فرار از زندان
آذر ۵ام, ۱۳۹۸
هفته آشوبها و قطع اینترنت جهانی، به دور از هیاهوهای آن بیرون، حال خوشی داشتم. حس بازگشت به آرامش ده سال پیش. اینترنت که وصل شد، بعد از خواندن پیامهای واتساپ که از شنبه نخوانده باقی مانده بود، سری به اینستاگرام زدم. دوباره افاضات دوستان، پیامهای پر نیش و کنایه، حرفهای فلسفی بیپایه و اساس، عکسهای زیادی شاد، یوگا، آدمهای ظاهرا فعال پردغدغه و اهل کتاب و با اعتماد به نفس و تئوریپرداز در هر زمینهای و شدیدا درگیر یک عشق بینظیر و پولدار و سختکوش و در اصل آدمهای بینهایت پوچ. اینستاگرام را پاک کردم. حتی از توی سطل زباله گوشیام حذف کردم که نتوانم ظرف ۲۴ ساعت آن را برگردانم. حتی آن را از بوکمارکهای بالای مرورگر لپ تاپم حذف کردم. میدانم که بارها این اتفاق افتاده و دوباره آن را نصب کردهام. اما این بار جدیتر بودم. حالا دوباره حالم خوب است. از خودم راضی هستم. از زندگیام و از خوشیهای کوچکم لذت میبرم. احساس کارآمدی میکنم. از مقایسه خودم با کسی اذیت نمیشوم. ذهنم برای فکر کردن به ایدهها و کارهایم آزاد است. افکار منفی و آزاردهنده را کمتر تجربه میکنم. خوشحالم! میدانم که شاید دوباره یک روز به بهانهای به اینستاگرام برگردم اما سعی میکنم روی برنگشتنم تمرکز کنم. شاید این فرصت، بهانهای باشد برای اینکه بیشتر بنویسم!
دایره گچی قفقازی
شهریور ۲۶ام, ۱۳۹۸
بعد از سالها نمایشنامه خواندم! مدتها بود دلیلی برای نمایشنامه خواندن نداشتم. شاید بشود گفت تعداد کتابهایی که میخوانم در حدی کم شده است که جایی برای نمایشنامه باقی نمیماند. امروز به لطف عضو شدن در کتابخانه و گذراندن ساعات ابتدایی صبح در سالن مطالعه، این متن را که پیشنهاد یکی از اساتید بود مطالعه کردم. البته نسخه الکترونیک آن که از طاقچه خریداری کرده بودم.
هنوز نمیتوانم باور کنم دنیای نمایش در مقابل دنیای فیلم چه قدر ساده، عیان و بدون پیچیدگی است. شاید مقایسه یک ماشین حساب ساده با یک لپ تاپ باشد!
به هرحال، خواندن نمایشنامه، آن هم چنین چیزی را به هرکسی پیشنهاد نمیکنم. به نظرم در دنیایی زندگی میکنیم که نسل نمایشنامه خوانها به زودی منقرض خواهد شد!
برادران سیسترز
مرداد ۱ام, ۱۳۹۸
داستان هیجان انگیز دو برادر قاتل. پس قبل از همه چیز هیچ کس با روحیه حساس یا بیجنبه نباید این کتاب را بخواند. وگرنه دنبال کردن ماجرای تلاش دو برادر برای زنده ماندن از دست بقیه قاتلها، کشتن افرادی که مامور به کشتنشان هستند، جستجوی طلا، قطع شدن دست و پا و هرچیز ناخوشآیند دیگری که در زندگی دو قاتل اجیر شده رخ خواهد داد، برای یک روح سالم و حساس جالب نخواهد بود!
داستان سرعت زیاد و باورنکردنیای دارد. هر لحظه اتفاق جدیدی میافتد پس هیچ جای داستان کسل کننده نیست.
به نظرم هرکسی که از خواندن داستانهای مجرمین و کلا دنبال کردن اتفاقهای غیر معمول و آدمهای غیر طبیعی لذت میبرد، از این داستان لذت خواهد بود.
حاج اسحاق
خرداد ۱۷ام, ۱۳۹۸
من توی همایش هوش مصنوعی بودم که زنگ زدی سارا. از سالن آمدم بیرون و با خودم فکر کردم که باید چه کار کنم. چند دقیقهای توی لابی هتل قدم زدم و به تو فکر کردم، به خبرت، به همایش، به جایی که بودم. تو جای من نبودی که بدانی گاهی یک تصمیم چه قدر میتواند برای آدم سخت بشود. توی زندگی من هیچ دوراهیای وجود نداشت. همیشه یک مسیر صاف و شفاف را طی کرده بودم. بدون لحظهای شک، بدون تردید، بدون سردرگمی. اما این بار مجبور شدم چند دقیقهای قدم بزنم تا بتوانم بفهمم چه کاری درست است. توی گوشیام برنامه پروازهای خارجی را چک کردم. بعد، سوار آسانسور شدم، به اتاقم در طبقه یازدهم هتل رفتم، چمدان کوچک سفریام را برداشتم و از هتل آمدم بیرون. توی چمدانم چیزهایی داشتم که دیگر نیازی به آنها نبود، مثل کراوات و مایو. چیزهایی هم لازم بود که نداشتم، مثل یک لباس مشکی. تا حالا هیچ صاحب عزایی را دیدهای که پیراهن آبی تنش باشد؟ شاید چون هیچ کدامشان وسط یک همایش عزادار نشدهاند. و شاید چون هیچ کس توی مهمترین اتفاق زندگیاش لباس مشکی نمیپوشد. تصمیمگیری خیلی سخت بود سارا، و من تمام راه هتل تا فرودگاه توی تاکسی به این فکر کردم که آیا زمانی میرسد که هوش مصنوعی بتواند برای چنین موقعیتی تصمیمی بگیرد؟ چند سال لازم است تا بتوان الگوریتمی برای امروز من نوشت؟ ۵ سال، ۱۰ سال، ۲۰ سال..؟
توی هواپیما، لپتاپم را درآوردم و از توی پوشه عکس، حاج اسحاق را تماشا کردم. آخرین عکس دوتاییمان توی فرودگاه بود. حاج اسحاق دستش را دور گردنم انداخته بود و من لای بازویش مثل یک بچه کوچک بودم. کوله پشتیام یک وری روی دوشش بود و به جای اینکه چشمش به دوربین باشد، به صورت من نگاه میکرد. تا آخرین لحظه که از آخرین گیت رد بشوم کوله پشتیام را با خودش آورد. آن موقع چه میدانستم این آخرین باری است که حاج اسحاق را میبینم؟ مهماندار آمد بالای سرم و پرسید که میتواند کمکی بکند؟ حتما تا به حال کسی روی صندلی ردیف اول هواپیمایشان این شکلی گریه نکرده است. عکس حاج اسحاق را نشانش دادم و گفتم این پدرم است که امروز مرده. مهماندار با افسوس سری تکان داد وگفت که متاسف است. میخواستم بپرسم که چرا متاسفی؟ مگر تو حاج اسحاق را کشتهای؟ حاج اسحاق ما با آن هیکل درشتش و دستهای بزرگش، خودش خسته شد و مرد. ۹۰ سال عمر درازی است. پس چرا من هیچ وقت توقع مردن حاج اسحاق را نداشتم؟ چرا فکر میکردم همیشه هست و هر وقت برگردم توی فرودگاه با یک خنده بزرگ میبینمش و همیشه بدن نحیف و لاغرم را لای بازوی قویاش آن قدر فشار خواهد داد که دادم بلند شود؟ به نظرت میتوانیم الگوریتمی بسازیم که به ما بگوید چند روز یا چند ساعت از عمر عزیزانمان مانده تا فکر نکنیم که آنها همیشه با یک لبخند توی فرودگاه به استقبال ما میآیند؟ آن روزی که به حاج اسحاق گفتم میخواهم بروم، لبخندش به بزرگی همان روزی بود که برای اولین بار دیدمش. هیچ وقت نگفت نرو یا چرا میخواهی بروی. هر چند من خوب میدانستم و خودت هم میدانستی که زینب و علی و صادق هم بارها حرف رفتن زده بودند و حاج اسحاق هربار با همان قاطعیتاش با یک نه بزرگ همه حرفها و بحثها را تمام کرده بود. ولی جلوی من خبری از نه نبود. خودش همراهم آمد و توی صف سفارتخانه ایستاد، با من برای مصاحبه تا ترکیه آمد و تمام طول پرواز بدون اینکه بفهمد چه میگویم، به حرفهایم با دقت گوش کرد و سر تکان داد. حاج اسحاق کی میتوانست بفهمد هوش مصنوعی یعنی چه؟ من با هیجان از آخرین دستاوردها و جدیدترین مقالهها حرف میزدم و میگفتم که روزی نفر اول این رشته خواهم شد. اصلا هیچ وقت فهمید که من چه قدر موفق شدم سارا؟ وقتی پای تلفن با خوشحالی از موفقیتهایم برایش تعریف میکردم، متوجه منظورم میشد؟
وارد هواپیما که شدم مهماندار راهنماییام کرد ردیف اول بنشینم. همان ردیفی که همیشه برای معلولها و پیرها خالی نگهش میدارند. میدانی، حتی اگر توی دانشگاه و همایش بهترین و موفقترین باشی، برای یک مهماندار فقط یک معلول ساده هستی. بقیه به تو به چشم یک شاگرد اول نگاه نمیکنند، بهترین پژوهشگر دانشکده، کسی که مقالههایش بیشترین ارجاع را خورده. تو همان معلول ساده و کوچک اندامی هستی که پایت میلنگد پس میتوانی روی صندلیهای ردیف اول بنشینی و وقتی با نگاه کردن به عکس پدر مردهات اشک میریزی، مهماندار با تو همدردی خواهد کرد. سارا من ساعتها روی آن صندلی نشستم و به این فکر کردم که به شما خواهم رسید؟ آیا میتوانم قبل از اینکه حاج اسحاق را دفن کنید برای آخرین بار دستان بزرگش را توی دستم بگیرم؟ اگر موفق نمیشدم، آیا ارزشش را داشت که همایش را رها کنم یا بهتر بود بمانم و به عنوان سخنران بعدی روی سن بروم؟ میدانی موضوع صحبت من چه بود؟ میخواستم با محاسباتم به بقیه نشان بدهم که حداکثر تا چند سال بعد هوش مصنوعی جای آدمها را خواهد گرفت. آن موقع کدام شغلها برای همیشه از بین میروند و کامپیوترها به سادگی جایگزین آدمها خواهند شد. اما به جای سخنرانی توی هواپیما نشسته بودم و به کیلومترها فاصله فکر میکردم. به تصمیم سختی که بین ماندن و آمدن گرفته بودم. به تمام مسیر زندگیام که صاف و شفاف بود و بدون تردید. به عکسهای حاج اسحاق توی لپتاپم. اولین لپتاپم را یادت هست سارا؟ زینب و علی و صادق با آن کامپیوتر قدیمی که گوشه مهمانخانه بود اشتراکی کار میکردند ولی حاج اسحاق برای من یک لپ تاپ خرید. از آنهایی که درش با یک دکمه باز میشد و چهار پنج کیلو وزنشان بود. حاج اسحاق ناز من و تو را زیاد کشید. تو بیشتر از همه دخترهای فامیل و همسایه عروسک داشتی. باربی داشتن برای زینب ممنوع بود ولی تو یک کمد باربی خارجی داشتی که دوستهای حاج اسحاق برایت میآوردند. از آنهایی که پایشان خم میشد و لباسهای دکلته داشتند. حاج اسحاق به زینب و علی و صادق گفته بود که نباید به من و تو حسودی کنند و آن ها هم هر چه قدر لجشان در میآمد و چشم و ابرو نازک میکردند، حرفی نمیزدند. هنوز هم چهرهشان را وقتی برای اولین بار ما را دیدند فراموش نمیکنم. نگاهشان پر از سوال و تعجب و ترحم بود. کمکم با هم خواهر و برادر شدیم. حاج اسحاق پدرمان شد. روزی که توی فرودگاه برای اولین بار میرفتم، بیشتر از تو پشت سرم گریه کردند. من هیچ وقت گریه تو را ندیدم سارا. حتی توی آن کوره آجرپزی. من گاهی خسته میشدم و بلند بلند گریه میکردم. ولی تو همیشه ساکت و قوی بودی. حتما الان هم ساکت یک گوشه نشستهای، یا در سکوت از مهمانها پذیرایی میکنی، یا جای زینب و علی و صادق دم در ایستادهای و صاحب عزایی میکنی. چرا اینقدر قوی بودی سارا؟ شاید چون مجبور بودی از من محافظت کنی. شاید چون باید جای من هم کار میکردی. من علیل و نحیف بودم. تو درشت و سالم بودی. توی آن کوره آجرپزی جای من هم کار میکردی تا به من هم غذا بدهند. وقتی برای بازی کردن با آن عروسک درب و داغانت که از توی آشغالها پیدا کرده بودی نداشتی. باید آجرهای خشک شده را سریع جابهجا میکردی. من گاهی کمکت میکردم و خیلی زود پایم درد میگرفت و گریه میکردم. ولی تو هیچ وقت گریه نکردی. فقط کار میکردی. تا اینکه حاج اسحاق آمد. با آن دستهای بزرگش محکم دستمان را گرفت و ما را با خودش برد. آخرین باری که توی فرودگاه دستانم را فشار داد، به اندازه همان روز قوی بودند. روزهای قبل از مردنش چه طور بود؟ ضعیف شده بود یا همچنان قوی بود؟
می دانی سارا، وقتی با آن پیراهن آبیام وارد همایش شدم، قرار بود به عنوان سخنران سوم، آخرین نتیجههایم را ارائه کنم. استادم گفته بود این مهمترین اتفاق زندگیات خواهد بود، نتیجههای تو همه ما را یک قدم جلو میبرد، بعد از این همایش سیل تماسها و درخواستهای کاری به سراغت خواهد آمد. تمام سالهای اخیر برای این روز لحظه شماری کرده بودم و فقط یک ساعت مانده بود نوبت من بشود که تو زنگ زدی. به نظرت زمانی میرسد که هوش مصنوعی بتواند برای چنین موقعیتی تصمیمی بگیرد؟ چند سال لازم است؟ ۵ سال، ۱۰ سال، ۲۰ سال..؟ پیراهن آبی به تن، به سمت شما میآیم در حالی که نه پژوهشگر برتر هستم و نه یک دانشمند هوش مصنوعی. یک پسر معلول یتیمم. یک پدر از دست داده. کسی که حتی فرصت نکرده برای خودش یک پیراهن مشکی جور کند. کسی که نمیتواند جلوی گریه خودش را بگیرد و توی هواپیما بلند بلند گریه میکند. هیچ روباتی میتواند بفهمد دیر رسیدن، نرسیدن یعنی چه؟ چه قدر طول میکشد تا بتوانیم الگوریتمی بسازیم که بتواند من را شبیهسازی کند که توی خاکها لنگ لنگان به سمت شما میدوم تا بتوانم قبل از اینکه حاج اسحاق را دفن کنید، برای آخرین بار دستان بزرگش را توی دستانم بگیرم؟
می دانی سارا، شاید هم تصمیمم اشتباه بود. شاید بعد از تماس تو، باید برمیگشتم توی همایش و سخنرانی میکردم. باید میرفتم روی سن و با محاسباتم نشان میدادم که حداکثر تا چند سال بعد هوش مصنوعی جای آدمها را خواهد گرفت. بعد که همه برایم دست میزدند، وقتی همه هیجانزده و متعجب بودند، لحظهای جمعیت را به سکوت دعوت میکردم و میگفتم اما به نظر من، به عنوان یک دانشمند هوش مصنوعی، بهتر است بدانید که هوش مصنوعی شاید بتواند جای آدمهایی مثل ما دانشمندها و پژوهشگرها را بگیرد، شاید بتواند بهتر از ما پژوهش کند و سریعتر از ما علم تولید کند، اما من آدمهایی را میشناسم که هیچ وقت نمیتوان الگوریتمی برای آنها نوشت. آدمهایی که هیچ روباتی نمیتواند جایشان را بگیرد. آدمهایی مثل حاج اسحاق ما. و عکسش را روی پرده بزرگ سالن همایش به همه نشان بدهم، با آن هیکل تنومند و دستهای بزرگ، و بگویم این حاج اسحاق ما بود، پدرم بود که امروز مرد. کسی که هیچ چیز و هیچ کس نمیتواند جایش را بگیرد.
.
.
پینوشت:
حاج اسحاق اسم شخصیتی بود که برای یک داستان دیگر ساخته بودم. کسی که نه یک خَیِر، بلکه یک زندانی سابقهدار بود. دلیل اسحاق شدنش هم خودش داستانی داشت. خیلی دلم میخواست آن داستان را بنویسم ولی هیچ وقت فرصتش نشد. قسمت بود که از اسمش توی این داستان که مربوط به کلاس فیلمنامه نویسی بود استفاده کنم. ولی شاید زمانی داستان واقعی حاج اسحاقم را هم نوشتم…
ارسال شده در دستهبندی نشده | ایده شما
او
اسفند ۱۰ام, ۱۳۹۷
حتی اگر هیچ کس هم توی خانه نبود، موقع خواب در اتاقش را محکم میبست. ولی حالا در اتاق را باز میگذاشت. حتی وقتی وسط روزهای تابستان هیچ کس کاری با او نداشت، موبایلش را خاموش میکرد میگذاشت توی کتابخانه و میرفت توی اتاقش میخوابید. ولی حالا موبایلش را با صدای بلند کتار تختش میگذاشت. هیچ وقت برای کسی که کلیدش را جا گذاشته بود، بیرون خانه کلید جاساز نمیکرد. ولی حالا یک کلید زیر پادری میگذاشت. هیچ وقت توی مهمانیها جای فلانی خالی نمیگفت. ولی حالا یک ظرف پر از همهی غذاها و دسرهای خوشمزه مهمانی جدا میکرد و توی یخچال میگذاشت.
همهی اینها یعنی دلتنگش بود, منتظرش بود.
ارسال شده در دستهبندی نشده | ایده شما
نامه
بهمن ۱۱ام, ۱۳۹۷
پیری عزیزم
اگر از احوال ما جویا باشی، باید بگویم این جا همه چیز خوب است. صبحها بچهها به مدرسه میروند و شوهرم به جلساتش. کارهای من برقرار و رو به روال است. هر روز چند صفحهای مینویسم. دارم روی یک فیلمنامه چینی کار میکنم. گفته بودم؟ این روزها نوشتههایم را چینیها میخرند. فیلمهایشان را زیاد دیدهام و ذائقهشان را خوب میدانم. خوب شد تو نبودی. اگر قرار بود با هم فیلمهای چینی را تماشا کنیم، صد سال طول میکشید! یادت میآید وقتهایی که میآمدی خانهمان سریال تماشا کنیم؟ تا آخر شب میماندی ولی یک قسمت را هم تمام نمیکردیم. حرفهای تو همیشه طولانی و بیپایان بودند! این روزها در تنهاییام فیلم میبینم. دیگر مثل قدیمها معتاد سریال نیستم. میتوانم تحمل کنم که تمام قسمتهای یک سریال را در یک روز تماشا نکنم. وای که چه قدر از تمارین دانشگاه را به خاطر اعتیادم به تماشای سریال از دست دادم. شاید اگر سریالهای آن روزها نبودند، من هم یک مهندس کامپیوتر میشدم! حتی خود تو. شاید با هم شرکت کوچکمان را تاسیس میکردیم و من هر روز به حرفهای بی پایان تو گوش میدادم. اما این فقط یک خیال خوش است. هر دویمان همیشه میدانستیم که به دنیای مهندسی تعلقی نداریم. فقط داشتیم سالهای جوانیمان را توی آن دانشگاههای لعنتی تلف میکردیم. یادت میآید چه قدر با تو حرف زدم و چه قدر برایت دلیل آوردم که فکر ادامه دادن دانشگاه را از سرت بیرون کنی؟ ولی هیچ وقت به حرف من گوش ندادی. اما خدا را شکر آن درسهای جامعه شناسی برایت آسانتر از آن بود که بخواهی برایشان وقتی بگذاری. آن قدر زمان خالی داشتی که با هم باشگاه برویم. تو میخواستی لاغر بشوی و من میخواستم لاغر بمانم. پشت میز نشستن داشت چاقم میکرد. خیالت راحت باشد، هنوز هم به لاغری ۱۸ سالگیام هستم. بعد از بچه اول و دوم و سومم خودت بودی که دستم را گرفتی و بردی باشگاه و نگذاشتی چاق بشوم. بعد از بچه چهارمم تو نبودی، اما به رسممان وفادار ماندم. هر روز سوار اتوبوس شماره ۲۸۳ میشدم و دو ایستگاه بالاتر جلوی آن باشگاه ارزان قیمت متعلق به شهرداری پیاده میشدم. همیشه خوشحال بودم که ایستگاه سوم سر کوچه شما هست و ایستگاه پنجم سر کوچه ما و ایستگاه هفتم جلوی باشگاه. همیشه میتوانستم مطمئن باشم اگر ساعت ۹ ایستگاه باشم، تو توی اولین اتوبوسی که بیاید خواهی بود. این روزها توی باشگاه یک زن عرب میآید که هیچ کس بلد نیست با او حرف بزند. جای تو خالی است که با او عربی عامیانه حرف بزنی و او ذوق کند. مثل همه زنهای عربی که توی سفرهایمان با آنها حرف میزدی و از عربی بلد بودنت ذوق میکردند. همان طور که چینی حرف میزدی، فرانسوی، ایتالیایی و همه زبانهای دیگری که نصفه و نیمه بلد بودی. تلاشت برای چینی یاد دادن به من، چیزی شبیه همان تلاشمان برای با هم سریال تماشا کردن بود. ولی اوقات خوبی بود. حالا الان در نبودنت به اندازه یک عمر وقت دارم که در سکوت و تنهایی چینی بخوانم و فیلم چینی تماشا کنم و برای چینیها فیلمنامه بنویسم. برایت چیزی راجع به سریال جدیدم گفتم؟ این روزها از تلوزیون پخش میشود. کارگردان آنقدر داستان من را جذاب ساخته که حتی خودم هم برای دیدن قسمت بعدی هیجان دارم. باورت میشود؟ اگر تو بودی میخواستی هر شب تماس بگیری و به تک تک دیالوگهایی که نوشته بودم ایراد بگیری. شاید همان بهتر که نیستی تا بتوانم در تنهایی از موفقیتم لذت ببرم. هرچند میدانی هیچ وقت تنها نیستم. دورم شلوغ و پر از سر و صداست. یک شوهر، ۴ بچه، بیشتر از ۳۰ دوست صمیمی، ۲۰۰ دوست معمولی، تعداد زیادی فامیل بیخاصیت، تعداد کمی فامیل خوب، همسایههای پرحاشیه، کارگردانها و تهیهکنندهها و بازیگرها و نویسندهها. همه هستند ولی یک جای خالی هست که نمیتوانم آن را پر کنم. ۳۳سال پشتم به رفیقی گرم بود که همیشه بینهایت حرف برای زدن داشت. همیشه زبانی بود که در حال یاد گرفتنش باشد. همیشه دلش میخواست با هم سریال تماشا کنیم. حالا نیست. هنوز منتظرم راس ساعت ۹ توی اتوبوس شماره ۲۸۳ او را ببینم. هنوز منتظرم نصفه شبها پیامی از طرفش دریافت کنم. میدانی پیری، اگر از احوال ما جویا باشی، باید بگویم بدون تو هیچ چیز خوب نیست. بینهایت حرف دارم که باید برایت بگویم. طولانی و بیپایان.
هفته ی چهل و چند
بهمن ۹ام, ۱۳۹۷
بعضی از روایتهای کتاب به غایت لوس و حوصله سربر بودند. نمیتوانستم با همهی روایتها ارتباط برقرار کنم و از آنها لذت ببرم. اگر مادری کردن شبیه بعضی از آنها باشد، پیشاپیش به خودم تسلیت میگویم.
روایت «گوگل مام» بین همهی داستانها مدال طلای جالبترین و بامزهترین داستان را از من دریافت میکند. مابقی ارزش چندانی برای خواندن ندارند.
قلاب
بهمن ۶ام, ۱۳۹۷
اگر شما درحال ساخت محصولی هستید که دلتان میخواهد بترکاند، این کتاب را بخوانید. به همه دوستانم که مشغول یک استارتاپ هستند پیشنهاد میکنم این کتاب را از دست ندهند. این طوری شاید بهتر بفهمند که چرا محصولشان موفق نمیشود یا چرا به زودی شکست خواهد خورد.
به همه کسانی هم که مانند خودم مشغول به کار در دنیای آیتی نیستند ولی از دنبال کردن و تحلیل این مسائل لذت میبرند، تجربه کار و مطالعه در کسب و کارهای آیتی دارند و برایشان مهم است تکنولوژی چگونه به زندگی آنها شکل میدهد و کنترل مردم را به دست میگیرد، این کتاب را پیشنهاد میکنم.
هنر دستیابی
دی ۲۴ام, ۱۳۹۷
این کتاب همان طوری که روی جلدش نوشته شده درباره این است که چگونه از خیالبافی دست بکشید، شروع کنید و فرمان زندگی خودتان را به دست بگیرید. هر چند به نظرم در این راه چندان موفق نبوده! مجموعهای از توصیههای عمومی که به درد زندگی و کار میخورد، ولی نمیشود گفت ربط زیادی به شعار روی جلدش دارد. ضمن اینکه به نظرم بیشتر از هر چیز تبلیغ مدرسه طراحی استنفورد بود! درست مثل بقیه کتابهای این مجموعه. به نظرم کسی که کتاب «نوآوری در خلاقیت» را خوانده باشد، چندان از مطالعه این کتاب چیزی به دست نخواهد آورد. اگر اول این کتاب را بخوانید و بعد نوآوری در خلاقیت، ترتیب بهتری خواهد بود. اما در کل، خواندن این کتاب ۳۳۶ صفحهای حداکثر دو روز وقت میگیرد ولی حرفهای بامزهای برای گفتن دارد. پس ارزش خواندن دارد. هرچند لازم نیست تمام بخشهای آن را بخوانید و میشود از روی بعضی قسمتها پرید. ثمره خواندن این کتاب برای من این بود که دست از خیال بافی بردارم، شروع کنم و فرمان زندگیام را به دست بگیرم! در اولین اقدام، دورههای آنلاین فیلمنامه نویسی را تماشا کنم!!
+برای هدیه دادن میتواند گزینه خوبی باشد. به خصوص به دوستان و آشنایانی که راهی معمول در زندگی پیش نگرفتهاند و به دنبال راهاندازی کسب و کار جدید یا تشکیل تیم کاری هستند.
+چرا اینها را این جا مینویسم؟ اول این که به سادگی به یاد بیاورم چه کتابهایی خواندهام و نسبت به آنها چه حسی داشتهام. دوم این که چه بهانهای بهتر از این برای نوشتن؟ سوم و البته بیاهمیتترین دلیل این که هر سال نزدیک نمایشگاه کتاب به جای اینکه برای جواب دادن به تکتک افرادی که میپرسند کتاب چی بخریم مجبور باشم فسفر بسوزانم، آنها را به این جا ارجاع بدهم!
آخرین قارون
دی ۲۳ام, ۱۳۹۷
اولین جلسه کلاس فیلمنامه نویسی (و در واقع آخرین جلسه کلاس)، استاد گفت وقتی اولین فیلمنامهتان را مینویسید و دوستتان میخواند، یک روز به آن میخندد. وقتی میدهید فامیل دورتان بخواند، دو ساعت میخندد. و وقتی میدهید یک غریبه، شاید نیم ساعت هم نخندد. چون شما دارید راجع به خودتان و چیزهای دور خودتان مینویسید. آدمهای آشنای شما این نکات را میفهمند و با آن همراهی میکنند و برایشان جالب است. ولی یک غریبه اصلا نمیفهمد راجع به چی حرف میزنید. اواسط این کتاب یاد این حرف استادمان افتادم! کتاب پر از اسم و واقعه و آدمهای مختلفی بود که توی صنعت هالیوود رفت و آمد دارند. مدام شخصیتهای جدید اضافه میشدند و حذف میشدند. شاید برای کسی که مدتی در سینما مشغول کار بوده است، خواندن این کتاب جالبتر و معنادارتر باشد و بتواند بیشتر با آن بخندد!
داستان درباره یک تهیهکننده بزرگ هالیوود است که در واقع آخرین قارون این صنعت است! شروع کتاب خیلی خوب بود و به اندازه کافی «قلاب» داشت.
باید به عرضتان برسم که داستان درست در قسمت مهمی از آن به پایان میرسد و نویسنده محترم میمیرید و داستان را ادامه نمیدهد! بعد از آن دوست نویسنده بر اساس یادداشتهای به جا مانده و چیزهایی که نویسنده برای این و آن تعریف کرده بود، ماجرای داستان را به صورت گزارشی و البته حدس و گمانی تعریف میکند!
+هرچند که نصفه بودن این داستان و مرگ نویسنده اش برایم مسخره بود، مردن نادر ابراهیمی قبل از چاپ جلد سوم کتاب سه دیدارش من را ناراحت و غصه دار کرد.