغدغه ات چیز دیگری بود. دنیایت با ما فرق داشت.

ده سال پیش، وقتی هنوز دبیرستانی بودیم و درگیر بحث های فلسفی صبح زود، تو می خواستی پزشک بشوی. ما آن قدر با هم بحث کردیم که آخرش یکی مان فهمید باید وکیل بشود. وکیل شد. آن هم چه وکیلی. آن یکی فیزیک خواند. انگار می خواست دانشمند بشود. اما من نشنیدم ترورش کرده باشند. پس حتما دانشمند مهمی نشده. یکی دیگر رفت فلسفه. هیچ خبر دیگری از او ندارم. من آن موقع ها سردرگم بودم. سردرگم ترین آدم دنیا. اگر یادت باشد، مخ ریاضی بودم. نفر اول همه ی آزمون هایی که توی آن ها شرکت می کردم. از طرفی، دیوانه ی سینما بودم. هر هفته می رفتم سینما و هر فیلمی را سه چهار بار می دیدم. تمام فیلم ها را حفظ بودم. عاشق تنیس هم بودم. دلم می خواست مثل رافائل نادال بشوم. استاد کامپیوتر بودم. باید یادت باشد. در همان شانزده سالگی یک هکر حرفه ای شده بودم. یک مهندس تمام عیار کامپیوتر. اما من دلم نمی خواست هیچ کدام از این ها را به عنوان شغلم انتخاب کنم. به دنبال شغل دیگری بودم. شغلی که با آن بشود هر چیزی را تجربه کرد. شغلی که توی آن بتوانم شب و روز خیال پردازی کنم و در دنیای داستان هایم غرق بشوم. اما تو از همان اول می خواستی پزشک بشوی. یک پزشک معمولی. به خاطر همین من الآن این جا دارم به تو شربت تعارف می کنم و تو آن طرف میز نشسته ای. هردویمان خودمان جایمان را انتخاب کرده ایم.

کنکور که دادیم، با رتبه ی شانزده ریاضی رفتم سراغ پدرم و گفتم نمی خواهم بروم دانشگاه. پیرمرد نزدیک بود از دستم دق کند. اما من تصمیمم را گرفته بودم. از فردایش افتادم دنبال کار توی خانه های مردم. بالاخره کار پیدا کردم. شدم مستخدم. مستخدم خانه های آپارتمان های کناری. لباس های مارک دار می پوشیدم. پالتوهای پوست پلنگم را برایم از آفریقای جنوبی می فرستادند. چکمه های چرمی ام را همراه کیفشان یک طراح فرانسوی برایم می دوخت. انگشتر الماس دستم می کردم و ساعت هایم طلا بودند. می رفتم خانه های مردم کار می کردم. دستشویی می شستم. غذا می پختم. سبزی پاک می کردم. زمین تی می کشیدم. گردگیری می کردم. اما از همه مهم تر، موقع مهمانی ها، مثل یک ارباب خوش تیپ و باکلاس می درخشیدم. همیشه از صاحب خانه ها و تمام مهمان ها شیک تر بودم و هیچ کس باورش نمی شد این دختر لاغر و قد بلند که موهای سیاه فرفری دارد و سبک لباس پوشیدنش هماهنگ با آخرین مد های اروپایی است، یک مستخدم باشد.

من فقط مسئول شست و شو نبودم. من همه کاره ی خانه هایی می شدم که توی آن ها کار می کردم. طراح دکوراسیونشان بودم. بهشان می گفتم چطوری لباس بپوشند بهتر است و فلان شاهزاده ی انگلیسی در فلان مهمانی چطوری تیپ زده بود. کامپوترهایشان را درست می کردم و عصر ها برایشان پیانو می زدم. به بچه هایشان ریاضی یاد می دادم و برایشان CD جدید ترین فیلم ها را می آوردم. با آن ها می رفتم خرید و موقع تعطیلات هتل های خوب را برایشان شناسایی می کردم. من هیچ وقت فقط یک مستخدم نبودم. من آچار فرانسه ای بودم که به آرزویم رسیده بودم. آرزوی سرک کشیدن در زندگی مردم. با خانواده های زیادی آشنا شدم. با آدم های مختلف. در هر مهمانی یک چیز جدید کشف کردم و برای هر خانه ای داستانی ساختم. افرادی که می دیدم می شدند شخصیت های داستانی ام. می توانستم در رویاهایم غرق بشوم و این همان چیزی بود که دلم می خواست.

پدرم مرد. شدم تنها وارث مردی که با ارثش می توانست ده نفر را پولدار کند. اما من باز هم مستخدم بودم. یک مستخدم میلیاردر. صبح زود، سقف های ماشینم را می دادم کنار و با آخرین سرعت به سمت خانه های مردم می راندم. تا عصر، من بودم و یک خانواده که می توانستم از هزارتوی زندگیشان سردر بیاورم. شب ها که برمی گشتم به خانه ی فرمانیه، تک و تنها، توی آن خانه ی درندشت، می خزیدم زیر پتویم و لپ تاپم را روشن می کردم. شروع می کردم به نوشتن. از آدم ها و چیزهای جدید. خیلی زیاد نوشتم. با داستانی که الآن دارم می نویسم می شود بیست و هشت تا.

زندگی من هنوز هم همین است. به خاطر همین حالا من جلوی تو خم شده ام و دارم شربت تعارف می کنم. تو خانم دکتر شده ای. همان چیزی که می خواستی. من هم همان جایی هستم که می خواستم. صحبت های فلسفی صبح های زمستانی جواب داده. اما حالا می فهمم که چه قدر از تو بدم می آید. وقتی می بینم شده ای زن مردی که قرار بود با من ازدواج کند، اما وقتی فهمید چه کاره ام، رفت و دیگر نیامد.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (2)

نامه ای به دوست آمریکایی ام

اسفند ۲۶ام, ۱۳۹۰

آمریکایی عزیز!

من می دانم تو آدم بدی نیستی. همیشه به ما گفته اند شما آدم های بدی هستید. اما من مطمئنم این طور نیست. شما فقط کمی بد شانسی آورده اید و همیشه اتفاقات بد به حساب شما نوشته شده. و اگر نه من خوب می دانم که بالاخره این آمریکایی ها هستند که دنیا را از شر تروریست ها نجات می دهند.

دوست خوب آمریکایی من!

اصلا لازم نیست به خاطر هواپیمای مسافربری ایرانی که بر فراز آب های خلیج فارس آن را سرنگون کردید خودت را ناراحت کنی. جان آن ۲۹۰ مسافر، به ازای برقراری آرامش در جهان، ارزش چندانی ندارد. همه ی ما هم خوب می دانیم که آن حادثه کاملا اتفاقی بوده و نباید به خاطر یک اتفاق کسی را سرزنش کرد.

من خوب می دانم که وقتی قرار باشد نظامیان آمریکایی تروریسم را ریشه کن کنند، مدت زیادی طول می کشد تا موفق بشوند و در این مدت طولانی، ممکن است آن ها به طور اتفاقی اشتباهات زیادی انجام بدهند. مثلا این کاملا طبیعی است که در ده سالی که شما توی افغانستان بوده اید، هر شب به طور اتفاقی چهل خانه مورد حمله قرار بگیرند. و بر اساس علم احتمال کاملا مورد انتظار است که چند نظامی روی جسد افغانی ها ادرار کنند. مسلما به طور اتفاقی هر ماه چند بمب از هواپیما های جنگی روی شهر ها می افتد و من این ها را خوب می فهمم. به همین دلیل شما را به خاطر هیچ کدام از این حوادث اتفاقی سرزنش نمی کنم.

دوست آمریکایی!

شما ده سال است که دارید به خاطر نجات مردم افغانستان می جنگید. طبیعتا در این ده سال چندتایتان اشتباهی قرآن را به آتش می کشید و مردم افغانستان خیلی قدر نشناس اند که متوجه نمی شوند نباید اشتباه کسی را به رویش آورد. هر کسی مثل شما ده سال توی کشوری بماند، ممکن است ناخواسته به چند نفر حمله کند و آن ها را بکشد و این کاملا طبیعی است. همین چند روز پیش، به طور اتفاقی یک از دوستانت به چند نفر شلیک کرد و عده ای زن و بچه کشته شدند. کاملا ناخواسته و اجتناب ناپذیر. اوباما هم عذر خواهی کرد. اما افغانی ها هنوز بی خیال قضیه نشده اند. از دید من که آمریکایی نیستم این یک گستاخی بزرگ نسبت به آمریکایی های بیچاره است. حتما شما هم از این موضوع خیلی ناراحت هستید.

دوست من!

به خودت ناراحتی راه نده. هم چنان مانند قبل به جنگ علیه تروریسم ادامه بده و مطمئن باش کشته شدن سالانه چند هزار غیر نظامی افغانی یک فرایند طبیعی است که در جریان دیگر چرخه های طبیعی رخ می دهد و هیچ آمریکایی بی گناهی در این ماجرا تقصیری ندارد.

با تشکر از زحمات بی دریغ شما

یک ایرانی آگاه

راستی من یک چیز جالب کشف کرده ام. مانکی می شود میمون، دانکی می شود خر و یانکی می شود آمریکایی!

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

ماجرا هر روز سرباز های آمریکایی

بهمن ۱ام, ۱۳۹۰

دیروز داشتیم با جکی می گشتیم. جکی اصلا نمی فهمید. صبح یک بطری کامل نوشیده بود. هوا گرم بود. مثل همیشه. گفتم: جکی تو هیچ چیز نمی فهمی. کاملا گیجی. جکی تلوتلو خورد و گفت: زر مفت نزن. حتی وقتی مستم بهتر از تو تیراندازی می کنم. گفتم: تو الآن خودت را هم به زور سرپا نگه داشته ای. یک موتور آن دور ها داشت می رفت. جکی اسلحه اش را گرفت سمت آن ها. گفتم: بزن تا ببینیم کی بهتر تیراندازی می کند. جکی شلیک کرد. رگباری. من هم همین طور. نفهمیدم با تیر من بود یا جکی یا هردویمان که موتور سوار ها نفله شدند. گفتم: برویم ببینیم کی بودند. جکی گفت: خودت برو. من می خواهم برگردم پایگاه. جکی راهش را کج کرد آن طرف. من هم رفتم طرف موتوری ها. یک زن بود و یک مرد و یک بچه. برایشان آروزی زندگی خوشی در آن دنیا کردم و به جسد هر کدام یک تف نثار کردم. این عرب های لعنتی حتی لیاقت تف های آمریکایی را هم ندارند. برگشتم پایگاه. جکی بی حال افتاده بود روی تخت. گفت: عراق هوای گندی دارد. من آخرش از گرمای هوا می میرم. نه از جنگ. گفتم: همین حرف را در افغانستان هم می زدی.

شب، همه جمع شدند. تا صبح جشن گرفتیم به مناسبت کریسمس. به زودی برمی گردیم آمریکا تا از شر این کشور کوفتی و این مردم حال به هم زن خلاص شویم.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

عجیب

دی ۲۲ام, ۱۳۹۰

عجیب است.

این جا جای عجیبی است. دانشمندانش را می کشند چون تهدیدی برای حقوق بشر هستند. برای بازیگران زنش که “از حجاب متنفر اند” سوت می کشند چون هنرمندان برجسته ای هستند. عمامه دار هایش را مسخره می کنند چون نادان اند. پای صحبت کراواتی هایش می نشینند چون متمدن و فرهیخته اند. ریش دارهایش را هو می کنند چون عقب مانده اند. به زیرابرو برداشته هایش احترام می گذارند چون تحصیل کرده اند. به چادری هایش محل نمی گذارند چون اُمُل اند. از ماتیک زده هایش خوششان می آید چون متمدن اند. انقلابی اش را مسخره می کنند چون در عهد قجر جا مانده. غرب زده اش را به کنفراس دعوت می کنند چون امروزی است. با حیایش را متحجر می دانند، بی بند و بارش را آزادی خواه. مراسم عزاداری اش را غم و غصه ی اضافی می دانند، جشن مختلطش را شادی سالم. حافظ قرآنش را علاف می نامند، خواننده ی زیرزمینی اش را چهره ی سال. دفاع از خاک ها و مرز هایش را عملیات تروریستی می دانند، کشتار در کشورهای همسایه اش را کمک به مردم آن جا.

فرماندهانش را سوژه ی فوری برای ترور می دانند، کسی که آمده در خاک هایش جاسوسی کرده مظلوم و به دام افتاده. فرزندان شهیدانش را فرصت طلب و مرده خور می نامند، پسر شاه مخلوعش را صاحب مملکت. نصیحت مراجع تقلیدش را فراموش می کنند، عکس رقاص فراری اش را می اندازند روی تیشرت. خمینی اش می کنند توی قاب عکس، اوباما را پدری دلسوز برای آن می دانند.

حقا که عجیب است.

و انگار همه فراموش کرده اند ایران، سرزمین آریایی ها نیست، سرزمین سلمان ها است. سلمانی که از اهل بیت بود…

در مورد این سرزمین عجیب، تنها یک حرف است، و آن همان حرفی که خمینی کبیر گفت: ایران موجودی الهی است که بر بال فرشتگان نشسته است.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

سرانجام

آذر ۱۷ام, ۱۳۹۰

تمام شد.

حالا می توانم با خیال راحت به سوراخ پنجره فکر کنم.

.

.

هواپیما که فرود آمد، همه فریاد زدند الله اکبر! چرا که فقط الله است که اکبر است و به آن که می خواهد، نیرویی می دهد تا آن که را نمی خواهد، از بزرگی اش شگفت زده کند.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (1)

نمایشنامه

آبان ۳۰ام, ۱۳۹۰

تو که نیستی، خودم را سرگرم چیزهای مسخره ای کرده ام. تمام امروز کنار پنجره بساط هندسه نوشتنم را پهن کرده بودم و هم زمان به این فکر می کردم که کجای پنجره ی اتاق سوراخ است که باران دارد چکه می کند تو . به این هم فکر می کردم که آخرش این نمایشنامه ی کوفتی را چطوری بنویسم. مجبور بودم مدام به خط های مماس و موازی هم فکر کنم. می بینی، خیلی مسخره است.

دلم نمی خواهد به نمایشنامه فکر کنم. به خاطر همین به خودم قول می دهم وقتی این نمایشنامه را نوشتم، مشت محکمی بکوبم توی صورتم. طوری که دهنم پر از خون بشود و یکی از دندان هایم بشکند. این طوری برای همیشه یادم می ماند که تصمیم گرفته ام دیگر نوشتن هیچ نمایشنامه ای را قبول نکنم. بعد به یاد پارسال می افتم و آن روز مه گرفته ای که از شدت آلودگی هوا تمام مدرسه ها تعطیل بود و من داشتم وسط چمن های یک پارک خلوت راه می رفتم. سیب زمینی سرخ شده می خوردم و از افکار مربوط به نمایشنامه نزدیک بود روانی بشوم. آن روز وسط آن پارک که به خاطر آلودگی بحرانی هوا زیادی خلوت بود، به خودم قول دادم دیگر نمایشنامه ننویسم. اما حالا باز هم درگیر یک نمایشنامه ام.

می دانی، این که آدم یک روز عصر تا شب را همراه چند نفر صرف نوشتن یک نمایشنامه ی نصفه نیمه بکند، بعدش یک طرح بهتر به ذهنش برسد، مثل یک کابوس می ماند.شاید تو نفهمی من چه می گویم، اما این روز ها من دارم از افکار این چنینی لاغر و لاغر تر می شوم. شاید وقتی تو بیایی، از شدت لاغر بودن اسکلت شده باشم.

بالاخره این نمایشنامه را می نویسم. خوب یا بد. شاید هم آشغال بشود. اما بعدش که نوشته شد، دوباره می روم وسط چمن های آن پارک و با خیال راحت به این فکر می کنم که کجای پنجره ی اتاقم سوراخ است. اگر تا آن موقع تو آمده باشی، خیلی بهتر است. چون آن موقع می شود به چیز هایی فراتر از خطوط موازی و مورب، یا یک نمایشنامه ی لعنتی فکر کرد.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

آمدم

آبان ۸ام, ۱۳۹۰

این متن رمز گذاری شده بود!

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)