خرداد ۲۸ام, ۱۳۹۷
دو ماه و دو روز است که خانه به دوش هستم.
راه
خرداد ۲۵ام, ۱۳۹۷
عزیز من, ایستادن در ابتدای یک چندراهی که انتهای هیچ کدام از راه هایش مشخص نیست, وحشتناک است. به یادآوردن رویاهای برباد رفته و آرزوهای فراموش شده, چیزی جز وحشت نمی افزاید. عزیز من, گاهی ایستادن آنقدر طولانی و ترسناک است که رفتن را فراموش می کنی و تا ابد به تماشا در همان ابتدای چندراهی می ایستی. به نظرت چه گونه می توان پا در یک مسیر گذاشت و مطمئن بود که مقصد در انتهای راه دیگر نیست؟ عزیز من, گاهی حتی این که مقصد چه گونه جایی است را هم فراموش می کنیم. وقتی مقصد را نمی شناسیم, چه گونه باید به سمت آن برویم, یا بدویم؟ عزیز من, با کدامین چراغ می توان راه را روشن کرد؟
ارسال شده در دستهبندی نشده | ایده شما
نامه
خرداد ۱۰ام, ۱۳۹۷
کاف عزیزم
این جا در آپارتمان کوچک خیابان چهارم شرقی، پشت میز چوب روسی نشستهام و برایت مینویسم. اگر از هوا بخواهم بگویم، امروز طوفانی بود. وقتی از مقابل ساختمانهای قدیمی دانشگاه میگذشتم، شاخههای درختها شکسته بودند و راه عابر پیاده بسته شده بود. دانشگاه در آخرین روزهای سال تحصیلی، خلوت و ساکت بود. فقط صدای به هم خوردن پنجرههای باز از ساختمانهای دور، صدای شاخ و برگ درختها، و گاهی صدای استارت یک موتور سیکلت از خیابانهای اطراف میآمد. تقریبا هیچ کسی نبود که در حال تردد من را بشناسد و مجبور باشم برای سلام کردن و احوال پرسی متوقف شوم. قبل از برگشتن نیم ساعتی هم روی یکی از نیمکتهای مقابل دانشکده نشستم و فوارههای حوض را تماشا کردم. راه دانشگاه تا آپارتمان کوتاهتر از همیشه است. خبری از شلوغیهای محوطه دانشگاه و آشناها و حرفها و خداحافظی و تاکسی سوارشدنهای گروهی و پایانه تاکسیرانی و همکلاسیهای هممسیر و چتهای بین راه نیست. با یک ماشین دربستی برگشتم و توی مسیر هیچ دغدغهای برای پیگیری کردن و تماس گرفتن نداشتم. راستی آدرس من از خانه خیابان یکم که مجاور اتوبان بود عوض شده و دیگر هیچ تاکسی خطیای از مقابل منزلم نمیگذرد. به یک آپارتمان کوچک در خیابان چهارم شرقی آمدهام که آدرس دقیقش را برایت روی پاکت نوشتهام. از این به بعد به این آدرس نامه بنویس. خوشحالم که طوفان امروز آسیبی به گلدانهای پشت پنجرهام نزده است. اما مستاجر بیاحتیاط واحد بالایی موقع رنگ زدن آپارتمانش روی گلدانهایم رنگ پاشیده و شبها هم موقع راه رفتن پایش را به زمین میکوبد. در خانه خیابان یکم آرامش بیشتری داشتم. همیشه ساکنین واحدهای کوچکتر دردسرهای بیشتری دارند. خوشحالم که خانه راحتی برای استقرار خواهی داشت. دوستانم درگیر پیدا کردن واحدی از یک دانشجوی قدیمیِ در حال فارغ التحصیل شدن، یا گرفتن خوابگاههای دانشگاهی هستند. یکی از دوستانم خوابگاهی رو به اقیانوس خواهد داشت که با یک اتوبوس به دانشگاهش میرسد. دوست دیگرم در اتاقی در یک برج بلند در مرکز شهر مستقر خواهد شد. راستی هیچ وقت از آن همکلاسیام که بی خبر رفت چیزی گفتهام؟ یک روز به دانشگاه آمدم و از بقیه شنیدم که رفته. خیلی ناگهانی بدون اینکه قبل از آن حتی یک کلمه راجع به این موضوع با من صحبت کرده باشد. به او ایمیل زدم و احوالش را پرسیدم. بعدها یک بار برای تکمیل کارهای اداریاش برگشت و چند دقیقهای با هم حرف زدیم. گفت که با یک هندی هماتاقی شده است. البته این را بعد از چند ماه فهمیده. توی این چند ماه هیچ وقت با او حرف نزده بود. همان طوری که با من هیچ حرفی از خودش و رفتنش نزده بود.
کاف عزیزم، همان طوری که پشت تلفن گفتم، برایت آرزو میکنم که زودتر تصمیمت را بگیری. این مدت آدمهای زیادی را دیدم. حتی دانشجوهایی که از ترم یک دیگر ندیده بودمشان. همهشان قصد رفتن داشتند. گاهی شبها با دوستانم چت میکنم. گفتوگوهای کوتاه غمانگیزی درباره آینده. همهمان نوعی سردرگمی عجیب را تجربه میکنیم. چه آنها که دارند میروند، و چه من که میمانم، همگی حس تنها ماندن و ترکشدگی داریم. هیچ کداممان دیگر قرار نیست توی یک شهر زندگی کنیم و هویت مشترکی که چندین سال در کنار هم بودن برایمان ساخته بود، خاطره خواهد شد. آینده نامعلوم و مبهم است. برای همین بهترین آرزویی که می توانم برایت داشته باشم، این است که زودتر تصمیت را بگیری. هرچند مطمئنم تصمیم تو مشخص است. تنها پذیرش آن را چند ماهی عقب میاندازی.
دوست عزیزم، دعا کن که زودتر شغل خوبی پیدا کنم. امروز موقع رد شدن از جلوی دانشکده، استاد پروژهام را دیدم. پرسید که چرا پیشنهاد کاریاش را قبول نکردهام. البته عجله داشت و میخواست زود برود. نایستاد که حرفهایم را گوش بدهد. رویاهای چندین سالهام برای راهاندازی کسبوکار کوچکم رو به تباهی رفته و باید ذلت کارمندی را بپذیرم. تنها شرکتی که گاهی به کار کردن توی آن فکر میکردم، رو به تعطیلی است. فکر کردن به این که شاید هرگز شغل مورد علاقهام را پیدا نکنم وحشتناک است. امید چندانی هم ندارم. سالهای دانشگاه اعتماد به نفس و امید را از من گرفت. قبل از این که برای تو بنویسم، سعی کردم رزومهای بنویسم. بعد فکر کردم که فایدهای ندارد و آن را از بین بردم.
کاف عزیز، این جا از پشت میز چوب روسی میتوانم گلدانهای پشت پنجره را تماشا کنم و درخت پربار خانه مجاور را ببینم. آرزوی مدرسهای که با هم بسازیم دیگر یک رویای قدیمی است. همه آن چه من و تو با هم خواهیم داشت، همین نامههای گاه و بیگاه است. امیدوارم نداشتن شغل اوضاع مالیام را به جایی نرساند که حتی از فرستادن یک نامه به آن سوی دنیا ناتوان بشوم. در هر حال، همیشه به یادت هستم. همان طور که به یاد تمام دوستانم هستم؛ دوستانم که به زودی خواهند رفت، دوستی که بیخبر رفت، آن دوستم که ناگهان مرد، دوستانی که رد و نشانشان را گم کردهام و حتی آنهایی که مرا فراموش کردهاند.
دوستدارت در همه حال
امضا
مرداد ۲۹ام, ۱۳۹۶
و بعد از گذراندن آن راه طولانی بود که، فهمید باید چراغ خودش را در دست بگیرد، نه اینکه با شمع دیگران راهش را روشن کند.
مرداد ۵ام, ۱۳۹۶
راستش را بخواهی، هنوز پیدایش نکردم. پیدا کردنش، حتی از پیدا کردن تو که سوزنی بودی توی انبار کاه، سخت تر بود! اما میدانی، من فرصت صبر کردن دارم. آن قدر دنیا را زیر و رو میکنم تا پیدایش کنم.
خودم را میگویم.
صبا
مرداد ۵ام, ۱۳۹۶
راستش را بخواهم بگویم صبا، من هنوز باور نکردهام که تو مردهای. هنوز هم فکر میکنم زندهای و منتظرم پیامهای تلگرامم را جواب بدهی. هنوز هم به دستبندهای رنگی و آویز ساعتت و رنگ پوستت فکر میکنم. به حرف زدنت و خندیدنت و راه رفتنت. به ساعتهای طولانیای که با هم حرف میزدیم. به انبوه خاطرات عجیب و غریبی که با هم داشتیم. به همهی پیامهایی که رد و بدل کردیم. به شکلهای امتحان هندسه که برایت میکشیدم. هنوز هم منتظرم بیایی و به من شبیهسازی یاد بدهی. بنشینیم توی لابی و دم غروب تمرین الگوریتم بنویسیم. منتظرم جواب سوالهایی که مانده بود را از تو بپرسم. اصلا حواست بود که هنوز چه قدر حرف داشتم که میخواستم به تو بزنم؟ آن آخرین باری که با هیجان برگشتی سمت من که میز پشتیات نشسته بودم. آن آخرین پیامهایی که یک روز قبل از مردنت برای هم فرستادیم و من نمیدانستم آخرین پیامهای تو هستند.
میدانی صبا، من هنوز هم باور نکردهام که تو مردهای، برای همین هنوز هم منتظرم که دوباره برویم توی مسجد و ساعتها زیر پنجره دراز بکشیم و برای هم از «عشق» بگوییم…
لطفا بیا و بگو که زندهای. من نمیدانم با این حفرهی خالی توی قلبم باید چه کار کنم صبا.
تیر ۲۵ام, ۱۳۹۶
بهشت همین جاست؟
گر در میکده را پیر به عشاق گشود
فروردین ۲۹ام, ۱۳۹۶
کاش در بهشت ما را به حضورت راهی باشد…
فروردین ۲۷ام, ۱۳۹۶
هرگز منتظر نماندیم. به جایش با تمام قدرت دویدیم و دویدیم.
آن روز
فروردین ۲۷ام, ۱۳۹۶
ساده بود.
زیبا بود.
شاد بود.