بایگانی برای ’ وبلاگ قدیمی‘ موضوع

بهترین دوست

تیر ۱ام, ۱۳۹۰

همیشه توقع داشتم با بهترین دوستم جور دیگری آشنا شوم. مثلا سر کلاس تئاتر و هنگام توضیح دادن متن نمایشنامه. اما متاسفانه چنین اتفاقی نیفتاد. دوستی ما دو تا خیلی مزخرف شروع شد:

سال اول دبیرستان، اولین جلسه ی کلاس زبان، من به طرز ابلهانه ای در جواب به این سوال معلم که “what is your most important choice” کلمه choice را با chance اشتباه گرفته بودم و با لهجه ی افتضاحم در حال توضیح دادن شانس های بزرگم در زندگی بودم. از خانواده گرفته تا محل زندگی و غیره. معلم هم نفهمیده بود من چه اشتباهی کرده ام و سعی داشت با سوال هایش متوجه شود من چه طور خودم خانواده ام را انتخاب کرده ام. تا این که یک نفر از آن طرف کلاس فریاد کشید: ای ابله! choice یعنی انتخاب نه شانس! او همان کسی بود که بعدا شد بهترین دوستم.

.

بهترین دوستم دراز بود و سیاه. درست مثل آفریقایی ها. با موهای وز وزی کوتاه که چسبیده بودند کف سرش. همیشه ساعت های گنده دستش می کرد و شلوار لی می پوشید. حتی موقع خواب. هیچ کتابی نبود که نخوانده باشد. یک بار برای این که رویش را کم کنم، یک اسم من در آوردی گفتم و وانمود کردم اسم کتابی است که جدیدا خوانده ام. زد پس گردنم و گفت: آشغال! چنین کتابی تا حالا نوشته نشده.

.

بهترین دوستم خیلی فحش می داد. چند بار سعی کردم این عادت را از سرش بیندازم اما نشد. اگر فحش هایش را از حرف هایش کم می کردیم تهش چند تا حرف ربط می ماند. حاضر بود به خاطر دوستانش هر غلطی بکند. از نوشتن مشق های آن ها گرفته تا آدم کشی. یک بار سر تئاتری که هیچ ربطی به او نداشت، تا صبح بیدار ماند تا برای من آهنگ بسازد. بعد هم امتحان صبح آن روز را صفر شد.

.

بهترین دوستم نویسنده شد. اما هیچ کدام از کتاب هایش را چاپ نکردند. چون آن قدر پر فحش بودند که کسی حاضر نمی شد به آن ها مجوز چاپ بدهد. من هم کارگردان تئاتر شدم. مشهور، با یک گله دوست و یک گله دشمن.

.

بهترین دوستم خودش را انداخت جلوی من و اگر نه من را با تیر می زدند. عده ای از همان یک گله دشمن. توی راه بیمارستان، گریه می کردم و داد می زدم: زنده بمون. تو نباید بمیری. یک دفعه چشمش را باز کرد و نفس زنان گفت: الاغ! تیر رفته تو قلبم…کوری؟…هنوزم ابلهی…معلومه…کسی که choice رو با chance اشتباه می گیره…اون قدر…احمق هست…که نفهمه …من دارم…می میرم. گوساله! اگه من نبودم…الآن مرده بودی…منت نذاشتم ها…وظیفه بود…اگه آدم…برا بهترین…دوستش…نمیره…بهتره بره…قاطی پشکلا…قربون خدا…که درست حسابی…نفله ام کرد…

.

بهترین دوستم خیلی مزخرف با من دوست شد، اما مزخرف نمرد. آدم اگر به خاطر بهترین دوستش نمیرد باید برود قاطی پشکل ها.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

بعد از ظهر سگی سگی

خرداد ۲۹ام, ۱۳۹۰

دختر یکی از بستگان، شده بود زن یک اردبیلی. برایمان از “گردنه ی حیران” در راه اردبیل تعریف می کرد و این که زیبایی اش آدم را حیران می کند. بقیه هم طوری از خاطراتشان در گردنه ی حیران می گفتند که وقتی قرار شد یک سفر با ماشین برویم اردبیل احساس می کردم بلیت پاریس در دستم است. هر طور که بود، راهی شدیم.

تمام راه را به امید گردنه ی حیران تحمل کردم. تا این که رسیدیم به یک راه کوهستانی. بین کوه ها حرکت می کردیم و کوه های دو طرف پر بود از درخت های هم قد و هم اندازه. آفتاب صاف می تابید روی کوه ها و منظره ی حال به هم زنی را به وجود آورده بود. من با عینک آفتابی زل زده بودم به جاده ی لخت بین آن کوه ها و منتظر بودم تا به گردنه برسیم. توقع داشتم جاده ای باشد باریک، که درخت ها از دو طرف روی آن سایه انداخته اند و ما شیشه های ماشین را بکشیم پایین و هوای لطیف آن جا را بفرستیم توی ریه هایمان. اما هر چه بیشتر می رفتیم، نه تنها به چنین جایی نزدیک تر نمی شدیم، بلکه کوه ها کم درخت تر و جاده لخت تر می شد. تا جایی که رسما رسیدیم به دشتی بی آب و علف. با تعجب از هم سفر هایم پرسیدم: پس چرا نمی رسیم گردنه ی حیران بلکه کمی حیران شویم؟ گفتند: رد شدیم. همون کوه ها بودن دیگه!

آدم وقتی گیر می افتد توی جاده ای بی آب و علف و زیر آفتاب داغ، بهتر است بخوابد. من هم خوابیدم تا مجبور نباشم به آن گردنه فکر کنم. در تمام مدت رسیدن به اردبیل، سرم کج افتاده بود روی شیشه ی ماشین. مدام تق و توق می خورد به آن و گردنم در آستانه ی شکستن بود. تا این که رسیدیم به هتل. هتلی آجری در کنار یک دریاچه ی مصنوعی.

دم در هتل پنج دقیقه ای توی ماشین معطل شدیم. هوای ماشین داغ و خفه بود. آفتاب صاف افتاده بود روی صورتم. گردنم درد می کرد و سرم در اثر برخورد زیاد با شیشه ی ماشین کوفته شده بود.فقط دوست داشتم هر چه زودتر برویم توی هتل.بالاخره رفتیم تو. اتاقی در طبقه ی دوم. همین که وارد شدیم، هم سفرم خودش را انداخت روی یکی از تخت ها و خوابش برد.درست مثل یک مرده. کل اتاق به زور ۱۲ متر می شد. به جز آن دو تا تخت ، یک LCD هم بود که آن را چسبانده بودند به محل تقاطع دیوار و سقف. دراز کش مدتی به حالت mute تلویزیون تماشا کردم. بعد رفتم پشت پنجره. جلوی هتل، چمن بود و لا به لای چمن ها تک و توکی درخت خشکیده. روی آن چمن های له شده و داغان، تنگ هم خانواده ها نشسته بودند و داشتند زیر آفتاب داغ ناهار می خوردند. هر چه فکر کردم نفهمیدم این آدم ها به چه چیز این جا دلشان را خوش کرده اند و چرا نرفته اند یک جای بهتر. اما بعدش آرزو کردم کاش جای آن ها بودم چون داشتم از گشنگی می مردم. تمام آن اتاق ۱۲ متری را گشتم اما حتی یک دانه شکلات هم پیدا نکردم. خواستم بروم دستشویی، اما درش بسته نمی شد. وضو گرفتم که حداقل نماز بخوانم، ولی جانماز هم پیدا نکردم. نشستم روی تخت و نزدیک بود گریه ام بگیرد که هم سفرم بیدار شد.

دوتایی رفتیم پایین که غذا بخوریم. اما مسئول هتل خیلی محترمانه گفت: هتل ناهار نداره!

رفتیم جلوی دریاچه مصنوعی و شروع کردیم قدم زدن دور آن. قرار شد آن یکی هم سفرمان برایمان غذا بیاورد. آفتاب افتاده بود روی سرم. گشنه بودم. دستشویی نرفته بودم. مردم توی فضای سبز به نظرم احمق ترین مردم دنیا بودند. از صبح خورده بود توی حالم. به هیچ کدام از چیز هایی که توقعشان را داشتم نرسیده بودم. معلوم نبود بعدش می خواهیم کجا برویم و خلاصه در آن لحظه، درمانده ترین آدم روی زمین بودم. اما نمی دانم چرا همان موقع،با تمام این بدبختی ها، احساس خوشبختی می کردم.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

پرستاران

خرداد ۲۴ام, ۱۳۹۰

دلم می خواهد پرستاران تماشا کنم اما سرم درد می کند.خوشبختانه پرستاران مثل من بی حال نیفتاده اند روی مبل. دارند پر انرژی کارشان را می کنند. صبح از خواب بیدار شده اند، لباس خوب پوشیده اند، موهایشان را شانه زده اند، کارتشان را انداخته اند گردنشان و آمده اند بیمارستان. الآن یکی شان دنبال آزمایش خون جک است و آن یکی به عکس های استخوان پای الیزابت فکر می کند.یکی رفته توی حیاط تا پدر یکی از مریض ها با او درد دل کند و دیگری دارد توی اتاق احیا زندگی را به انسانی بر می گرداند. اما من این جا بی حال و خسته، با سردردی که من را تا نزدیکی مرگ می برد و بر می گرداند دست و پنجه نرم می کنم و آرزو می کنم کاش در بیمارستان پیش پرستاران بودم. آن موقع آن ها من را می خواباندند روی یک تخت، خیلی مهربان به من لبخند می زدند و می پرسیدند: دقیقا چه مشکلی داری؟ من می گفتم که از صبح سردرد گرفته ام و توی سینما نزدیک بوده از حال بروم. بعد یکی شان می رود سراغ متخصص و دیگری پرده را برایم می کشد تا راحت دراز بکشم. تا شب می ماندم روی همان تخت و پرستاران خودشان همه ی کار ها را می کردند. من فقط کافی بود به سوال های آن ها جواب بدهم و وقتی خوب شدم برگردم خانه. به همین قشنگی.

من از صبح سردرد گرفته ام و توی سینما نزدیک بود از حال بروم. اگر پرستاران این جا بودند حتما می رفتم پیششان اما حالا که نیستند حاضر نیستم بروم سراغ پرستار ها. چون مطمئنم اگر بروم سراغشان، نه تنها بهتر نمی شوم، بلکه ممکن است همان جا بیفتم بمیرم. می دانم الآن اگر بروم آن جا_پیش پرستار ها_اول باید نیم ساعت بایستم جلوی مسئول پذیرش تا بفهمد باید جواب من را بدهد. بعد از او می پرسم: دکتر هستن؟ چشم های مسئول پذیرش جوری گشاد می شود که انگار از او راجع به یک بشقاب پرنده در بالکن خانه اش سوال پرسیده ام. با تعجب می پرسد: چه دکتری؟ سعی می کنم خودم را سرپا نگه دارم و می گویم: دکتر عمومی.

در مدتی که توی اورژانس منتظر دکتر عمومی ام، باید بنشینم روی صندلی های با کلاس. اما کسی که سردرد دارد خوابیدن روی کاه را به نشستن روی صندلی با کلاس ترجیح می دهد. من نمی روم روی تخت بخوابم چون در این صورت نوبتم را از دست می دهم. نوبتم که می شود و دکتر نسخه را می دهد دستم، نیم ساعت در داروخانه معطل دارو می شوم. بعد از آن هم باید با التماس یک پرستار گیر بیاورم که بیاید آمپولم را برایم بزند. وقتی هم بر می گردم خانه، نه تنها بهتر نشده ام که بدتر هم شده ام. به خاطر همین من هرگز حاضر نیستم به خاطر یک سردرد کشنده بروم سراغ پرستارها.

اورژانس نزدیک خانه ی ما از اورژانس پرستاران خیلی باکلاس تر است. پر است از صندلی ها و تابلو های قشنگ. حتی بالای تخت هایش، روی سقف، صفحاتی نورانی دارد با شکل ماهی. طوری که در نگاه اول آدم آن ها را با آکواریوم اشتباه می گیرد. اما من حاضرم بروم توی همان اورژانس ساده ی پرستاران فقط برای این که با پرستاران باشم. چون پرستاران آدم را خوب می کنند و پرستار ها روانی.

.

من پرستاران را دوست دارم. چون آن ها مریض هایشان را خیلی دوست دارند. دلم می خواهد شب ها که پرستاران بر می گردند خانه، کفش هایشان را پرت می کنند گوشه ی اتاق و کارتشان را می اندازند روی میز، جوراب هایشان را شوت می کنند توی سبد لباس های چرک و قبل از این که ساعت مچی شان را از دست های خسته شان باز کنند روی کاناپه خوابشان می برند، آرام بروم توی خانه هایشان، ساعت را از دست هایشان باز کنم، یک پتو بیندازم روی آن ها ، چراغ ها را برایشان خاموش کنم و در حالی که بی سر و صدا بیرون می آیم آرام بگویم : خسته نباشید پرستاران مهربان من.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

آب طالبی

خرداد ۱۷ام, ۱۳۹۰

آن دو تا رفته بودند توی فروشگاه. دستم را کشید و گفت: بدو بریم.

بردتم توی آب میوه فروشی. دو تا لیوان آب طالبی خرید و گفت: حالا نیستن. می تونیم با خیال راحت چیزای کثیف بخوریم!

اولین باری بود که با آب طالبی روبرو می شدم.با شک نی را گذاشتم توی دهانم و شروع کردم خوردن. سرد بود. کف هایش توی دهنم می چرخید و این برایم جالب بود. خودش همه ی آب طالبی را یک جا سر کشید. من همچنان آرام و با ترس آن را با نی بالا می کشیدم. لیوان آب طالبی بزرگ بود و من را وحشت زده می کرد. زیر چشمی نگاهش کردم . بی خیال نشسته بود جلویم و مردم را تماشا می کرد. دلم می خواست خوردن آب طالبی را تا فردا طول بدهم و هم چنان با هم بنشینیم توی آن جای کثیف. اما آن دو تا از توی مغازه آمدند بیرون و ما را توی آب میوه فروشی پیدا کردند. لیوان آب طالبی ام نصفه ماند.

.

همین چند روز پیش برایش ماجرای آب طالبی خورن یواشکی را تعریف کردم. بلند خندید و گفت که چیزی یادش نمی آید. اما من هیچ وقت یادم نمی رود. آدم وقتی با کسی فقط یک خاطره دارد، هیچ وقت آن خاطره را فراموش نمی کند.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

مجسمه

خرداد ۱۶ام, ۱۳۹۰

جلوی در مدرسه یک مقوای بزرگ گذاشته بودند که رویش پر بود از آدرس ایمیل بچه دبیرستانی ها. پسرهای مدرسه کناری هم آدرس هایشان را نوشته بودند. انگار یک جور عضو گیری بود برای گروه های اینترنتی. چشم آقای عسگری را دور دیده بودند و اگر نه نمی گذاشت آن مقوا بیشتر از چند دقیقه جلوی در مدرسه دوام بیاورد. بین آدرس ها چشمم دنبال آدرس های آشنا بود که البته کم نبودند. بی خیالش شدم و رفتم تو.

امتحان فیزیک داشتیم. یک ساعت پشت سر هم نوشتم. گردنم درد گرفته بود و به سرم فشار می آمد.سریع امتحانم را تمام کردم و زدم بیرون. توی پیلوت آن دو نفر منتظرم بودند.یکی شان مجسمه را داد دستم و گفت: باید سریع برسونیمش به مردم. دنبالمونند.

شروع کردیم دویدن. صدای تیر اندازی از این ور و آن ور شنیده می شد. نزدیک در حیاط یک لحظه احساس کردم به جای صدای پای سه نفر صدای پای دو نفر می آید. برگشتم. یکی شان تیر خورده بود و افتاده بود همان جا نزدیک در حیاط. شروع کردم گریه کردن. آن یکی مرا دنبال خودش کشید و گفت : باید مجسمه رو به مردم برسونیم.

کنار دیوار حیاط دویدیم. تیر اندازی بیشتر شده بود. ناگهان سوزشی عمیق، همراه با احساسی داغ و کشنده مرا فرا گرفت. افتادم روی زمین. آن یکی وقتی دید تیر خورده ام، مجسمه را از دستم در آورد و گفت:باید برسونمش. و دوان دوان دور شد.

در خون خودم غلتیدم و تصاویر محو شدند. صدای تیر اندازی تبدیل شد به سوتی خفیف. داغ بودم. همه چیز سیاه شد.

به هوش که آمدم هنوز بچه ها امتحانشان را تمام نکرده بودند. رفتم پشت شیشه ی معاونت تا کلید امتحان را نگاه کنم. دیدم سوال ها یادم نمی آید . رفتم سوالات را از توی کمدم بردارم که متوجه شدم برگه ی پاسخنامه را هم اشتباهی با خودم آورده ام بیرون. دنیا دور سرم چرخید. سریع دویدم بالا. خودم را انداختم توی سالن امتحانات و کلی به خانم گرامی التماس کردم و قسم خورم که توی برگه ام تغییری نداده ام. حرفم را قبول کرد و برگه را گرفت. نفس راحتی کشیدم و آمدم پایین. خواستم توی حیاط هوایی بخورم که دیدم جسد یکی شان_همان که اول تیر خورد_ افتاده دم در. جسد آن یکی هم ته حیاط افتاده بود. زدم زیر گریه. گفتم: پس آن یکی را هم کشتند. آخرش مجسمه به دست مردم نرسید.

گریه کنان خودم را رساندم دم در معاونت.منشی مدرسه نشسته بود پشت میزش. بین گریه هایم گفتم: چه طور دلتون می آد؟ دو تا از بهترین دوستای منو کشتن اون وقع شما جسدشون رو ول کردید زیر آفتاب؟ چرا جسد ها رو برنداشتین؟ چرا گذاشتین اون جا بمونن؟

خانم گرامی سر رسید. با تعجب پرسید: اونا دوستای تو بودن؟

گفتم: آره. داشتیم می رفتیم مجسمه رو برسونیم دست مردم که کشته شدن.

خانم گرامی زد زیر گریه و گفت: از خاطراتت با اونا برام تعریف کن.

گفتم: یادم نمی آد. هیچی یادم نمی آد. شایدم نمی خوام یادم بیاد. فقط می دونم که اونا بهترین دوستای من بودن.

از معاونت آمدم بیرون. هم چنان گریه می کردم. رفتم پشت در حیاط. یک دفعه دیدم به جای دو تا جسد سه تا جسد توی حیاط است. یکی درست همان جایی که من تیر خورده بودم افتاده بود. خوب دقت کردم. خودم بودم. جسد خودم بود. ترسیدم. اشکم بند آمد. شروع کردم دویدم. فقط خواستم از آن جا دور شوم. از مدرسه زدم بیرون. مقوای بزرگ هنوز جلوی در مدرسه بود. اگر آقای عسگری آن جا بود، هم مقوا را بر می داشت هم از من می پرسید: چی شده؟ چرا ترسیدی؟ از سرویس جا موندی؟

متاسفانه آقای عسگری نبود. هیچ کس نبود. دوباره ایستادم جلوی مقوا و شروع کردم به خواندن آدرس ها. یک آدرس جدید به آن ها اضافه شده بود. آدرس یکی از بهترین دوستانم.

لطفا برداشتتون رو بنویسید.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

روزی که دیدمت

خرداد ۱۲ام, ۱۳۹۰

من یک بار از نزدیک دیدمت. خیلی هم نزدیک نبود، اما دور هم نبود. از پشت شیشه. خوب یادم است. نشسته بودی توی اتوبوس. داشتم برای بقیه دست تکان می دادم که تو هم سرت را جلو آوردی و من را دیدی. خندیدی و برایم دست تکان دادی.چه قدر قشنگ می خندیدی. دلم می خواست بیایم توی اتوبوس پیشت، ولی نشد. داشتید می رفتید. تو بودی و سید علی. جفتتان برایم دست تکان دادید و خندیدید. بعد من همان جا ماندم پایین اتوبوس.

.

مهم این است که امام خندید و برایم دست تکان داد . حتی اگر آن خنده ها را توی خواب دیده باشم. انگار هنوز هم دارد می خندد و من هنوز ایستاده ام پایین اتوبوس.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

سوال

خرداد ۹ام, ۱۳۹۰

پیتر گفت: چرا من شهید نشدم؟

گفتم: پیتر تو تازه دو روزه که مسلمون شدی. نوبتی هم باشه نوبته ماست.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

مرگ در تابستان

اردیبهشت ۳۱ام, ۱۳۹۰

تابستان داغ است. مغز آدم می جوشد و بخارش از گوش ها می زند بیرون.چشم ها کاسه ی آتش می شود. آدم مثل ماهی پرت شده توی ساحل، نفس نفس می زند. کم کم تمام آب بدن بخار می شود و گوشت تن آرام آرام کباب می شود. تا جایی که قلب هم پخته می شود و از تپش می ایستد.

و این پایان یک زندگی در تابستان است.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

قرار

اردیبهشت ۲۹ام, ۱۳۹۰

برنامه را طوری چیده ام که ردخور ندارد.قرار است همه چیز همان طور پیش برود که دلم می خواهد. یک فرصت استثنائی سر راهم قرار گرفته و به هیچ قیمتی حاضر نیستم آن را از دست بدهم. خودم را آماده کرده ام برای زمان موعود. در رویایی ترین لحظات عمرم به سر می برم. هیجان تمام وجودم را فرا گرفته.خودم را خوشبخت ترین آدم دنیا تصور می کنم . یک دفعه از جایی برنامه به هم می خورد که به عقل جن هم نمی رسید.آن قدر گریه می کنم که سرم درد می گیرد و بعد تا آخر روز و شاید تا آخر هفته،شاید هم تا آخر ماه، حالم بد است.

خودم را سپرده ام دست روزگار. زمان مرا با خود می برد. من فقط خودم را رها کرده ام و همراه با جریان روز، مثل جریان آب که برگ را با خودش می برد، حرکت می کنم.هیچ تلاشی برای چیدن برنامه ای جالب ندارم. قراری با کسی نگذاشته ام و تا صبح بیدار نمی مانم تا به فرصت های روز بعد فکر کنم. شده ام بی رویا و بی هدف. اما سرنوشت هر روز برایم یک دریچه ی جدید به روی دنیایی جدید باز می کند. برایم ماجرا های جالب رخ می دهد و فرصت های باور نکردنی سر راهم قرار می گیرد.

چیزهای زیادی یاد گرفته ام. مثلا فهمیده ام برای روزگار، و شاید بهتر باشد بگویم خدا، مهم نیست که من چه برنامه ای چیده ام. به خاطر همین زیاد گیر نمی دهم به فردا و این که می خوام بعدا چه کار کنم. می ترسم دوباره از جایی بخورد توی حالم که به عقل جن هم نمی رسید.آن موقع مجبورم آن قدر گریه کنم تا سرم درد بگیرد.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)

دنیای رنگارنگ

اردیبهشت ۲۶ام, ۱۳۹۰

یکهو می بینی کسی که تا دو روز پیش جانت برایش در می رفته، شده دشمنت و حالتان از هم به هم می خورد.

می بینی کسی که از چهار تا سکته ی درست و حسابی جان سالم به در برده می افتد می میرد.

می بینی طرف مخ ریاضی بوده و از ادبیات سر در می آورد.

یک بچه دهاتی می شود دکتری که برای پیدا کردنش باید شش ماه توی صف بود.

می بینی…

هی می بینی و با خودت می گویی در این دنیای رنگارنگ آخرش قرار است تو به کجا برسی.

ارسال شده در وبلاگ قدیمی | نظرات (0)