بایگانی برای ’ وبلاگ‘ موضوع
ای کشتی جان حوصله کن…
دی ۱۲ام, ۱۳۹۹
آخرین روزی که مثل همیشه زندگی کردیم، شاید بشود گفت آخرین روزی که عادی زندگی کردیم، اینطوری گذشت: من از خواب بیدار شدم و رفتم خانه مامان. موهایم را سشوآور عادیای کشیدم چون اعتقاد داشتم «عروسی چندان مهمی نیست». با مامان و برادر رفتیم کرج. بامبو نیامد چون کار داشت و از نظر من هم دلیلی نداشت به عروسیای که «عروسی چندان مهمی نیست» بیاید. ما جلوی تالار پیاده شدیم و برادر رفت ماشین را توی پارکینگ پارک کند. در آن عروسی که عروسش ایرانی نبود، مقادیر زیادی خندیدیم و دورترین فامیلها را زیارت کردیم. برای اولین بار بعد از ۲۴ سال زندگی دیدم دخترداییام با نی مغز استخوان را خورد و فهمیدم چه قدر راهکارهای خلاقانه وجود دارد که از آن بیخبرم. دستشویی تالار بینهایت سرد بود. بعد سوار ماشین شدیم و برگشتیم تهران. من جلوی خانهام پیاده شدم و مامان و برادر صبر کردند تا مطمئن شوند بامبو در من را باز میکند. من رفتم تو و آنها رفتند. ضمنا بیشتر وسایلم را توی ماشین جا گذاشتم که با خودشان ببرند. دیگر نصفه شب شده بود و خوابیدم. تا صبح یک خواب عمیق دلپذیر کردم. یک خواب جذاب دیدم که عصاره همه افکار دیوانهوارم بود. توی خواب در شهری با معماری عجیب بودم، ترکیبی از مدرن و سنتی، با باغهای فراوان و جوبهای آب جذاب و ساختمانهای کوتاه چوبی با درهای کشویی. شهری در کنار کوهستانی بزرگ. من هم جنگجویی بودم که یک گروه قاتل دنبالم بودند. ماجرای ما از کوهستان شروع شد. من از دست قاتلها فرار میکردم، از روی درختها میپریدم، وارد شهر شدم، توی کوچهها میرفتم، از جوبهای آب رد میشدم، خانههای کوتاه را پشت سر میگذاشتم و در تمام این مسیر مشغول جنگیدن و مقابله با قاتلها بودم. سلاحم شمشیر بود و میتوانستم خیلی خوب بپرم و بدوم و فرار کنم و شمشیر بزنم. خواب جذابی بود و غرق در هیجان بودم. تا این جا هنوز زندگی عادی بود. یا حداقل من فکر میکردم هنوز زندگی عادی است چون نمیدانستم نصفه شب حدودا همان موقعی که از آن عروسیای که «عروسی چندان مهمی نیست» برگشته بودم چه اتفاقی افتاده است. یک دفعه از خواب جالبم پریدم چون آخرهای خواب، صدای مجری شبکه خبر وارد خوابم شد و من به واقعی بودن خوابم شک کردم. چشمهایم را باز کردم و رویا تمام شد. بامبو صبح جمعه داشت با صدای بلند شبکه خبر را تماشا میکرد و گریه میکرد. زیر پتوی سبزم مچاله شده بودم و نمیدانستم چه شده، اما میفهمیدم که قطعا هیچ چیز عادی نیست. بلند شدم رفتم توی هال تا ببینم چه اتفاقی افتاده و دیگر بعد از آن هرگز، هرگز، هرگز زندگی به حالت عادی قبل از آن برنگشت.
نصفه شب قاسم سلیمانی را ترور کرده بودند.
بعد از آن هر روز عجیبتر از روز قبلش شد.
تشییع جنازه، شلوغی و ازدحام، له شدن بین مردم، شبکه خبر، تجمع، دسته عزاداری، کشته شدن تشییع کنندگان، مزار کرمان، لغو شدن جلسات، گروههای همفکری، نصفه ماندن جلسات و کمکاری آدمها، عصبانیها و افسردهها، سقوط هواپیمای اوکراینی، کشته شدن دوستانم، دفاع، بحث، تحلیل، اشتباه اپراتور، جنجال، عصبانیت، قطع دوستیهای قدیمی، متهم شدن به همه چیز، تجمع، فحش، گریه، رها کردن اینستاگرام برای التیام روح، جلسات آشفته، همکارهای عصبانی و افسرده، نماز جمعه، گیجی، بحث سیاسی، خوابهای آشفته، دوستان از دست رفته، بیجواب ماندن پیامها، جو سیاسی، سوپ خفاش، چهلم در قم، قبر دوستان، سفر مشهد، کرونا در ایران، انتخابات، پیتزا شیلا با رعایت شستن دست، از صبح تا شب سر کار و جلسه، رعایت شستن دست، شام در خانه مامان، برگشتن به خانه، اعلام تعطیلی دانشگاهها و مدارس، شروع رسمی کرونا و قرنطینه.
و بعد، وارد غیرعادیترین دوران عمرم شدم.
روزهایی پر از کار، پر از تنهایی، پر از استرس، پر از هیجان، پر از غم، پر از تمام حالات عمیق انسانی.
همیشه فکر میکردم، زندگی همانقدر ساده و امن و یکدست باقی میماند. اما نماند. زندگی با تمام ابعادش شروع کرد به پیچیده شدن. هیچ چیز به حالت قبل برنگشت. وحشتزده به زندگی نگاه میکردم و هر روز منتظر پایان روزهای عجیب بودم. هر روز منتظر بودم صبح بیدار شوم و ببینم دوباره همه چیز عادی است.
هیچ چیز به حالت قبل برنگشت. یک سال گذشت. و من همچنان حیرت زده زندگی را نگاه میکنم، و به آخرین روزی که عادی زندگی کردیم فکر میکنم، همان عروسیای که «عروسی چندان مهمی نیست».
و سوار بر قایقم، میان امواج متحیرم.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)
بعد از این که دیتای گوشیام را روشن کردم
دی ۱ام, ۱۳۹۹
دوست داداشم، شماره من را پیامک کرده بود به خواهرش. خواهر دوست داداشم توی قطار مشهد اردوی ورودیها، کوپههای دانشجوهای کامپیوتر را تکتک گشته بود تا خواهر دوست داداشش را پیدا کند و با او دوست شود. قبلتر، موقع انتخاب رشته، داداشم چند شماره از دوستش گرفته بود از آدمهایی که خواهر دوستش میشناخت و با آنها مشورت کرده بود. شمارهها توی موبایلم اینطوری ذخیره شده بود: فلانی مشورت انتخاب رشته (دوستِ جباری). بعد از ۷ سال هنوز آن شمارهها توی لیست مخاطبینم هست.
خواهر دوست داداشم، من را بین کوپههای کامپیوتریها پیدا کرد و ما شدیم دو همورودی شریف از کامپیوتر و فیزیک که داداشهایمان با هم دوست بودند و به نظر میرسید دلیل کافی برای آشنایی با هم داشته باشیم. بعدتر خواهر دوست داداشم، دوست دوستانم شد. کم کم آنقدر از آن اردوی ورودیها دور شدیم که فراموش کردم آن دوستم، تا مدتها خواهر دوست داداشم بود.
.
پنج شنبه صبح، صبحانه نخورده اسنپ گرفتم و رفتم پارک ملت. با دوتا از دوستهایم تا ظهر توی پارک ماندیم. هوا سرد بود و ماسکم خیس شده بود و مجبور شدم ماسکم را عوض کنم و شال بپیچم دور صورتم. بعد رفتیم یک فست فودی خلوت جذاب توی یک خیابان فرعی و ناهار خوردیم. بعد اسنپ گرفتم و برگشتم خانه. نماز خواندم، کمی فیلم دیدم، دوباره اسنپ گرفتم و رفتم دندانپزشکی. دکتر دندانپزشک لباسی مثل فضانوردها پوشیده بود و از همیشه مهربانتر بود. فهمیدم یک دندان کم دارم و این برای من که یک نویسنده ورشکسته هستم، به معنای یک شکست مالی سنگین بود. اما روحیهام را از دست ندادم چون حتی چنین شکستی باعث نمیشد به این فکر بیفتم که دارم اشتباه زندگی میکنم. اسنپ گرفتم که برگردم خانه. توی اتوبان صدر برای خودم آهنگ گوش دادم و به هزار موضوع مختلف فکر کردم. چندبار تصمیم گرفتم دیتای گوشیام را روشن نکنم ولی آخرش این کار را کردم. اگر این کار را نکرده بودم، ادامه داستان این طور پیش میرفت: «رسیدم خانه. دوش گرفتم. سریال تماشا کردم. تلفنی بلند بلند با مادرم صحبت کردم و گفتم که یک دندان کم دارم. شام آبگوشت پختم و کمی کتاب خواندم. آخر شب یک لیوان چایی نبات بردم توی ایوان و خوردم.» اما دیتای گوشیام را روشن کردم و داستان طور دیگری پیش رفت. رفتم توی یک گروه کاری و دیدم یکی نوشته داداش دوستم، که دوست داداشم بود فوت کرده. فکر کردم حتما تشابه اسمی است. زنگ زدم داداشم ولی در دسترس نبود. زنگ زدم یکی از دوستهایم که دوست صمیمی دوستم بودم و فهمیدم هیچ تشابه اسمیای در کار نیست. بعد به این فکر کردم که چرا دیتای موبایلم را روشن کردم و اگر چیزی نمیدانستم چه قدر زندگی روتین و ساده به راه خودش ادامه میداد. رسیده بودم سر کوچهمان که به راننده اسنپ گفتم اگر میتوانی بپیچ برویم سمت آزادی، وقت نیست بخواهم آدرس دقیق را پیدا کنم، برو سمت آزادی تا توی راه ببینیم دقیقا باید کجا برویم و دقیقا چه خاکی به سرمان شده.
.
پنج شنبه داداش دوستم از دنیا رفت. کسی که از دنیا رفته بود، توی این سالها از دوست داداشم تبدیل شده بود به داداش دوستم. پنج شنبه دوست خوبم داداش عزیزش را از دست داد. داداش من هم دوست خوبش را از دست داد. کسی که از دنیا میرود برای هرکس معنا و مفهومی دارد. فرزند، برادر، همسر، پدر، دوست، همکار، همکلاسی، .. و برای من داداش دوستم بود، کسی که شمارهام را برای دوستم فرستاده بود و واسطه دوستی ما شده بود.
.
پنجشنبه میتوانست یک روز روتین و معمولی باقی بماند اگر دیتای گوشیام را روشن نمیکردم. اما آدمها یک وقتهایی درست همان کاری را میکنند که یک نقطه عطف میشود. نقطه عطفی مثل شنیدن خبر فوت داداش دوستشان که روزهای اول فقط دوست داداششان بود. و گاهی بعد از یک نقطه عطف، زندگی هیچ وقت به روال قبلی خود برنمیگردد.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
آقابزرگ
آبان ۲۴ام, ۱۳۹۹
۴سال پیش، این روزها، حدود ۸ شب، رفتی. داشتم کیسه خوابم را به کولهام وصل میکردم که رفتی. قرار بود صبح زود راهی اربعین شویم. یک هفته بعد که برگشتیم خانه، کوله ها هنوز آن وسط بود. تو رفتی و ما شلوغترین روزهای زندگیمان را دور هم گذراندیم. ریحانه چند وقت پیش میگفت آن موقعی که تو مرده بودی، من یا داشتم قرآن میخواندم یا میرفتم یک گوشه میخوابیدم. یادم نمیآید چون منگ بودم. آن حجم از شلوغی مغزم را قفل کرده بود. خانه از مهمان پر و خالی میشد. مسجد پر و خالی میشد. تشییع شلوغ بود. ناهار را توی راهرو خانه توی دو وجب جا میخوردیم. اربعین کنسل شده بود و گیج بودم. ماهها ورزش کرده بودم و برنامهریزی کرده بودم و حالا آن جا نبودم. تو، مرده بودی و من را گیج و عصبانی کرده بودی. مغز ساختاریافته و الگوریتمی من قدرت پردازش شرایط را نداشت. ۴سال از مردنت گذشت. ۴ سال از آن روزهایی که داشتم دیوانه میشدم گذشت. آن موقع اصلا تصور نمیکردم یک روزی مثل امروز از راه برسد. که اربعین برای همه کنسل شود. که مثلا برای مامان مکهای نتوانیم حتی یک مراسم کوچک بگیریم. مثل آدمهای پیر شدهام. عصرها بهت زده از پنجره آپارتمان کوچکم خیابان را نگاه میکنم و به یاد تو و مامانمکهای و آقا گریه میکنم. مامان بزرگ هنوز زنده است ولی برای او هم گریه میکنم که پشت تلفن میپرسد کی میآیی و من هربار به دروغ میگویم اولین تعطیلات. این روزهایم بزرگترین تعطیلات کل زندگی است. خسته و رنجورم و به تو فکر میکنم که پرانرژیترین آدم روی زمین بودی. مثل آقا، مثل مامان مکهای، مثل همه آدمهای مثل خودت! گیجم و سردرگمم و به تو فکر میکنم که همیشه جوابی، راه حلی توی آستینت داشتهای. احساس میکنم کیلومترها با تو فاصله دارم، میلیونها سال نوری، بینهایت. فاصله فیزیکی ما، فقط تمثیلی از فاصله واقعی بین ما بود. از این که نمیتوانم به اندازه تو بزرگ باشم احساس درماندگی میکنم. یک بار توی کتابفروشی، فروشنده اصرار داشت کتابی از زندگی تو به من بفروشد. رویم نشد بگویم این کتاب را خواندهام. رویم نشد بگویم من اصلا نیازی به خواندنش ندارم چون نوه این آدم هستم! وانمود کردم علاقهای به خواندن کتاب ندارم چون برای نوه تو بودن زیادی عقب بودم. من حداقل باید از آن جایی که تو ایستاده بودی شروع میکردم و خستگی ناپذیر جلو میرفتم، نه این که در نقطهای بیربط ایستاده باشم و حتی درست نفهمم دارم به کدام سمت حرکت میکنم.
دوست دارم بتوانم خستگی ناپذیرترین و قویترین دختر روی زمین بشوم، خیلی شبیه به تو. لطفا یک بار، فقط یک بار دیگر، با آن دستهای چروکیدهات دستم را بگیر، فرصت بده چند دقیقهای توی ریشهای سفید نرمت صورتم را فرو کنم، بعدش قول میدهم دیگر هیچ وقت دستت را رها نکنم. من را همراه خودت تا بلندترین قلهها ببر، آقا بزرگ.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)
آبان ۲۳ام, ۱۳۹۹
واقعیت این است که حال خوبی ندارم. نداشتن حال خوب ابعاد مختلفی دارد و من حالا در یکی یا چندتا از ابعاد دچار حال بد شدهام. واقعیت این است که دنیا همیشه به عدهای بیشتر اجازه بد بودن داده است. و قطعا من یکی از آنهایی بودهام که اجازه کمتری برای بد بودن داشتهام. در هر صورت فارغ از این که این اجازه را داشته باشم یا نه، دیگران باور کنند یا نه، کسی به کمکم بیاید یا نه، حالم بد است. این را میدانم که همیشه حداقل یک بعد بیمار و ناخشنود را با خود حمل کردهام. اما حالا ابعاد حال بدم روز به روز در حال بیشتر شدن هستند. شاید ابعادی از وجودم که باورهای دینیام را تشکیل میدهند، تلاش کنند آن ابعاد مریض و بیمار را سرکوب کنند. اما آتش زیر خاکستر نمیماند. هرچه قدر هم تلاش کنم، وقتی دستم میلرزد، نمیتوانم یک شمشیر سنگین را در دست بگیرم. شاید هر آدمی نیاز دارد گاهی فرار کند تا بتواند دوباره خودش را پیدا کند. در جستجوی کشتی دزدان دریایی هستم. با آنها میتوان به دورترین نقطه فرار کرد.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
جنگجو
آبان ۹ام, ۱۳۹۹
هفت سال قبل، شب قدر توی حرم توی صحن رضوی بودیم. بعدش از توی شلوغی وحشتناک نزدیک حرم به سختی خودمان را رسانده بودیم هتل که به موقع به سحری برسیم. بعد از سحری همه خوابیده بودند ولی من مرتب صفحه سازمان سنجش را رفرش میکردم که ببینم نتایج کی میآید. اعلام شده بود ساعت ۱۰ صبح ولی من مطمئن بودم زودتر میآید. آخرین بار به صفحه نگاه کردم و چیزی نبود. آن را رفرش کردم و نتایج آمده بود! سریع از ته کوله بزرگ سیاهم اطلاعاتم را که روی یک کاغذ آ۵ پرینت شده بود پیدا کردم. اتاق تاریک بود. رفتم توی حمام و درحالی که دست و پایم میلرزید کد ده رقمی را با سرعت وارد کردم. مطمئن بودم اشتباه وارد کردهام و باید دوباره تلاش کنم. اما درست بود! توی آن گوشی کوچکم که آن موقعها بزرگ به نظر میرسید، نتایج باز شد. با عجله رفتم پایین صفحه و رتبهام را دیدم. دقیقا همان چیزی بود که تصورش را میکردم. پریدم روی تخت و مادرم را صدا کردم. خیلی آرام. مامان رتبهها اومده. عه جدی؟ چند شدی؟ ۲۶۷. خوبه؟ آره خیلی خوبه. خب خدا رو شکر. و خوابید. به پدرم اسمس دادم. امیدوار بودم بیدار باشد و ببیند. ولی خواب بود. نه پیامرسانی داشتم نه هیچ شبکه اجتماعیای. رفتم توی آن حمام بزرگ سفید و تا صبح آن جا ماندم. به هرکس میشناختم و نمیشناختم اسمس دادم. تا صبح ۱۰۰ها اسمس فرستادم و دریافت کردم. هیجان زده بودم. توی حمام راه میرفتم. گاهی لب وان مینشستم. روی زمین مینشستم. خودم را توی آینه نگاه میکردم. منتظر بودم بقیه بیدار شوند. کلا خوابم نبرد. قبل از ظهر برمیگشتیم تهران. همین که نشستم توی هواپیما خوابم برد. تا خود تهران خوابیدم. وقتی برگشتیم همه کتابها، جزوهها، هرچه بود و نبود بسته بندی کردم و ریختم توی صندوق عقب ماشین پدرم که ببرد برای یک مدرسه نیازمند.
آن شب توی آن حمام، نمیتوانستم خودم را توی الآنم تصور کنم. نمیدانستم سرنوشت من را به کجا میرساند. هیچ کدام از چیزهایی که به دست آورده بودم مفتی نبود. برای تک تکشان زحمت کشیده بودم. سرنوشت من را برد توی دانشکده کامپیوتر دانشگاه شریف. گاهی فکر میکنم اگر جای دیگری رفته بودم، باز هم من و بامبو همدیگر را پیدا میکردیم؟ فکر میکنم جوابش مثبت است. دو نفر که باید به هم برسند بالاخره میرسند. من ۷سال قبل تر از آن تیزهوشان را بیخیال شده بودم و تمام سال های راهنمایی و دبیرستان فکر میکردم اگر به آن جا میرفتم سرنوشت دیگری پیدا میکردم. اما آخرش توی دانشکده کامپیوتر همکلاسی همانهایی شدم که توی تیزهوشان اسمم توی لیست کلاسشان بود. پس شاید من و بامبو هم بالاخره جایی همدیگر را پیدا میکردیم. مهم نبود کجا. دانشکده کامپیوتر جایی بود که هم زمان دوستش داشتم و هم زمان از آن متنفر بودم. آن ۴ سال گذشت، تلخ و شیرین. بعدش سرنوشت در عجیبترین روزها من را رساند به آن استادی که سالها او را ستایش کرده بودم. من را از پرتترین، از دورترین نقطه رساند به آن جایی که آن را میخواستم. قبل از آن همیشه خودم را توی دانشکده هنر تصور کرده بودم، بین دانشجویان سینما، بین فیلمنامهنویسها. ولی از همان دانشکده کامپیوتر رسیدم به آن نقطه عجیب. برای سرنوشت، هیچ اهمیتی نداشت کجا باشم. آخرش به آن جایی که باید، دیر یا زود میرسیدم.
نمیتوانم تصور کنم که ۷ سال، چه زود، چه عجیب گذشت. هنوز هم تصور میکنم همان دختر کوچک عصبانی و پرانرژیای هستم که اطلاعاتش را روی کاغذ آ۵ پرینت کرده بود و هیچ تصوری از آیندهاش نداشت. چیزهایی دوست داشت، چیزهایی او را به وجد میآورد، آرزوهایش بیپایان بود و هیجان داشت تا زودتر همه دنیا را فتح کند.
میخواهم دوباره مثل ۷ سال پیش، شمشیرم را دست بگیرم و تصور کنم آن جنگجویی هستم که هیچ چیزی جلودارش نیست، مثل تمام خوابها و رویاهایم. میدانم که شمشیر توی دستم سنگینی خواهد کرد. ولی دیگر برایم مهم نیست. رویاهای مهمی دارم که باید به تک تک آنها برسم.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
شهریور ۷ام, ۱۳۹۹
من یکی از نوههای آخری بودم. قبل از من یک لشکر بچه و نوه داشتی و بعد از من چند میلیون نتیجه. من یکی بودم آن وسطها. نه آن قدر بزرگ بودم که جزو اولیها محسوب بشوم و جزو ارشدها، نه آنقدر کوچک که کوچکیام به چشم بیاید. یک نوه بینهایت معمولی و دور. آن قدر دور که فرصتی برای فکر کردن به او نداشته باشی. توی آن شلوغی، چه جایی بود برای من؟ من که نه زیاد دیده میشدم، نه بلد بودم مهمانیای را بچرخانم، نه دستت را میگرفتم و تو را جایی میبردم. من حتی عکسهای خیلی کمی با تو دارم. میتوانم دلم را خوش کنم به روز تولدم و اینکه کیلومترها راه آمدی برای تولد من. شاید این تنها خاطره خاص و خصوصی من باشد. سهم من از این خاطره هم فقط چند عکس است. من کجای زندگی تو بودم؟ نوهای معمولی بین آن همه بچه و نوه و نتیجه را اصلا هیچ وقت به یاد میآوردی؟
از دست تو عصبانی هستم.
تو یک میلیون بچه و نوه و نتیجه داشتی. ولی من فقط یک مامان مکه ای داشتم. و قطعا نوه ای مثل من هیچ جای خاصی در هیچ جایی از زندگی تو نداشته. اما تو یکی از خاصترین نقاط قلب من را داشتی. یک عشق یک طرفه، میفهمی؟ دوست ندارم خودم را گول بزنم. سهم من از تو چه بود؟ هیچ. هیچ. هیچ.
هیچ گاه بوده که تو با من تماس بگیری؟ حتی من را توی هیچ کدام از تماسهایم به یاد نمیآوردی. در هیچ کدام از لحظات خوب زندگیام کنارم نبودی. من همیشه حسرت یک هدیه اختصاصی از سمت تو داشتم. حتی یک چیز بی نهایت کوچک، اما چیزی که فقط برای من باشد. نه مثل عیدی های نوروز که توی صف از تو میگرفتیم.
چه کسی توی دل من بود تا بداند نوه تو بودن چه قدر سخت بود برایم؟ آخرین بار قبل از رفتن آمدم و روی صندلی جلویت نشستم و مدتی نگاهت کردم. من حتی به همین سهم کوچک از تو راضی بودم. به این که فرصت این را داشته باشم که سالی چند بار نگاهت کنم و تو اسمم را هم به یاد نیاوری. چه میدانستم همین را هم به زودی از دست میدهم؟
از دست تو عصبانی هستم. شاید تو یک میلیون نوه و نتیجه داشتی، اما من فقط یک مامان مکه ای داشتم. شاید من برای تو بی نهایت معمولی بودم، اما تو هیچ وقت برای من معمولی نبودی. شاید تو هیچ وقت به من فکر نمیکردی، اما من همیشه به این فکر میکردم که کی میتوانم یک بلیط بگیرم و بیایم پیشت.
از دست تو عصبانی هستم. هر روز که از مرگت میگذرد عصبانی تر میشوم. به اندازه تمام تماسهایی که با تو نگرفتم، تمام بارهایی که تو را محکم توی بغلم فشار ندادم، تمام روزهایی که از تو دور بودم عصبانی هستم. تو یک مادربزرگ بی مسئولیت بودی. اگر نمیتوانستی تک تک نوههایت را به یاد بیاوری و به آنها فکر کنی، نباید مادربزرگ این همه آدم میشدی.
دوست داشتم بعد از مرگت برایم نامه ای داشته باشی. یک پیام. چیزی که دلم را خوش کنم که به من فکر کردهای. اما تو از من دور بودی. به اندازه میلیون ها سال نوری. من ولی به یادت بودم. همیشه. حتی اگر هیچ کس نداند.
مامان مکهای،
متاسفم که از تو دور بودم. متاسفم که یک نوه معمولی بودم. متاسفم که نمیتوانم عصبانیتم را فراموش کنم. توی رابطه ما، هیچ چیزی دست من نبود. اگر دست من بود، میشدم یک تک نوه، توی خانهای کنار تو، که هر عصر به دیدنت میآید و با هم توی فنجانهای چینی چای مینوشید و میخندید. نوهای که هر گاه خستهای ناخودآگاه اسمش را صدا میزنی. نوهای که میشناسی اش.
مامان مکهای، حالا که مردهای من را خوب میشناسی؟
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (1)
مرداد ۳۰ام, ۱۳۹۹
مامان مکه ای آمده بود خانهمان. یک تیشرت مشکی بیشتر نداشتم و روزها جلوی مامان مکهای همان را میپوشیدم. شب که میشد لباسهای رنگارنگ عادیام را میپوشیدم. میترسیدم وسط خواب که میروم دستشویی من را با تیشرت صورتی و قرمز و زرد ببیند و ناراحت شود. هیچ کس در کل عالم نیست که نداند مشکی پوشیدن چه قدر برایش مهم بود. مگر ممکن بود کسی فوت کند و مامان مکهای جلوی اقوامش تا یک سال مشکی نپوشد؟ آقا فوت کرده بود و مامان مکهای خانهمان بود و من جلویش مشکی میپوشیدم. یک نوه تمام عیار بودم با رعایت تمام رسوم.
حالا مامان مکه ای خودش فوت کرده. آدابی ترین و مجلسی ترین زن عالم فوت کرده بدون هیچ مراسمی، بدون ریخت و پاش، بدون هزار هزار پرس غذا دادن، بدون تاجهای باشکوه گل، بدون بهترین شیرینیها و مفصلترین پذیرایی های تاریخ. مامان مکهای خودش فوت کرده و نوههای تمام عیارش زیر تابوتش را گرفته اند و او را به خاک سپرده اند و تمام.
این روزها تنهای تنهای تنها هستم. توی آپارتمان کوچک خیابان چهارم شرقی، تنهاترین نوه عالم هستم. نه مامانمکهای هست که شب ها من را موقع دستشویی رفتن ببیند، نه مامان هست، نه بابا هست، نه .. هیچ کس نیست که بخواهد بفهمد آن نوه تمام عیار حالا حواسش به مشکی پوشیدن هست؟ آداب را رعایت میکند؟ اصلا وقتی مادربزرگی از دنیا میرود، آن هم کسی مثل مامان مکهای، چه کسی باید حواسش باشد همه رسم و رسوم ها درست رعایت شدهاند؟
مامان مکهای، تو نیستی ولی من حواسم هست. حواسم هست که باید برایت مشکی بپوشم. حواسم به همه آداب و رسوم هست. غیر آدابی ترین نوه ات، این روزها به خاطرت حواسش به همه آداب هست. خیالت تخت عزیزم.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
مرداد ۲۶ام, ۱۳۹۹
دوست داشتم برایت باشکوهترین مراسمها را بگیریم.
باید همه را جمع میکردیم.
همه آنهایی که برایشان خاصترین و خوش سلیقهترین و مهماننوازترین زن عالم بودی.
باید همه شهر را غذا میدادیم.
تشییع جنازهات باید شلوغ میبود.
باید خانهات از صبح تا شب از مهمان پر و خالی میشد.
نوهها حتی فرصت نمیکردند ثانیهای بنشینند.
باید با ورود هرکسی به خانهات همه دوباره در داغ تو گریه میکردند.
در چند شهر برایت مراسم میگرفتیم.
کوچه ها را از گل و پارچه سیاه پر میکردیم.
عکست را بین همه پخش میکردیم و همه یادشان میآمد برایشان چه کارهایی کرده بودی.
باید آن صبح سیاه، کل فامیل توی فرودگاه حیران میشدند.
باید شب توی خانهات جای خواب کم میآمد.
میدانی، باشکوهترین و بزرگترین بدرقه حق تو بود مامان مکهای.
ولی ما، بچهها و نوههای داغدار، در تنهایی خودمان، تو را به زندگی بعدی ات بدرقه ات کردیم. ما حتی نمیتوانستیم غممان را بین خودمان تقسیم کنیم.
شاید تو نمیخواستی بقیه را به زحمت بیندازی.
نمیدانم مامان مکه ای.
اما میدانم تا آخر عمر، یک بدرقه باشکوه را به تو بدهکارم.
دوستت
دارم
.
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
آغوش
مرداد ۱۷ام, ۱۳۹۹
کاش دوباره کودک بودم
توی آغوشت جا می شدم
و نگران هیچ چیزی نبودم
کاش دوباره متولد می شدم
این بار سال ها زودتر
تا بتوانم سال هایی دراز در کنارت زندگی کنم
فرزندانم را هم در آغوش بگیری
و من فرصت داشته باشم بارها و بارها در آغوشت آرامش بگیرم
کاش دوباره زندگی می کردیم
این بار در یک شهر
و دوری و جدایی غصه همیشگی مان نبود
کاش فاصله ها نبود
کاش میتوانستم فقط یک بار دیگر در آغوش تو باشم و آن جا امن ترین نقطه دنیا بود
کاش…
ارسال شده در وبلاگ | نظرات (0)
معرکه
مرداد ۱۳ام, ۱۳۹۹
وسط معرکه بودن، چیزی است که شبیه هیچ چیز دیگری نیست. شاید به خاطر همین است که هیچ وقت کسی که وسط معرکه بوده، مثل کسی که نبوده نمیشود. و شاید به خاطر همین است که آدم بعد از هر معرکهای هیچ وقت آن آدم قبلی نمیشود. نه که لزوما بهتر شود، خیلی وقتها یک اتفاق میتواند یک نفر را بهتر کند و یک نفر را بدتر کند. اتفاقات مشابه میتواند نتایج متفاوتی داشته باشد. اما هر چه باشد، هیچ کس از معرکه آن آدم قبلی بیرون نمیآید.
بعضیها آدم معرکهاند. ساخته شدهاند برای روزهای سخت. برای پشت سر گذاشتن بحرانها.
ولی بیشتر آدمها آدم معرکه نیستند. طاقت فشار و استرس ندارند. طاقت ابهام ندارند. از این بیشتر آدمها، اما عده ای هستند که مدام توی معرکهها هستند. خیلی سخت است که آدم، آدم معرکه نباشد اما همیشه در دل آن باشد.
بخواهم خیلی واضح صحبت کنم، دانشجوی خوب بودن، پژوهشگر خوب بودن، تئوریسین خوب بودن کار آسانی است. آسان بودنش به این معنی نیست که هرکسی از پس آن برمیآید که نمیآید. آسان است در مقابل عملگر بودن. عملگر بودن، در دل میدان کاری کردن است که سخت است. صحبت کردن درباره یک معضل اجتماعی کار آسانی است، حتی نقد کردن عملگرهای آن صحنه کار آسانی است، اما اقدام برای حل آن معضل اجتماعی کاری بی نهایت سخت است.
انسان فقط وسط معرکه است که ساخته میشود. فقط معرکهها میتوانند بینشهای جدید، رشدهای بزرگ برای آدم به وجود بیاورند.
به نظرم شاید بخشی از بزرگ شدن آدمها، حتی پذیرش خود معرکهها باشد. پذیرش عملگر میدان بودن.
این روزها در دل معرکههای خودخواسته هستم. روزهای سختی را پشت سر میگذارم که شاید از بیرون قضاوت کردن نتایجش ساده باشد. اما من توی دل آن معرکهها در حال جنگیدن و عوض شدن هستم. بهتر میشوم یا بدتر؟ نمیدانم.